من چگونه عضوگیری شدم.
یکی از روزهای مهرماه بود. سال 1345. در آنتراکت کلاس بین قسمت ریاضی و قسمت فیزیک دانشکده علوم دانشگاه تهران، بهسمت کتابخانه میرفتم. ناگهان صدایی گفت: «میخواستم چند دقیقه با شما صحبت کنم؟»
نفهمیدم چه اتفاقی افتاد و نگاه و کلماتش چگونه تا اعماق وجودم نفوذ کرد که تا امروز با تمام سلولهایم، او را همچون روح خودم احساس میکنم. گفت: «فعالیتهای زیادی داری. آیا بهتر نیست به یک کار اساسی و مؤثر بپردازیم و روی آن متمرکز شویم». در حالیکه مسحور نگاه و صدا و شخصیت آرام و پر صلابتش بودم، جواب دادم: «صد البته».
او، نخستین وصل کننده من به جهانی زیبا بود، او مرا در راهی قرار داد که تا امروز، 48سال است با کفشهای آهنین، همراه سازمان، آن را پیمودهام، او «موسی» بود!
...
زمستان سال 1350، در زندان، همراه تعداد زیادی از مرکزیت سازمان، در یک اتاق بودیم. ایام محرم بود. مراسمی برپا کردیم. ناگهان درب اتاق باز شد و تمامی شکنجهگران، همراه حسینی شکنجهگر اصلی اوین به داخل اتاق ریختند. آنها با داد و فریاد، دستور دادند متفرق شویم و به سلولهای انفرادی برویم. حسینی با تغیر میگفت، «تندباش، زودباش و».... ناگهان چشم این جلاد به موسی افتاد. بهخاطر ترسی که او و سایر شکنجهگران از موسی داشتند، لحنش عوض شد و با احترام گفت: «آقا موسی، بفرمایید!». صلابت، قاطعیت و قدرت موسی که بارها بازجوها را بهزانو درآورده بود، آنها را وادار به تنظیم محترمانه کرده بود. بهقول پدر طالقانی بازجوها و شکنجهچیها از اسم موسی و از اسم مسعود وحشت داشتند.
...
در تابستان سال 1348 همراه موسی، با هم تیمیهایم که تحت مسئولیت موسی بودیم، راهی قله دماوند شدیم. ساعت 18 به محلی رسیدیم که باید استراحت میکردیم تا ساعت 2330، بدون توقف بهسمت قله ادامه دهیم. در آن محل، یک اکیپ مجهز خارجی با همه وسائل، بیسیم و وسائل کامل کوهنوردی، وارد محل شدند. سرانجام ساعت حرکت رسید و همه از جمله همان اکیپ خارجی، در ساعت 2330 بسوی قله حرکت کردیم. شیب سربالایی خیلی تند و نفسگیر بود. هنوز یک ساعت از حرکت نگذشته بود که افراد آن اکیپ بسیار مجهز، یکی بعد از دیگری شروع به برگشتن کردند. در حالیکه تمام نفرات ما، که در اکیپ موسی بودیم، با سرحالی و شور و نشاط، بسوی قله ادامه میدادیم.
وقتی آخرین نفر آنها هم برگشت، موسی گفت: «فرق گروه ما با این گروه که برگشت این است که آنها، همهچیز داشتند جز غیرت، و گروه ما هیچ چیز ندارد جز غیرت!». و این رهنمودی برای همهٴ ما شد، که اگر اراده کنیم و عزم جزم کنیم، میتوانیم از پس هر مشکلی بر آییم.
یکی از روزهای مهرماه بود. سال 1345. در آنتراکت کلاس بین قسمت ریاضی و قسمت فیزیک دانشکده علوم دانشگاه تهران، بهسمت کتابخانه میرفتم. ناگهان صدایی گفت: «میخواستم چند دقیقه با شما صحبت کنم؟»
نفهمیدم چه اتفاقی افتاد و نگاه و کلماتش چگونه تا اعماق وجودم نفوذ کرد که تا امروز با تمام سلولهایم، او را همچون روح خودم احساس میکنم. گفت: «فعالیتهای زیادی داری. آیا بهتر نیست به یک کار اساسی و مؤثر بپردازیم و روی آن متمرکز شویم». در حالیکه مسحور نگاه و صدا و شخصیت آرام و پر صلابتش بودم، جواب دادم: «صد البته».
او، نخستین وصل کننده من به جهانی زیبا بود، او مرا در راهی قرار داد که تا امروز، 48سال است با کفشهای آهنین، همراه سازمان، آن را پیمودهام، او «موسی» بود!
...
زمستان سال 1350، در زندان، همراه تعداد زیادی از مرکزیت سازمان، در یک اتاق بودیم. ایام محرم بود. مراسمی برپا کردیم. ناگهان درب اتاق باز شد و تمامی شکنجهگران، همراه حسینی شکنجهگر اصلی اوین به داخل اتاق ریختند. آنها با داد و فریاد، دستور دادند متفرق شویم و به سلولهای انفرادی برویم. حسینی با تغیر میگفت، «تندباش، زودباش و».... ناگهان چشم این جلاد به موسی افتاد. بهخاطر ترسی که او و سایر شکنجهگران از موسی داشتند، لحنش عوض شد و با احترام گفت: «آقا موسی، بفرمایید!». صلابت، قاطعیت و قدرت موسی که بارها بازجوها را بهزانو درآورده بود، آنها را وادار به تنظیم محترمانه کرده بود. بهقول پدر طالقانی بازجوها و شکنجهچیها از اسم موسی و از اسم مسعود وحشت داشتند.
...
در تابستان سال 1348 همراه موسی، با هم تیمیهایم که تحت مسئولیت موسی بودیم، راهی قله دماوند شدیم. ساعت 18 به محلی رسیدیم که باید استراحت میکردیم تا ساعت 2330، بدون توقف بهسمت قله ادامه دهیم. در آن محل، یک اکیپ مجهز خارجی با همه وسائل، بیسیم و وسائل کامل کوهنوردی، وارد محل شدند. سرانجام ساعت حرکت رسید و همه از جمله همان اکیپ خارجی، در ساعت 2330 بسوی قله حرکت کردیم. شیب سربالایی خیلی تند و نفسگیر بود. هنوز یک ساعت از حرکت نگذشته بود که افراد آن اکیپ بسیار مجهز، یکی بعد از دیگری شروع به برگشتن کردند. در حالیکه تمام نفرات ما، که در اکیپ موسی بودیم، با سرحالی و شور و نشاط، بسوی قله ادامه میدادیم.
وقتی آخرین نفر آنها هم برگشت، موسی گفت: «فرق گروه ما با این گروه که برگشت این است که آنها، همهچیز داشتند جز غیرت، و گروه ما هیچ چیز ندارد جز غیرت!». و این رهنمودی برای همهٴ ما شد، که اگر اراده کنیم و عزم جزم کنیم، میتوانیم از پس هر مشکلی بر آییم.