با سلام و درود به روح پاک همهٴ شهدای قتلعام 67 واقعیتش اینه که من خودم اون چیزی که میخواستم بگم خودم یه سری صحبتهایی که کردن و اسمی از بچهها برده شد خیلی از خاطرات قبلی توی ذهنم تداعی شد.
الانم بچههایی که اینجا هستند، تو زندانهای مختلفی با هم بودیم تو سالیان مختلف. اونچه که بیشتر ذهن آدم رو میگیره پاکی و صداقت این بچهها بود در مسیری که طی کردند ولی قتلعامها یکسره به وجود نیآمد رژیم بهدلیل ضعف و ناتوانیش در پاسخ به تضاد اصلی جامعه از ابتدای زندان از سال 61 دنبال حذف و پاک کردن صورت مسألهٴ زندان بود. بهخاطر همین به اشکال مختلف تلاش میکرد که این کار رو انجام بده. و اقدامات متعددی انجام داد. آخرین باری که در واقع این تلاش رو انجام داد یا اقداماتی رو که شروع کرد، مربوط میشه به سال 63. مجدداً سال 65 این کار رو کرد. مرحله بعد در سال 66. برای اولین بار پاسداران بهطور مسلحانه به پشت بوم بندها در گوهردشت هجوم آوردند. امری که هیچوقت در تاریخ زندان سابقه نداشت هیچکدوم از ما نمیفهمیدیم که علت چیه؟ تصور میکردیم که یک آمادهباش معمول هست، یا در حد مثلاً سرکوب چیزی به اسم شورش در زندان. ولی درهمون سال مجدداً و در زمستان 66 با جابهجایی گسترده زندانیان اقدام مواجه شدیم. رژیم خیلی آروم، داشت زمینه و فضای اعدامها رو میچید.
من در روزهای 12، 15 و 22 مرداد با هیأت مرگ رو به رو شدم.
توی راهرو مرگ نشستم کنار دستم رضا فلانیک بود. رضا رو من از سال 60 میشناختم. بند چهار قزلحصار. شروع کردیم با همدیگه اخبار و ردوبدل کردن. اونموقع نمیدونستم چه خبر هست. کما اینکه خیلی از بچهها نمیدونستند. ولی هر سری از بچهها رو که میبردند، بعد از ده - پانزده دقیقه صدای ضربات درب به گوش میرسید. بچهها به سمت شمال زندان گوهردشت تو کریدور میرفتند، جایی که اصطلاحاً بهش میگفتند حسینیه! و بعد در تاریکی اونجا محو میشدند.
مدتی بعد ناصریان [مقیسهای] از سمت سالن مرگ (حسینیه) میآمد، نزدیک که شد دیدم یک کیسه نایلون پر از ساعت و پول با خودش میآورد! نفر همراهش میگفت «اینها (زندانیان) برای اینکه چیزی دست ما ندهند، حتی ساعتهایشان را میشکنند و پولها را پاره میکنند»
حوالی ظهر گفتند تمام پاسدارها رو جمع کنید. وایستادن توی راهرو ساعت 1بعدازظهر ناصریان خطاب به پاسداران گفت: «همه را صدا کنید تا شروع کنیم کسی جا نماند! همه نفرات تأسیسات، بهداری، آشپزخانه و... را صدا کنید کسی جانماند»... در حالی که نه بهداری و نه آشپزخانه و نه تأسیسات زندان ربطی به اعدامها نداشت رژیم برای اینکه جنایت را مخفی نگهدارد تمام نیروهای خودش را در این جنایت سهیم کرد. بهنحوی که نفر به نفر پاسداران را وادار به اجرای اعدام زندانیان بهطور مستقیم میکرد تا هیچ پاسداری درباره آن نتواند حرفی بزند. به این ترتیب در بدو اعدامها کاری کرد که بدون اینکه شاهدی درمیون باشه همه رو درگیر کنه.
ساعت 2 بعدازظهر ناصریان رد شد. گفتم چرا تکلیف مرا مشخص نمیکنید؟ گفت: «دعا کن کهداری نفس میکشی». بخودم گفتم این چه میگوید تا اینکه یکی از بچهها که از بند4 قزلحصار میشناختمش کنارم نشست. او گفت: «هیأت عفوی در کار نیست آنجا اتاق هیأت مرگ است. شنبه بچههای مشهد را اعدام کردند. یکشنبه (9مرداد) هم بچههای فرعی مقابل هشت را زدند. و توی اوین هم همین جریان داره. تا قبل از این قضایا هر وقت بچهها رو میبردند توی سلول بهشون سه تا برگه میدادند. و اونجا حکمشون رو اعلام میکردند و بچهها اعتراض میکردند و به در میکوبیدند». گفت: «این صدای درکوبیدنها رو که میشنوی این هست که بچهها دارند اعتراض میکنند. بهدلیل اینکه همینجا محکوم شدهاند».
اینارو که گفت من در لحظه اسامی و همهٴ بچههایی که تو اون مدت از صبح باهم بودیم، وقتی میگفت فرعی هشت وقتی میگفت بچههای دیگه من همه شون و خب، به انواع مختلف میشناختم یا ارتباط داشتم. محمدرضا شهیر افتخار و بهزاد فتح زنجانی رو به رویم نشسته بودند. محمدرضا گفت: « انقلاب خون میخواهد، خونش را ما میدهیم». بهزاد با خنده و شوخی گفت: «بار انقلاب را بالاخره باید یکی بردارد. این بار، افتاد به دوش ما». دقایقی بعد هر دو را صدا زدند و در صفی 15-10نفره راه افتادند. لحظهیی بعد هر دو در تاریکی انتهای راهرو محو شدند. از اون نقطه به بعد کسی در مقابل اعدام پس نزد. الآن حسین صحبت میکرد از یه تعدادی از بچهها. جا داره که اسم ببرم از حسین نجاتی، حسین نیاکان، از خیلی بچههای دیگه. حسین نجاتی یکی از شعرهایی که میخوند، باترانه و آواز میگفت من عشقی روح افزا میخواهم. دریایی توفان زا میخواهم. و واقعاً با انتخاب همان عشق و همان روح به مسیر خودش تداوم بخشید.
هادی عزیزی خیلی شوخی میکرد. وقتی از جریان اعدامها خبردار شد، یه قرقره نخ توی جیب خودش گذاشته بود، میگفت به طناب پوسیده آخوندها اعتمادی نیست! من خودم این نخ رو حل و فصل میکنم. و با بچههای دیگه هم به همین شکل شوخی میکرد. یعنی بهرغم اینکه رژیم سعی میکرد که فضای رعب و وحشت ایجاد بکنه، ولی هادی کسی بود که مقهور این تعادل قوا نشد و شورید.
وقتی یکی از بچهها با عصبانیت به ناصریان گفت چرا او را در این محل نگهداشتهاند، ناصریان گفت: «خودم بهت لگد آخر را میزنم». یکبار هم از او شنیدیم که: «خودم پایت را بغل میکنم»
ناصریان که جلاد و سردژخیم شعبه سه بازجویی اوین بود و بعداً به دادیار ارتقاء مقام پیدا کرده بود برای اینکه بتوانند در زمان کمتر، اعدام بیشتری انجام دهند، بعد از اینکه بچهها بر طناب دار معلق میشدند پای آنها را گرفته و میکشید تا زودتر شهید شوند. گاهی هنوز بدنها گرم بود ولی از طناب پایین میآوردند تا دسته بعد را اعدام کنند. چون به خیلی از ماها به خیلی از بچهها قول داده بود که به هر ترتیبی شده دراولین فرصت اعدامتون میکنم. بچههایی که در بند 19 باقیمانده بودند میگفتند که از لای کرکرههای حسینیه زندان به کانتینری که حامل جسد بچههای اعدامی بود نگاه میکردند و متوجه صدای ناله شدند. در این بین یکی از پاسداران ماشین را جابهجا کرده و مقداری جلوتر صدای شلیک گلوله شنیده شد. ظاهراً یکی از بچهها هنوز در کانتینر زنده بوده و آن پاسدار با گلوله تیر خلاص زد.
اقدامات جنایتکارانهٴ رژیم فقط به اینجا ختم نمیشد. بچههایی بودند که تأثیرات جدی شکنجه را از قبل با خود داشتند و یا بر روی بدنشان مشهود بود. من خودم مشخصاً اسامی تعدادی را در خاطر دارم که بهخاطر حفظ حرمتشان اسم نمیبرم ولی حاضرم در هر دادگاهی شهادت بدهم که این افراد در اثر شکنجههای رذیلانه و فشار تعادل خودشون رو از دست داده بودند. یادم میاد که در سالهای 64، 65 در بندی بودم که یازده نفر بودند که یه همچنین وضعی داشتند ولی با همون وضعیت بیماری بدار کشیده شدند! پهلوانانی مثل شهریار فیضی در جریان بازجوییهایش در سال 1360 نزدیک به هزار کابل خورد و پاهایش از مچ پا به پایین تغییر شکل داده بود. ناصر منصوری خودش رو از طبقه سوم پرت کرد بهخاطر اینکه اطلاعاتی به رژیم نده بهخاطر اینکه بتونه هویت خودش رو حفظ بکنه و به همین دلیل از نخاع قطع شد. و فلج شد من تو راهرو مرگ نشسته بودم خودم دیدم روی برانکاردی میبردندش. فکر کردم دارند به بیمارستان میبرنش. مادرش شصت هزار تومن داده بود که یه تشک برقی بخرند واسه اینکه از کمر فلج بود. واقعاً با وجود اینکه میدیدم اعدامها رو ولی فکر میکردم دارند میبرندش بیمارستان. یعنی من درک درستی از شقاوت رژیم نداشتم! با اینکه خودم زیر اعدام بودم. و کسی نمیتونست بفهمه که رژیم چقدر پست و کثیفه و به مجروحهای مجاهدین هم رحم نمیکنه! تصور میکردم که دارند میبرندش برای کارهای اداری چون محل خروجی زندان یکی از قسمتهاش جلوی دادیاری بود. انتظار داشتم به سمت راست بره به سمت چپ بردنش. ولی او را به هیأت مرگ بردند و بعد از چند دقیقه، به سالن مرگ بردند و با همون برانکارد بدار کشیدنش! کاوه نصاری از سال61 - 62 روی ویلچیر حرکت میکرد. بیماری صرع داشت آنقدر که همیشه سه نفر همراهش بودند که سرش رو موقع حمله به زمین نزنه. علی حقوردی بیماری صرع داشت او هم بهخاطر بیماری صرع همواره با دو نفر تردد میکرد. همیشه من با بچههای دیگه اینور اونورش میخوابیدیم چون اینکه به دارش کشیدند! بچهها رو هم که میکشتن، با ماشین گوشت میبردند گروهی دفن میکردند.
در کنارههای قطعات بهشتزهرا، چند تا از قبر بچهها رو که بهصورت تکی دفن شده بودند پیدا کردم با وجود اینکه اصغر مسجدی با تعدادی از بچههای دیگه همزمان اعدام شده بودند، ولی هیچکدوم از اونها رو پیدا نکردم.
در دفعات بعدی که به خاوران رفتم ولی هر بار میدیدم که اونجا رو صاف کردهاند و نهایتاً دورش را دیوار کشیدهاند که کسی نتونه وارد بشه. ولی تعدادی از خانوادهها بخشی از دیوار رو خراب کردند و وارد شده بودند و سر مزار بچههاشون میرفتند. در یه گزارش که مادر یکی از مجاهدین شهید نوشته حکایت از عجله و شیوه دفن دستجمعی بچهها داره در قسمتی از این گزارش نوشته:
«... وقتی وارد قطعه شهیدان شدم، در نبش آن متوجه گودال بسیار عمیقی شدم که درازیش بیشتر ازنصف قطعه بود. خاکها را برده بودند و در عوض مقدار زیادی خاک رس در کنار قطعه ریخته بودند. آمدم و در کنار مزار فرزندم نشستم. نزدیکیهای غروب آفتاب، قطعه کاملاً خلوت بود. یکباره دیدم چند ماشین سربسته مانند ماشینهایی که گوشت حمل میکنند لب قطعه ایستادند. چند نفر مسلح از آن پیاده شدند. یکی از آنها بهطرف من آمد و به من گفت هر چه زوتر از آنجادور شوم. به او گفتم به من چه کار دارد؟ من همیشه تا بعد از غروب آفتاب در اینجا مینشینم. به هر حال اجازه ندادند و من بهناچار وسایلم را جمع کردم و رفتم. وقتی برای همسرم تعریف کردم همسرم گفت احتمالاً نقشهیی داشتهاند. فردا صبح با محمل فاتحه خوانی به همانجا رفتیم. با کمال تعجب دیدم که گودال پر شده و خاکهای رس را بر روی آن ریختهاند. رویش را هم با ماشین صاف کردهاند. بعد از تحقیق فهمیدیم بچههایی را که دستجمعی اعدام کردهاند را در آنجا دفن کردهاند. از فردای آن روز مادرها و پدرها میآمدند و در همان جا مینشستند و گلهای سرخ میخک و رز در آنجا میگذاشتند. اما همیشه هم ماشین سپاه یا چند نفر مسلح میآمدند و خانوادهها را تهدید میکردند که اگر همین الآن از اینجا نروید تیراندازی میکنیم... . »
امروز بعد از بیست سال به یاد اونها نشستهایم. با اینکه بیست سال میگذره، ولی گویی که دیروز بود. بهدلیل اینکه خونشون به هدر نرفته خون اونها در سازمان مجاهدین در همین جمع مجاهدین و در ارتش آزادیبخش متبلور شده. خیلی از بچهها آرزو داشتند به اینجا بیان. خیلی از اونها با یاد و سلام به مسعود و مریم شهید شدند. خیلی از بچهها وقتی شنیدند که ارتش آزادیبخش تشکیل شده با روحیه دیگری به ورزش میرفتند. و به همین دلیل بود که رژیم اینگونه وحشیانه اقدام به قتلعام همهٴ زندانیان کرد. جا داره که در این روز حتی یادی بکنیم از زندانیان غیرمذهبی از گروههای مختلف مثل فدایی قهرمان مجید، واقعاً مجید از کسایی بود که من از سال 61 باهاش بودم. مواضعش خیلی به مجاهدین نزدیک بود. مجید سالیان یکی از بچههای مقاوم فداییها بود. با درود به روح همهٴ اونها و انشاالله که بتونیم با پیروزی حتمی توسط مردم و ارتش آزادیبخش انتقام خون اونها رو بگیریم و همهٴ خونها رو زنده نگهداریم. مرسی.
الانم بچههایی که اینجا هستند، تو زندانهای مختلفی با هم بودیم تو سالیان مختلف. اونچه که بیشتر ذهن آدم رو میگیره پاکی و صداقت این بچهها بود در مسیری که طی کردند ولی قتلعامها یکسره به وجود نیآمد رژیم بهدلیل ضعف و ناتوانیش در پاسخ به تضاد اصلی جامعه از ابتدای زندان از سال 61 دنبال حذف و پاک کردن صورت مسألهٴ زندان بود. بهخاطر همین به اشکال مختلف تلاش میکرد که این کار رو انجام بده. و اقدامات متعددی انجام داد. آخرین باری که در واقع این تلاش رو انجام داد یا اقداماتی رو که شروع کرد، مربوط میشه به سال 63. مجدداً سال 65 این کار رو کرد. مرحله بعد در سال 66. برای اولین بار پاسداران بهطور مسلحانه به پشت بوم بندها در گوهردشت هجوم آوردند. امری که هیچوقت در تاریخ زندان سابقه نداشت هیچکدوم از ما نمیفهمیدیم که علت چیه؟ تصور میکردیم که یک آمادهباش معمول هست، یا در حد مثلاً سرکوب چیزی به اسم شورش در زندان. ولی درهمون سال مجدداً و در زمستان 66 با جابهجایی گسترده زندانیان اقدام مواجه شدیم. رژیم خیلی آروم، داشت زمینه و فضای اعدامها رو میچید.
من در روزهای 12، 15 و 22 مرداد با هیأت مرگ رو به رو شدم.
توی راهرو مرگ نشستم کنار دستم رضا فلانیک بود. رضا رو من از سال 60 میشناختم. بند چهار قزلحصار. شروع کردیم با همدیگه اخبار و ردوبدل کردن. اونموقع نمیدونستم چه خبر هست. کما اینکه خیلی از بچهها نمیدونستند. ولی هر سری از بچهها رو که میبردند، بعد از ده - پانزده دقیقه صدای ضربات درب به گوش میرسید. بچهها به سمت شمال زندان گوهردشت تو کریدور میرفتند، جایی که اصطلاحاً بهش میگفتند حسینیه! و بعد در تاریکی اونجا محو میشدند.
مدتی بعد ناصریان [مقیسهای] از سمت سالن مرگ (حسینیه) میآمد، نزدیک که شد دیدم یک کیسه نایلون پر از ساعت و پول با خودش میآورد! نفر همراهش میگفت «اینها (زندانیان) برای اینکه چیزی دست ما ندهند، حتی ساعتهایشان را میشکنند و پولها را پاره میکنند»
حوالی ظهر گفتند تمام پاسدارها رو جمع کنید. وایستادن توی راهرو ساعت 1بعدازظهر ناصریان خطاب به پاسداران گفت: «همه را صدا کنید تا شروع کنیم کسی جا نماند! همه نفرات تأسیسات، بهداری، آشپزخانه و... را صدا کنید کسی جانماند»... در حالی که نه بهداری و نه آشپزخانه و نه تأسیسات زندان ربطی به اعدامها نداشت رژیم برای اینکه جنایت را مخفی نگهدارد تمام نیروهای خودش را در این جنایت سهیم کرد. بهنحوی که نفر به نفر پاسداران را وادار به اجرای اعدام زندانیان بهطور مستقیم میکرد تا هیچ پاسداری درباره آن نتواند حرفی بزند. به این ترتیب در بدو اعدامها کاری کرد که بدون اینکه شاهدی درمیون باشه همه رو درگیر کنه.
ساعت 2 بعدازظهر ناصریان رد شد. گفتم چرا تکلیف مرا مشخص نمیکنید؟ گفت: «دعا کن کهداری نفس میکشی». بخودم گفتم این چه میگوید تا اینکه یکی از بچهها که از بند4 قزلحصار میشناختمش کنارم نشست. او گفت: «هیأت عفوی در کار نیست آنجا اتاق هیأت مرگ است. شنبه بچههای مشهد را اعدام کردند. یکشنبه (9مرداد) هم بچههای فرعی مقابل هشت را زدند. و توی اوین هم همین جریان داره. تا قبل از این قضایا هر وقت بچهها رو میبردند توی سلول بهشون سه تا برگه میدادند. و اونجا حکمشون رو اعلام میکردند و بچهها اعتراض میکردند و به در میکوبیدند». گفت: «این صدای درکوبیدنها رو که میشنوی این هست که بچهها دارند اعتراض میکنند. بهدلیل اینکه همینجا محکوم شدهاند».
اینارو که گفت من در لحظه اسامی و همهٴ بچههایی که تو اون مدت از صبح باهم بودیم، وقتی میگفت فرعی هشت وقتی میگفت بچههای دیگه من همه شون و خب، به انواع مختلف میشناختم یا ارتباط داشتم. محمدرضا شهیر افتخار و بهزاد فتح زنجانی رو به رویم نشسته بودند. محمدرضا گفت: « انقلاب خون میخواهد، خونش را ما میدهیم». بهزاد با خنده و شوخی گفت: «بار انقلاب را بالاخره باید یکی بردارد. این بار، افتاد به دوش ما». دقایقی بعد هر دو را صدا زدند و در صفی 15-10نفره راه افتادند. لحظهیی بعد هر دو در تاریکی انتهای راهرو محو شدند. از اون نقطه به بعد کسی در مقابل اعدام پس نزد. الآن حسین صحبت میکرد از یه تعدادی از بچهها. جا داره که اسم ببرم از حسین نجاتی، حسین نیاکان، از خیلی بچههای دیگه. حسین نجاتی یکی از شعرهایی که میخوند، باترانه و آواز میگفت من عشقی روح افزا میخواهم. دریایی توفان زا میخواهم. و واقعاً با انتخاب همان عشق و همان روح به مسیر خودش تداوم بخشید.
هادی عزیزی خیلی شوخی میکرد. وقتی از جریان اعدامها خبردار شد، یه قرقره نخ توی جیب خودش گذاشته بود، میگفت به طناب پوسیده آخوندها اعتمادی نیست! من خودم این نخ رو حل و فصل میکنم. و با بچههای دیگه هم به همین شکل شوخی میکرد. یعنی بهرغم اینکه رژیم سعی میکرد که فضای رعب و وحشت ایجاد بکنه، ولی هادی کسی بود که مقهور این تعادل قوا نشد و شورید.
وقتی یکی از بچهها با عصبانیت به ناصریان گفت چرا او را در این محل نگهداشتهاند، ناصریان گفت: «خودم بهت لگد آخر را میزنم». یکبار هم از او شنیدیم که: «خودم پایت را بغل میکنم»
ناصریان که جلاد و سردژخیم شعبه سه بازجویی اوین بود و بعداً به دادیار ارتقاء مقام پیدا کرده بود برای اینکه بتوانند در زمان کمتر، اعدام بیشتری انجام دهند، بعد از اینکه بچهها بر طناب دار معلق میشدند پای آنها را گرفته و میکشید تا زودتر شهید شوند. گاهی هنوز بدنها گرم بود ولی از طناب پایین میآوردند تا دسته بعد را اعدام کنند. چون به خیلی از ماها به خیلی از بچهها قول داده بود که به هر ترتیبی شده دراولین فرصت اعدامتون میکنم. بچههایی که در بند 19 باقیمانده بودند میگفتند که از لای کرکرههای حسینیه زندان به کانتینری که حامل جسد بچههای اعدامی بود نگاه میکردند و متوجه صدای ناله شدند. در این بین یکی از پاسداران ماشین را جابهجا کرده و مقداری جلوتر صدای شلیک گلوله شنیده شد. ظاهراً یکی از بچهها هنوز در کانتینر زنده بوده و آن پاسدار با گلوله تیر خلاص زد.
اقدامات جنایتکارانهٴ رژیم فقط به اینجا ختم نمیشد. بچههایی بودند که تأثیرات جدی شکنجه را از قبل با خود داشتند و یا بر روی بدنشان مشهود بود. من خودم مشخصاً اسامی تعدادی را در خاطر دارم که بهخاطر حفظ حرمتشان اسم نمیبرم ولی حاضرم در هر دادگاهی شهادت بدهم که این افراد در اثر شکنجههای رذیلانه و فشار تعادل خودشون رو از دست داده بودند. یادم میاد که در سالهای 64، 65 در بندی بودم که یازده نفر بودند که یه همچنین وضعی داشتند ولی با همون وضعیت بیماری بدار کشیده شدند! پهلوانانی مثل شهریار فیضی در جریان بازجوییهایش در سال 1360 نزدیک به هزار کابل خورد و پاهایش از مچ پا به پایین تغییر شکل داده بود. ناصر منصوری خودش رو از طبقه سوم پرت کرد بهخاطر اینکه اطلاعاتی به رژیم نده بهخاطر اینکه بتونه هویت خودش رو حفظ بکنه و به همین دلیل از نخاع قطع شد. و فلج شد من تو راهرو مرگ نشسته بودم خودم دیدم روی برانکاردی میبردندش. فکر کردم دارند به بیمارستان میبرنش. مادرش شصت هزار تومن داده بود که یه تشک برقی بخرند واسه اینکه از کمر فلج بود. واقعاً با وجود اینکه میدیدم اعدامها رو ولی فکر میکردم دارند میبرندش بیمارستان. یعنی من درک درستی از شقاوت رژیم نداشتم! با اینکه خودم زیر اعدام بودم. و کسی نمیتونست بفهمه که رژیم چقدر پست و کثیفه و به مجروحهای مجاهدین هم رحم نمیکنه! تصور میکردم که دارند میبرندش برای کارهای اداری چون محل خروجی زندان یکی از قسمتهاش جلوی دادیاری بود. انتظار داشتم به سمت راست بره به سمت چپ بردنش. ولی او را به هیأت مرگ بردند و بعد از چند دقیقه، به سالن مرگ بردند و با همون برانکارد بدار کشیدنش! کاوه نصاری از سال61 - 62 روی ویلچیر حرکت میکرد. بیماری صرع داشت آنقدر که همیشه سه نفر همراهش بودند که سرش رو موقع حمله به زمین نزنه. علی حقوردی بیماری صرع داشت او هم بهخاطر بیماری صرع همواره با دو نفر تردد میکرد. همیشه من با بچههای دیگه اینور اونورش میخوابیدیم چون اینکه به دارش کشیدند! بچهها رو هم که میکشتن، با ماشین گوشت میبردند گروهی دفن میکردند.
در کنارههای قطعات بهشتزهرا، چند تا از قبر بچهها رو که بهصورت تکی دفن شده بودند پیدا کردم با وجود اینکه اصغر مسجدی با تعدادی از بچههای دیگه همزمان اعدام شده بودند، ولی هیچکدوم از اونها رو پیدا نکردم.
در دفعات بعدی که به خاوران رفتم ولی هر بار میدیدم که اونجا رو صاف کردهاند و نهایتاً دورش را دیوار کشیدهاند که کسی نتونه وارد بشه. ولی تعدادی از خانوادهها بخشی از دیوار رو خراب کردند و وارد شده بودند و سر مزار بچههاشون میرفتند. در یه گزارش که مادر یکی از مجاهدین شهید نوشته حکایت از عجله و شیوه دفن دستجمعی بچهها داره در قسمتی از این گزارش نوشته:
«... وقتی وارد قطعه شهیدان شدم، در نبش آن متوجه گودال بسیار عمیقی شدم که درازیش بیشتر ازنصف قطعه بود. خاکها را برده بودند و در عوض مقدار زیادی خاک رس در کنار قطعه ریخته بودند. آمدم و در کنار مزار فرزندم نشستم. نزدیکیهای غروب آفتاب، قطعه کاملاً خلوت بود. یکباره دیدم چند ماشین سربسته مانند ماشینهایی که گوشت حمل میکنند لب قطعه ایستادند. چند نفر مسلح از آن پیاده شدند. یکی از آنها بهطرف من آمد و به من گفت هر چه زوتر از آنجادور شوم. به او گفتم به من چه کار دارد؟ من همیشه تا بعد از غروب آفتاب در اینجا مینشینم. به هر حال اجازه ندادند و من بهناچار وسایلم را جمع کردم و رفتم. وقتی برای همسرم تعریف کردم همسرم گفت احتمالاً نقشهیی داشتهاند. فردا صبح با محمل فاتحه خوانی به همانجا رفتیم. با کمال تعجب دیدم که گودال پر شده و خاکهای رس را بر روی آن ریختهاند. رویش را هم با ماشین صاف کردهاند. بعد از تحقیق فهمیدیم بچههایی را که دستجمعی اعدام کردهاند را در آنجا دفن کردهاند. از فردای آن روز مادرها و پدرها میآمدند و در همان جا مینشستند و گلهای سرخ میخک و رز در آنجا میگذاشتند. اما همیشه هم ماشین سپاه یا چند نفر مسلح میآمدند و خانوادهها را تهدید میکردند که اگر همین الآن از اینجا نروید تیراندازی میکنیم... . »
امروز بعد از بیست سال به یاد اونها نشستهایم. با اینکه بیست سال میگذره، ولی گویی که دیروز بود. بهدلیل اینکه خونشون به هدر نرفته خون اونها در سازمان مجاهدین در همین جمع مجاهدین و در ارتش آزادیبخش متبلور شده. خیلی از بچهها آرزو داشتند به اینجا بیان. خیلی از اونها با یاد و سلام به مسعود و مریم شهید شدند. خیلی از بچهها وقتی شنیدند که ارتش آزادیبخش تشکیل شده با روحیه دیگری به ورزش میرفتند. و به همین دلیل بود که رژیم اینگونه وحشیانه اقدام به قتلعام همهٴ زندانیان کرد. جا داره که در این روز حتی یادی بکنیم از زندانیان غیرمذهبی از گروههای مختلف مثل فدایی قهرمان مجید، واقعاً مجید از کسایی بود که من از سال 61 باهاش بودم. مواضعش خیلی به مجاهدین نزدیک بود. مجید سالیان یکی از بچههای مقاوم فداییها بود. با درود به روح همهٴ اونها و انشاالله که بتونیم با پیروزی حتمی توسط مردم و ارتش آزادیبخش انتقام خون اونها رو بگیریم و همهٴ خونها رو زنده نگهداریم. مرسی.