سخن از "سردار" پاکبازیست که در تیرهترین شبهای میهن و در حاکمیت سیاه دیکتاتوری سلطنتی، همچون ستارهای شبکوب و ظلمت سوز درخشید، حداکثر فدا و صداقت را ره توشه خود ساخت و در بحبوحه سازشکاری و تسلیم طلبی، صلای مقاومت سر داد. سعید محسن.
کسی که در کنار بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین خلق ایران محمد حنیفنژاد، راه جهاد را گشود و شجره طیبه مجاهد خلق را پی افکند.
«اسحله برای ما وسیله دفاع از شرف انسان است. ما برای دفاع از جان و مال و ناموس مردم اسلحه بهدست گرفتهایم. ما بدین جهت سلاح به دست گرفتهایم که شرافت انسانی جامعه را، در خطر دزدان سرگردنه دیدهایم».
این طنین فریادهای کوبنده مجاهد شهید، سعید محسن از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران، در بیدادگاه شاه خائن است. فریادهایی که رعشه مرگ را، بر پیکر جلادان انداخت.
سعید محسن در سال 1318 در یک خانواده متوسط در زنجان به دنیا آمد. پس از گرفتن دیپلم، سعید برای ادامه تحصیل به تهران رفت و در سال 1342 از دانشکده فنی فارغالتحصیل گردید و در رشته تأسیسات مهندس شد.
دوران دانشجویی سعید مصادف با سالهای 1339 تا 1342 و فعالیت جبهه ملی و نهضت آزادی بود.
او بهخاطر فعالیتهای سیاسیاش در این دوران، دوبار دستگیر و به زندان افتاد. در زندان عزم او برای مبارزه علیه ستم و سرکوب دیکتاتوری سلطنتی فزونی یافت. او پس از آزادی از زندان پرشورتر از پیش به مبارزه ادامه داد. از عشق سرشار او به تودههای محروم و ستمدیده، داستانها فراوان است. در سال 1339 سیل جوادیه را خراب کرد. سعید به همراه سایر دانشجویان دانشکده، به کمک مصیبت دیدگان و تعمیر خرابیها شتافت. وقتی در سال 1341، زلزله آوج و قزوین ویرانیهای زیادی ببار آورد، سعید بهمراه اصغر بدیع زادگان، تحصیل را رها کرده و چند ماه در مناطق زلزلهزده، به تعمیر ویرانیها و کمک به مصیبت دیدگان پرداخت.
سعید پس از پایان دوره دانشگاه، 18ماه به سربازی رفت. پس از 9ماه دوره آموزش اولیه، به علت سابقه فعالیت سیاسی، سعید را به جهرم فرستادند که در واقع به منزله تبعید او بود.
سعید در این دوران، در قلب مردم جهرم جای گرفت. او یک مهندس بود که دوران سربازی را با درجه ستوان دوم میگذراند. یکی از همرزمان سعید درباره این دوران او چنین نقل میکند:
«همه مردم جهرم سعید را دوست داشتند. همه جا صحبت از کمکهایش به محرومین بود. یک روز از کوچهای عبور میکردم. دیدم سعید وسط حیاط خانه پیرمردی، پشت چرخ چاه ایستاده و به او در تخلیه چاه کمک میکند. جلو رفتم و خدا قوتی گفتم. پیرمرد صدا زد بکش بالا دیگر خسته شدم و سعید او را بیرون آورد و بدون معطلی و هیچ حرفی خودش به داخل دلو رفت و گفت بفرست پائین. پیرمرد خجالت کشید و قبول نکرد و گفت آقای مهندس اختیار دارید تا همین جا هم ما شرمنده شما هستیم. ولی سعید آن قدر بر سر حرفش ایستاد که پیرمرد ناچار پذیرفت و در میان حیرت ما به داخل چاه رفت».
سعید محسن پس از پایان دوره سربازی و آشنایی با محمد حنیفنژاد بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین خلق ایران، به اتفاق او به جمعبندی مبارزات گذشته مردم میهنمان پرداختند. آنها علت شکستها و ناکامیهای مبارزات گذشته مردم ایران را بررسی کردند. آنان به این نتیجه رسیدند که مبارزات مسالمتآمیز و سازشکارانه آن دوران به پایان رسیده و تنها راه، مقاومت مسلحانه انقلابی است. علت اصلی شکستها و ناکامیها نه در عدم آمادگی مردم برای فداکاری، بلکه در عدم صلاحیت رهبران جنبش است. آنان با تکیه بر اسلام ناب توحیدی و زدودن غبار از رخ اسلام، که طی سالیان، آخوندهای دینفروش آن را به ارتجاع و جاهلیت آلوده بودند، هستهٴ نخستین سازمان انقلابی، بر پایه ایدئولوژی توحیدی اسلام انقلابی را، پی افکندند.
سعید محسن میگفت: «مبارزه بدون ایدئولوژی و بدون استراتژی مسلحانه نمیتواند پیروز شود. از رهبران سازشکار، این مبارزه برنمیآید. اینان در واقع برای کسب وجهه، صاحب شخصیت شدن و دنبال کسب منافع بیشتر به مبارزه وارد شده و بعد سرنوشت خلق و انقلاب را فدای منافع خود میکنند و هر موقع فشار زیاد شود کنار میکشند. مبارزه به یک رهبری صالح و حرفهای نیاز دارد تا آن را هدایت و به پیروزی برساند».
پس از تشکیل هسته اولیه سازمان، سعید بهعنوان یکی از بنیانگذاران مجاهدین، بار سنگینی برای پیشبرد امور سازمان، در آن اختناق سیاه پلیسی شاه بردوش کشید. برای گسترش سازمان، به عضوگیری پرداخت، کادرهای سازمان را آموزش داد و در تدوین استراتژی، خط مشی سازمان و سایر امور نقشی تعیین کننده ایفا کرد.
در همین حال بهمنظور لو نرفتن توسط ساواک شاه و برای تأمین بودجه سازمان، به کار در ادارات دولتی هم میپرداخت. مدتی بهعنوان مهندس در کارخانه ارج کار کرد. اما به علت دفاع از حقوق کارگران و پیداکردن اختلاف با مدیر مزدور کارخانه، از این کار دست کشید. در کارخانه پروفیل سپنتا نیز مدتی مشغول کار شد. میگویند یکبار یک تکه آهن سنگین از طبقه بالا رها شد و سعید بهخاطر اینکه مبادا بر سر کارگری بیفتد، خود را جلو انداخت تا آن را بگیرد. در نتیجه انگشت کوچکش تا مرز قطع شدن رفت که با جراحی بهبود یافت.
سعید به علت افزایش کار سازمان، این شغل را هم ترک کرد و به استخدام غیررسمی وزارت کشور درآمد. سعید از امکانات این وزارتخانه، برای چاپ کتب و جزوات سازمان استفاده کرد.
یکی از همرزمانش، خاطرهای از این دوران سعید را، اینطور بازگو میکند:
«پس از انقلاب ضدسلطنتی روزی برای کار انتخاباتی به وزارت کشور رفتم. یکی از کارکنان آن جا که قبلاً با سعید محسن کار میکرد، خاطرهای از او را برایم نقل کرد. او گفت در سال 1349 بچهام مریض بود و باید در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار میگرفت، والا زنده نمیماند. پول کافی برای عمل نداشتم. یک روز سعید را دیدم. از من پرسید چرا اینطور ناراحتی؟ به او گفتم دخترم مریض است و احتیاج بهعمل دارد. برای بیمارستان به دو هزار تومان پول نیاز دارم و هیچگونه امیدی به تهیه آن ندارم و اگر بچهام عمل نشود از دست میرود. سعید گفت: ببینم چه کاری میتوانم برایت بکنم. سعید رفت و بعد از ساعتی آمد و هزارتومان به من داد و گفت منتظر باش. پس از مدتی دوباره هزارتومان دیگر آورد و من رفتم و دخترم را تحت عمل جراحی قرار دادم و از مرگ نجات یافت. بعداً فهمیدم که سعید این پول را از دیگران قرض گرفته است. این کارمند وقتی این خاطره از سعید محسن نقل میکرد، اشک در چشمانش حلقه زده بود».
کسی که در کنار بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین خلق ایران محمد حنیفنژاد، راه جهاد را گشود و شجره طیبه مجاهد خلق را پی افکند.
«اسحله برای ما وسیله دفاع از شرف انسان است. ما برای دفاع از جان و مال و ناموس مردم اسلحه بهدست گرفتهایم. ما بدین جهت سلاح به دست گرفتهایم که شرافت انسانی جامعه را، در خطر دزدان سرگردنه دیدهایم».
این طنین فریادهای کوبنده مجاهد شهید، سعید محسن از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران، در بیدادگاه شاه خائن است. فریادهایی که رعشه مرگ را، بر پیکر جلادان انداخت.
سعید محسن در سال 1318 در یک خانواده متوسط در زنجان به دنیا آمد. پس از گرفتن دیپلم، سعید برای ادامه تحصیل به تهران رفت و در سال 1342 از دانشکده فنی فارغالتحصیل گردید و در رشته تأسیسات مهندس شد.
دوران دانشجویی سعید مصادف با سالهای 1339 تا 1342 و فعالیت جبهه ملی و نهضت آزادی بود.
او بهخاطر فعالیتهای سیاسیاش در این دوران، دوبار دستگیر و به زندان افتاد. در زندان عزم او برای مبارزه علیه ستم و سرکوب دیکتاتوری سلطنتی فزونی یافت. او پس از آزادی از زندان پرشورتر از پیش به مبارزه ادامه داد. از عشق سرشار او به تودههای محروم و ستمدیده، داستانها فراوان است. در سال 1339 سیل جوادیه را خراب کرد. سعید به همراه سایر دانشجویان دانشکده، به کمک مصیبت دیدگان و تعمیر خرابیها شتافت. وقتی در سال 1341، زلزله آوج و قزوین ویرانیهای زیادی ببار آورد، سعید بهمراه اصغر بدیع زادگان، تحصیل را رها کرده و چند ماه در مناطق زلزلهزده، به تعمیر ویرانیها و کمک به مصیبت دیدگان پرداخت.
سعید پس از پایان دوره دانشگاه، 18ماه به سربازی رفت. پس از 9ماه دوره آموزش اولیه، به علت سابقه فعالیت سیاسی، سعید را به جهرم فرستادند که در واقع به منزله تبعید او بود.
سعید در این دوران، در قلب مردم جهرم جای گرفت. او یک مهندس بود که دوران سربازی را با درجه ستوان دوم میگذراند. یکی از همرزمان سعید درباره این دوران او چنین نقل میکند:
«همه مردم جهرم سعید را دوست داشتند. همه جا صحبت از کمکهایش به محرومین بود. یک روز از کوچهای عبور میکردم. دیدم سعید وسط حیاط خانه پیرمردی، پشت چرخ چاه ایستاده و به او در تخلیه چاه کمک میکند. جلو رفتم و خدا قوتی گفتم. پیرمرد صدا زد بکش بالا دیگر خسته شدم و سعید او را بیرون آورد و بدون معطلی و هیچ حرفی خودش به داخل دلو رفت و گفت بفرست پائین. پیرمرد خجالت کشید و قبول نکرد و گفت آقای مهندس اختیار دارید تا همین جا هم ما شرمنده شما هستیم. ولی سعید آن قدر بر سر حرفش ایستاد که پیرمرد ناچار پذیرفت و در میان حیرت ما به داخل چاه رفت».
سعید محسن پس از پایان دوره سربازی و آشنایی با محمد حنیفنژاد بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین خلق ایران، به اتفاق او به جمعبندی مبارزات گذشته مردم میهنمان پرداختند. آنها علت شکستها و ناکامیهای مبارزات گذشته مردم ایران را بررسی کردند. آنان به این نتیجه رسیدند که مبارزات مسالمتآمیز و سازشکارانه آن دوران به پایان رسیده و تنها راه، مقاومت مسلحانه انقلابی است. علت اصلی شکستها و ناکامیها نه در عدم آمادگی مردم برای فداکاری، بلکه در عدم صلاحیت رهبران جنبش است. آنان با تکیه بر اسلام ناب توحیدی و زدودن غبار از رخ اسلام، که طی سالیان، آخوندهای دینفروش آن را به ارتجاع و جاهلیت آلوده بودند، هستهٴ نخستین سازمان انقلابی، بر پایه ایدئولوژی توحیدی اسلام انقلابی را، پی افکندند.
سعید محسن میگفت: «مبارزه بدون ایدئولوژی و بدون استراتژی مسلحانه نمیتواند پیروز شود. از رهبران سازشکار، این مبارزه برنمیآید. اینان در واقع برای کسب وجهه، صاحب شخصیت شدن و دنبال کسب منافع بیشتر به مبارزه وارد شده و بعد سرنوشت خلق و انقلاب را فدای منافع خود میکنند و هر موقع فشار زیاد شود کنار میکشند. مبارزه به یک رهبری صالح و حرفهای نیاز دارد تا آن را هدایت و به پیروزی برساند».
پس از تشکیل هسته اولیه سازمان، سعید بهعنوان یکی از بنیانگذاران مجاهدین، بار سنگینی برای پیشبرد امور سازمان، در آن اختناق سیاه پلیسی شاه بردوش کشید. برای گسترش سازمان، به عضوگیری پرداخت، کادرهای سازمان را آموزش داد و در تدوین استراتژی، خط مشی سازمان و سایر امور نقشی تعیین کننده ایفا کرد.
در همین حال بهمنظور لو نرفتن توسط ساواک شاه و برای تأمین بودجه سازمان، به کار در ادارات دولتی هم میپرداخت. مدتی بهعنوان مهندس در کارخانه ارج کار کرد. اما به علت دفاع از حقوق کارگران و پیداکردن اختلاف با مدیر مزدور کارخانه، از این کار دست کشید. در کارخانه پروفیل سپنتا نیز مدتی مشغول کار شد. میگویند یکبار یک تکه آهن سنگین از طبقه بالا رها شد و سعید بهخاطر اینکه مبادا بر سر کارگری بیفتد، خود را جلو انداخت تا آن را بگیرد. در نتیجه انگشت کوچکش تا مرز قطع شدن رفت که با جراحی بهبود یافت.
سعید به علت افزایش کار سازمان، این شغل را هم ترک کرد و به استخدام غیررسمی وزارت کشور درآمد. سعید از امکانات این وزارتخانه، برای چاپ کتب و جزوات سازمان استفاده کرد.
یکی از همرزمانش، خاطرهای از این دوران سعید را، اینطور بازگو میکند:
«پس از انقلاب ضدسلطنتی روزی برای کار انتخاباتی به وزارت کشور رفتم. یکی از کارکنان آن جا که قبلاً با سعید محسن کار میکرد، خاطرهای از او را برایم نقل کرد. او گفت در سال 1349 بچهام مریض بود و باید در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار میگرفت، والا زنده نمیماند. پول کافی برای عمل نداشتم. یک روز سعید را دیدم. از من پرسید چرا اینطور ناراحتی؟ به او گفتم دخترم مریض است و احتیاج بهعمل دارد. برای بیمارستان به دو هزار تومان پول نیاز دارم و هیچگونه امیدی به تهیه آن ندارم و اگر بچهام عمل نشود از دست میرود. سعید گفت: ببینم چه کاری میتوانم برایت بکنم. سعید رفت و بعد از ساعتی آمد و هزارتومان به من داد و گفت منتظر باش. پس از مدتی دوباره هزارتومان دیگر آورد و من رفتم و دخترم را تحت عمل جراحی قرار دادم و از مرگ نجات یافت. بعداً فهمیدم که سعید این پول را از دیگران قرض گرفته است. این کارمند وقتی این خاطره از سعید محسن نقل میکرد، اشک در چشمانش حلقه زده بود».
سعید محسن در کنار بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین محمد حنیفنژاد، از سال 1344 تا سال 1350 سازمان را در آن شرایط خفقان شدید، بدون اینکه کوچکترین ضربهای متحمل شود، به پیش بردند. این کاری بس شگفتانگیز بود که در جنبش رهاییبخش میهنمان سابقه نداشت.
تا اینکه در شهریور سال 1350 بر اثر ضربه ساواک شاه، بنیانگذاران سازمان و اکثر کادرها و اعضای آن دستگیر شدند. سعید محسن از جمله دستگیر شدگان بود. ساواک که از موضع او در بالای سازمان اطلاع داشت، سعید را زیر وحشیانهترین شکنجهها قرار داد. اما سعید همچون کوه استوار بود.
درباره برخی روحیات سعید محسن در زندان، برادر مجاهد محمد سیدی کاشانی میگوید:
«سعید تو هیچ شرایطی مضطرب و پریشان نمیشد. نشاط و سرزندگی همیشگیاش رو از دست نمیداد. یادم میآید اردیبهشت 51 که بیدادگاه شاه خائن بنیانگذاران و اعضای مرکزیت و کادرهای سازمان رو محاکمه میکرد، من با اون و دو نفر دیگه از بچهها هم سلول بودیم. وضع روحیاش هیچ تفاوتی با شرایط قبل از دستگیری و خارج از زندان نداشت. همونطور شوخ و با نشاط برامون شعر میخوند و شوخی میکرد. افسرای زندان رو که برای بازدید سلولها میآمدند دست میانداخت. ولی در عینحال از وظایف خودش هیچ غافل نبود. ارتباطات مخفیانهاش رو با بقیه سلولها بهخصوص با ممد آقا برقرار میکرد، پیامها رو میفرستاد و میگرفت. با ممد آقا در مورد مسائل مختلف مشورت میکرد. اطلاعیه مشترکشون رو با ممد آقا تو همین شرایط صادر کردند و به بیرون زندان فرستادند. دفاعیه تکان دهندهاش، دفاعیه مفصلی که توی بیدادگاههای نظامی شاه خوند و رژیم پهلوی رو از ابتدا تا انتها، از صدر تا ذیل سکه یک پول کرد، طی 5، 6ساعت تو همین روزها نوشت».
سعید محسن در بیدادگاه شاه خائن چنین خروشید: «مطمئنم که در این جا نیز فاتح اصلی مائیم نه شما. و بالاخره ماییم که شما را با مسلسلهایمان به خاک و خون خواهیم کشید. و از هر قطره خون ما هزاران جوان اسلحه به دست خواهد جوشید و قصرهای فرعونی و سلطنت و حاکمیت دروغین شما را درهم خواهند کوبید. حرکت تاریخ عالیترین گواه ماست.
برادر مجاهد عباس داوری خاطرهای از بنیانگذار سازمان، سعید محسن را نقل میکند و میگوید: «یک روز احتمالاً همان عصر روز سی فروردین بود، برای ما از طریق ملاقات خبر اومد که چهارتا از بچهها را اعدام کردند. یعنی علی میهندوست، ناصر صادق، محمد بازرگانی و علی باکری. وقتی این خبر را سعید شنید، یک حالت خوشحالی در او دیدم. اول برای من نامفهوم بود. بعد دیدم بلند باخودش میگه، خوب شد مسعود رو اعدام نکردند. مسعود موند. یعنی خوشحالی خودش رو به این صورت بیان میکرد. بلافاصله به من گفت که خوب تو را هم از اینجا میبرند به احتمال زیاد. یعنی قطعاً ما را اعدام خواهند کرد. من پیامی دارم که برای مسعود برسونی زیرا این پیام خیلی مهمه، بایستی به دست او برسه. بعد شروع کرد به گفتن. سعید گفت: «سلام مرا به مسعود برسان. به او بگو که مسئولیتهای تو خیلی سنگین شده و تنها فردی هستی که از کمیته مرکزی باقی ماندی. تمامی تجربیات سازمان در وجود تو متبلوره. بار امانتیست که در این مرحله به تو سپرده شده. کوران حوادث زیادی را خواهی دید. فتنههای زیادی خواهد افتاد. تمامی تمجیدها نثار ما خواهد شد، چون ما شهید میشویم، و تمام تهمتها نثار تو خواهد شد، چون میدانم به مبارزه خودت ادامه خواهی داد و وارد مراحلی میشوی که خیلی خیلی بالاتر از ماها قرار خواهی گرفت. زیرا تو هر روز و هر ساعت شهید خواهی شد. یک شهید مجسم.".