چه آرام و معصـوم میرفتند...
در یکی از روزهای بهمن بند باز شد و دو دختر بسیار تکیده را که در همان نگاه اول معلوم بود دو خواهر دوقلو هستند، با پاهای کبود و زخمی، به داخل بند هل دادند. ناهید و هایده اهل قزوین و هر دو دانشجو بودند. هر دو را میشناختم، آنها را در دانشگاه صنعتی شریف دیده بودم و خیلی دوستشان داشتم. در روزهایی که من دنبال گمشده خود، سازمان مجاهدین میگشتم، تنها مأمن من دانشگاه صنعتی شریف بود و هایده و ناهید به من خیلی کمک میکردند و در راه رسیدن به این گمشده، به من امید میدادند. همیشه به آنها مثل خواهرهای بزرگ خودم نگاه میکردم. هر روز که به دبیرستان میرفتم اشتیاق داشتم سر راه دبیرستان حتماً یکی از آنها را ببینم. با هر لبخندشان شارژ میشدم و احساس میکردم دوستان بزرگ و تکیهگاههای مهمی دارم. آنها مخفیانه زندگینامه شهدای سازمان را به من میدادند و کمک میکردند تا با مجاهدین هر چه بیشتر آشنا شوم. طی دو هفتهیی که این دو خواهر در بند ما بودند، هر روز زیر بازجویی و فشار بودند و هر روز بر پاهای شکنجه شده آنها کابل میزدند. طوری که با هر قدمی که برمیداشتند، در جاپایشان آثار خون و چرک باقی میماند.
ناهید و هایده بهغایت صبور و آرام و باوقار بودند و من حتی یکبار هم ناله یا آخ آنها را نشنیدم. آنها هیچ جرمی جز هواداری مجاهدین نداشتند.
صبح روز 20بهمن 60 هر دو را با هم برای بازجویی صدا زدند. ولی بر خلاف همیشه آنها خیلی زود و هر کدام به فاصله نیم ساعت از دیگری برگشتند. سراغ آنها رفتم و پرسیدم چه شد که امروز زود برگشتید؟ ناهید گفت: «امروز ما را بالای سر اجساد اشرف و موسی بردند و خواستند که به آنها توهین کنیم، ولی من قبول نکردم و بازجو گفت برو فکرهایت را بکن، یا تا بعدازظهر درخواست کن بیایی مصاحبه کنی یا آمادهباش که امشب حکم اعدامت اجرا بشود».
عین همین حرف را به هایده هم گفته بودند. هر دو خواهر از وقتی به بند رسیدند وسایلشان را که فقط یک دست لباس بود جمع کردند. حمام رفتند و نماز خواندند و منتظر ماندند تا صدایشان بزنند. آنها به هیچکس غیر از من نگفته بودندکه امشب قرار است اعدام شوند و در تمام آن لحظات ساکت و آرام بودند.
ساعت حدود شش بعدازظهر، زن زندانبان، در حالی که به نحو کریهی میخندید، در بند ظاهر شد و آهسته گفت: «ناهید را از اتاق سه صدا بزنید». وقتی ناهید آمد، گفت: «وسایلت را بردار و بیا!». وقتی ناهید برگشت، همان زن گفت هایده را هم صدا بزنید! و همین حرف را به هایده هم گفت. احساس کردم قلبم متوقف شده است. آخر به همین سادگی دو انسان معصوم و پاک را دارند از کنارم میبرند تا تیرباران کنند، بدون اینکه بتوانم هیچ کاری بکنم!
همانجا ایستادم، حتی پنج دقیقه هم طول نکشید که ناهید به در بند آمد. نگاهی به من کرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم. هیچگاه آن لحظه را فراموش نمیکنم. هیچ کلمهیی پیدا نمیکردم که به او بگویم، انگار همه چیز از ذهنم پریده بود. گفتم ناهید خدا نگهدارت باشد! بعد از او، هایده آمد. با او هم همینطور خداحافظی کردم. چه روز عجیبی بود. ناهید و هایده هر دو بهخاطر اشرف و موسی روزه گرفته بودند و دژخیم از آنها میخواست که به سردارانشان توهین کنند. هایده و ناهید آن شب به عهد خود وفا کردند و بهخاطر وفاداری به آرمان مجاهدین شهید شدند. در واقع بایستی آنها را با تمام معصومیتشان، جزو شهیدان عاشورای مجاهدین حساب کرد.
در یکی از روزهای بهمن بند باز شد و دو دختر بسیار تکیده را که در همان نگاه اول معلوم بود دو خواهر دوقلو هستند، با پاهای کبود و زخمی، به داخل بند هل دادند. ناهید و هایده اهل قزوین و هر دو دانشجو بودند. هر دو را میشناختم، آنها را در دانشگاه صنعتی شریف دیده بودم و خیلی دوستشان داشتم. در روزهایی که من دنبال گمشده خود، سازمان مجاهدین میگشتم، تنها مأمن من دانشگاه صنعتی شریف بود و هایده و ناهید به من خیلی کمک میکردند و در راه رسیدن به این گمشده، به من امید میدادند. همیشه به آنها مثل خواهرهای بزرگ خودم نگاه میکردم. هر روز که به دبیرستان میرفتم اشتیاق داشتم سر راه دبیرستان حتماً یکی از آنها را ببینم. با هر لبخندشان شارژ میشدم و احساس میکردم دوستان بزرگ و تکیهگاههای مهمی دارم. آنها مخفیانه زندگینامه شهدای سازمان را به من میدادند و کمک میکردند تا با مجاهدین هر چه بیشتر آشنا شوم. طی دو هفتهیی که این دو خواهر در بند ما بودند، هر روز زیر بازجویی و فشار بودند و هر روز بر پاهای شکنجه شده آنها کابل میزدند. طوری که با هر قدمی که برمیداشتند، در جاپایشان آثار خون و چرک باقی میماند.
ناهید و هایده بهغایت صبور و آرام و باوقار بودند و من حتی یکبار هم ناله یا آخ آنها را نشنیدم. آنها هیچ جرمی جز هواداری مجاهدین نداشتند.
صبح روز 20بهمن 60 هر دو را با هم برای بازجویی صدا زدند. ولی بر خلاف همیشه آنها خیلی زود و هر کدام به فاصله نیم ساعت از دیگری برگشتند. سراغ آنها رفتم و پرسیدم چه شد که امروز زود برگشتید؟ ناهید گفت: «امروز ما را بالای سر اجساد اشرف و موسی بردند و خواستند که به آنها توهین کنیم، ولی من قبول نکردم و بازجو گفت برو فکرهایت را بکن، یا تا بعدازظهر درخواست کن بیایی مصاحبه کنی یا آمادهباش که امشب حکم اعدامت اجرا بشود».
عین همین حرف را به هایده هم گفته بودند. هر دو خواهر از وقتی به بند رسیدند وسایلشان را که فقط یک دست لباس بود جمع کردند. حمام رفتند و نماز خواندند و منتظر ماندند تا صدایشان بزنند. آنها به هیچکس غیر از من نگفته بودندکه امشب قرار است اعدام شوند و در تمام آن لحظات ساکت و آرام بودند.
ساعت حدود شش بعدازظهر، زن زندانبان، در حالی که به نحو کریهی میخندید، در بند ظاهر شد و آهسته گفت: «ناهید را از اتاق سه صدا بزنید». وقتی ناهید آمد، گفت: «وسایلت را بردار و بیا!». وقتی ناهید برگشت، همان زن گفت هایده را هم صدا بزنید! و همین حرف را به هایده هم گفت. احساس کردم قلبم متوقف شده است. آخر به همین سادگی دو انسان معصوم و پاک را دارند از کنارم میبرند تا تیرباران کنند، بدون اینکه بتوانم هیچ کاری بکنم!
همانجا ایستادم، حتی پنج دقیقه هم طول نکشید که ناهید به در بند آمد. نگاهی به من کرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم. هیچگاه آن لحظه را فراموش نمیکنم. هیچ کلمهیی پیدا نمیکردم که به او بگویم، انگار همه چیز از ذهنم پریده بود. گفتم ناهید خدا نگهدارت باشد! بعد از او، هایده آمد. با او هم همینطور خداحافظی کردم. چه روز عجیبی بود. ناهید و هایده هر دو بهخاطر اشرف و موسی روزه گرفته بودند و دژخیم از آنها میخواست که به سردارانشان توهین کنند. هایده و ناهید آن شب به عهد خود وفا کردند و بهخاطر وفاداری به آرمان مجاهدین شهید شدند. در واقع بایستی آنها را با تمام معصومیتشان، جزو شهیدان عاشورای مجاهدین حساب کرد.