با اجازهی سعدی
آدینهیی به زیارت قبور شدم.
فریاد آشفتهای از قبری بگوش میرسید... .. هراسیده، اندک اند ک نزدیک شدم و صدا قویتر در گوشم آمد که: «چرا آسودهام نمیگذارید؟ سوگند به خدای رحمان که چیزی ندارم!... .»
گفتم شاید دیوانهییست گرفتار کابوس، بهتر آنست که بیدارش کنم تا آسوده شود.
فریاد کردم مرا با تو قصد آزاری نیست. در آرامش باش!... .. هراسان، چنان که گویی صور اسرافیل شنیده بیدار شد و بر جای نشست.
چون حال و رؤیای وی بپرسیدم همی گفت: «خواب دیدم مأموران شهرداری بر سرم ریختهاند».
مقصود وی در نیافتم. گفتم سخن از کدام شهریار میگویی؟
با حیرت در من نگریست دوباره ترسید و گفت: «حاج آقا من بیچارهام کاری هم نکردهام باورکنید!».
گفتم: از من مترس! نامم سعدیست همانکه گلستان و بوستان نگاشته. لختی بیرون آی تا همسخن شویم.
گفت: «بیرون سرد است و لباسی بر تن ندارم»
سپس در گور به گفتگو شدیم. و او در احترام من، میکوشید با سیاق گلستان من سخن گوید.
گفتم زندگان در شهر میزیند چرا چون مردگان در قبر مانی؟ گفت: «در شهر هم خبری نیست اگر در آسمانخراش پلاسکو هم زندگی کنی در امان نیستی... ... . پلاسکو آتش گرفت جز انتظار و تماشا کاری نکردند آخر هم تقصیر از مردمانی دانستند که در آنجا جمع آمدند».
پرسیدم کدام حاکم این ستم کرد؟
گفت: «یکی نیست! در هر شهر و آبادی فراوانند».
باز در من به شک نگریست و پرسید: «حاج آقا شما از آنها نیستید» ؟!
گفتم مقصودت را در نمییابم؟ من سعدیم و کارم سفر و سرودن حکایت و شعر گفتن است. اکنون در شگفتم که حکایت تو چیست؟
گفت: » شما هم که عمامه و عبا دارید»!؟
در اندیشه شدم که چرا از کسوت من میترسد! نه شمشیری و نه دشنه یا حتی تازیانهای با من بود تا بدگمان شود.
گفتم: دستاریست بر سر بستهام. ! اگر نگرانت میسازد برمیدارم آسوده باش و بیم مدار.
نفسی بلند کشید و آهی از ته دل سر داده افزود: «شاید رهگذری و نمیدانی چی برما گذشت».
گفتم: بگو تا بدانم.
حکایت کرد که: «شاهی بود مستبد و مخالفان میکشت. مردم او را نمیخواستند انقلاب شد و مبارزین در حبس و تبعید بودند. شیخی گفت من بیایم طلبگی خواهم کرد. پس سرازیر شد با اعوان و انصار، سپس ولایت و سلطنت مطلقه فقیه بر پای کرد، همگان را محارب خواند. و دست در خون مردم برد با نام خدای.
گفتم: معاذالله خدای رحمان و رحیم را باکشتن چه کار؟!
گفت: «ندانم در دین چه بدعت کرد که با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کرد و به جباری رسید».
در خویش به حیرت افتادم که در ابتدا مردهواری دیدم و گمانم بود از همه جا بیخبر باشد! حال دانستم که خود از همه جا بیخبرم و او از من هوشیارترست.
پرسیدم: تارک دنیا شدن و در گور خسبیدنت را چه سبب است؟
همچنان نگاهم کرد از این سؤالات عجیبه. سپس گفت:
گفت: «هرچه از آن ما ملت محروم است، شیخ در کشتی میکند و به سوریه و یمن و لبنان میفرستد. و اگر صدایمان در آید میگوید نجنگیم در تهران سراغمان خواهند آمد».
گفتم اگر چنین بیدادیست چرا مردم بر آن نمیشورند؟
گفت: «شورش و قیام بسیار کردند چنان که شیخ هواپیما هم گرفته بود تا در برود ولی اوباما حفظش کرد».
گفتم اوباما کیست؟
گفت: «حاکمیست از بلاد غرب که مردم گفتند با اونایی نه با ما!»
نیک نفهمیدم چه میگوید، و نامها در گوشم ناآشنا مینمود ولی گوش همی دادم تا بشنوم و دلش را خالی کند.
گفتم: با چنین ظلم و ستم، شاکرت میبینم که همین گور بیافتهای که زنده در آن روی.
گفت: «این هم از معجزات شیخ است که اگر شهرها ویران شدهاند، گورستانها را آباد کرد.»
چون از حرفهی قدیم وی جویا شدم، آهی کشید و افزود: «مردی کاری بودم در شرکتی انبارداری میکردم. سال به سال فقیرترشدم زنم طلاق خواست، فرزندانم آوارهی خیابانها شدند و شرکت ورشکست شد، با تمام سابقه کاری بیکار و اخراج شدم پولی برای اجاره نداشتم گور را یافتم که از باد و توفان امانم دهد».
سر در جیب تفکر بیکباره آهی سرداده گریستم. ، در اندیشه، که مددی از من چگونه بر این گورخواب تواند باشد، که ناگاه هراسان ماترکش را برداشته، و سر به فرار نهاد.
سربلند کردم! بر فراز گور، چند مرد چوب در دست دشنام گویان در پیاش افتادند. فریاد زدم این چه نامردمیست برای خدا نیازاریدش.
یکی از چماق بهدستان گفت: حاجی دلت خوشه اینها آدم نیستند که!.
گفتم: بیچاره است چرا در گور هم آسودهاش نمیگذارید؟
گفت: چهکار کنم حاج آقا اگر اینها را جمع نکنم شهرداری اخراجم میکنه اونوقت من چهکار کنم باید خودم هم بشم مثل اون.
گفتم: آخر پس او چه کند کجا رود؟
گفت به من چه؟ اصلاً برود به جهنم!
مرد بیچاره میگریخت و آنان درپیاش ناسزاگویان. گفتم الهی حال دانستم جهنم را برای که آفریدی؟ برای آنان که زندگی مردم را چون دوزخ کنند و بندگانت را بیچاره سازند. پس این ستم نپسند و زودتر این طایفه را واژگون ساز.
الف . ص.
فریاد آشفتهای از قبری بگوش میرسید... .. هراسیده، اندک اند ک نزدیک شدم و صدا قویتر در گوشم آمد که: «چرا آسودهام نمیگذارید؟ سوگند به خدای رحمان که چیزی ندارم!... .»
گفتم شاید دیوانهییست گرفتار کابوس، بهتر آنست که بیدارش کنم تا آسوده شود.
فریاد کردم مرا با تو قصد آزاری نیست. در آرامش باش!... .. هراسان، چنان که گویی صور اسرافیل شنیده بیدار شد و بر جای نشست.
چون حال و رؤیای وی بپرسیدم همی گفت: «خواب دیدم مأموران شهرداری بر سرم ریختهاند».
مقصود وی در نیافتم. گفتم سخن از کدام شهریار میگویی؟
با حیرت در من نگریست دوباره ترسید و گفت: «حاج آقا من بیچارهام کاری هم نکردهام باورکنید!».
گفتم: از من مترس! نامم سعدیست همانکه گلستان و بوستان نگاشته. لختی بیرون آی تا همسخن شویم.
گفت: «بیرون سرد است و لباسی بر تن ندارم»
سپس در گور به گفتگو شدیم. و او در احترام من، میکوشید با سیاق گلستان من سخن گوید.
گفتم زندگان در شهر میزیند چرا چون مردگان در قبر مانی؟ گفت: «در شهر هم خبری نیست اگر در آسمانخراش پلاسکو هم زندگی کنی در امان نیستی... ... . پلاسکو آتش گرفت جز انتظار و تماشا کاری نکردند آخر هم تقصیر از مردمانی دانستند که در آنجا جمع آمدند».
پرسیدم کدام حاکم این ستم کرد؟
گفت: «یکی نیست! در هر شهر و آبادی فراوانند».
باز در من به شک نگریست و پرسید: «حاج آقا شما از آنها نیستید» ؟!
گفتم مقصودت را در نمییابم؟ من سعدیم و کارم سفر و سرودن حکایت و شعر گفتن است. اکنون در شگفتم که حکایت تو چیست؟
گفت: » شما هم که عمامه و عبا دارید»!؟
در اندیشه شدم که چرا از کسوت من میترسد! نه شمشیری و نه دشنه یا حتی تازیانهای با من بود تا بدگمان شود.
گفتم: دستاریست بر سر بستهام. ! اگر نگرانت میسازد برمیدارم آسوده باش و بیم مدار.
نفسی بلند کشید و آهی از ته دل سر داده افزود: «شاید رهگذری و نمیدانی چی برما گذشت».
گفتم: بگو تا بدانم.
حکایت کرد که: «شاهی بود مستبد و مخالفان میکشت. مردم او را نمیخواستند انقلاب شد و مبارزین در حبس و تبعید بودند. شیخی گفت من بیایم طلبگی خواهم کرد. پس سرازیر شد با اعوان و انصار، سپس ولایت و سلطنت مطلقه فقیه بر پای کرد، همگان را محارب خواند. و دست در خون مردم برد با نام خدای.
گفتم: معاذالله خدای رحمان و رحیم را باکشتن چه کار؟!
گفت: «ندانم در دین چه بدعت کرد که با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کرد و به جباری رسید».
در خویش به حیرت افتادم که در ابتدا مردهواری دیدم و گمانم بود از همه جا بیخبر باشد! حال دانستم که خود از همه جا بیخبرم و او از من هوشیارترست.
پرسیدم: تارک دنیا شدن و در گور خسبیدنت را چه سبب است؟
همچنان نگاهم کرد از این سؤالات عجیبه. سپس گفت:
گفت: «هرچه از آن ما ملت محروم است، شیخ در کشتی میکند و به سوریه و یمن و لبنان میفرستد. و اگر صدایمان در آید میگوید نجنگیم در تهران سراغمان خواهند آمد».
گفتم اگر چنین بیدادیست چرا مردم بر آن نمیشورند؟
گفت: «شورش و قیام بسیار کردند چنان که شیخ هواپیما هم گرفته بود تا در برود ولی اوباما حفظش کرد».
گفتم اوباما کیست؟
گفت: «حاکمیست از بلاد غرب که مردم گفتند با اونایی نه با ما!»
نیک نفهمیدم چه میگوید، و نامها در گوشم ناآشنا مینمود ولی گوش همی دادم تا بشنوم و دلش را خالی کند.
گفتم: با چنین ظلم و ستم، شاکرت میبینم که همین گور بیافتهای که زنده در آن روی.
گفت: «این هم از معجزات شیخ است که اگر شهرها ویران شدهاند، گورستانها را آباد کرد.»
چون از حرفهی قدیم وی جویا شدم، آهی کشید و افزود: «مردی کاری بودم در شرکتی انبارداری میکردم. سال به سال فقیرترشدم زنم طلاق خواست، فرزندانم آوارهی خیابانها شدند و شرکت ورشکست شد، با تمام سابقه کاری بیکار و اخراج شدم پولی برای اجاره نداشتم گور را یافتم که از باد و توفان امانم دهد».
سر در جیب تفکر بیکباره آهی سرداده گریستم. ، در اندیشه، که مددی از من چگونه بر این گورخواب تواند باشد، که ناگاه هراسان ماترکش را برداشته، و سر به فرار نهاد.
سربلند کردم! بر فراز گور، چند مرد چوب در دست دشنام گویان در پیاش افتادند. فریاد زدم این چه نامردمیست برای خدا نیازاریدش.
یکی از چماق بهدستان گفت: حاجی دلت خوشه اینها آدم نیستند که!.
گفتم: بیچاره است چرا در گور هم آسودهاش نمیگذارید؟
گفت: چهکار کنم حاج آقا اگر اینها را جمع نکنم شهرداری اخراجم میکنه اونوقت من چهکار کنم باید خودم هم بشم مثل اون.
گفتم: آخر پس او چه کند کجا رود؟
گفت به من چه؟ اصلاً برود به جهنم!
مرد بیچاره میگریخت و آنان درپیاش ناسزاگویان. گفتم الهی حال دانستم جهنم را برای که آفریدی؟ برای آنان که زندگی مردم را چون دوزخ کنند و بندگانت را بیچاره سازند. پس این ستم نپسند و زودتر این طایفه را واژگون ساز.
الف . ص.
15بهمن 95