درب سلول که باز شد، پاسدار محمد سوخته فریاد زد: «همه، وسایلتان را جمع کنید، چشمبند بزنید بیایید بیرون».
28تیر 1367 یک روز بعد از پذیرش قطعنامه آتشبس از طرف خمینی بود. ما 10نفر که با صدای باز شدن ناگهانی درب و آن فریاد از استراحت ظهر به ناگهان برخاسته بودیم، نگاهی به همدیگر انداخته و مشغول جمعآوری وسایلمان شدیم. چشمها از یکدیگر میپرسیدند: «موضوع چیست» ؟ …
دست روی شانه نفر جلویی با چشمبند از پیچوخم بند گذر کردیم. خیلی زود معلوم شد که به بند انفرادی «لاجوردی ساختهٴ » موسوم به «بند آسایشگاه» وارد شدهایم. هر چند نفر در یک سلول انفرادی جای گرفتند. من، رضا و امیر عبدالهی، همسلول شدیم. از پچ پچ هایی که به گوشمان میرسید، معلوم شد که جابهجایی، مختص به ما نبوده و حجم بیسابقهای از نقل و انتقال زندانیان؛ در دست اجراست. تماس با مورس که برقرار شد نسبت به تعداد نفرات انتقال یافته بیشتر مطلع شدیم. با احتساب متوسط هر سلول 2 تا 5نفر، 400 سلول انفرادی آن بند، بیش از 1500نفر را در خود جای داده بود.
قطع هر گونه ملاقات، قطع هواخوری، باز و بسته شدن ناگهانی درهای سلول، حتی در نیمه شب، بر دلهره و تب و تاب میافزود و خبر از واقعهای هولناک میداد؛ اما هنوز از کم و کیف قضایا خبری نداشتیم.
امیر، این شیر ناآرام و دلیر، مثل همیشه سرشار و پرنشاط بود…
به همراه برادر کوچکترش در سال 64، در حین پیوستن به ارتش آزادیبخش، دستگیرشده بود. بهخاطر همین جرم! به او حبس ابد دادند. اما ککش از این چیزها نمیگزید…
در سلول به من گفت:
-یک پیشنهاد دارم. بیا از وقتمون توی این سلول تنگ و تاریک و گرم، حداکثر استفاده رو ببریم.
- قبوله، چه چیزی در نظر داری؟
- تو سرودهای قدیمی سازمان رو بلدی. خب، به من هم یاد بده.
- با کمال میل. حالا از کدوم شروع کنیم؟
- کدومها رو بلدی؟
- 4خرداد، میهن شهیدان، مجاهد، شهادت…
مکثی کرد و گفت:
- از «شهادت».
- باشه، از این شروع میکنیم.
هر روز یک پاراگراف از سرود را حفظ میکرد. همچون تشنهای که میخواهد سیراب شود. آخرین پاراگراف به روز پنجشنبه 6مرداد افتاد. احساسی وجودم را فرا گرفت:
-امیر، یک بار همه سرود رو بهطور کامل برایم بخون.
-… بدان دشمن دون که من بیشکستم به گلبانگ توحید خدا را پرستم
بپا خیز و بنگر طلوعی دگر را که صبح از سلاح مجاهد دمیده…
- بارکالله. عالی بود.
دیدم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد. معصومانه تشکر کرد. من هم از خوشحالی او به وجد آمدم و بیاختیار گفتم: «امیدوارم شهادت قشنگی داشته باشی» …
یک ساعت بعد
کلید در قفل سلول چرخید. (از صدای چرخش کلید در درب آهنی متنفرم).
صدای مربوط به پاسداری لاغر و قدبلند به نام جواد بود که با نگاه به داخل سلول صدا زد: «امیر عبدالهی چشمبند بزن بیا بیرون».
زمان، ساعت 5 عصر را نشان میداد. درب که بسته شد نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت. تلاش میکردم بهاصطلاح نفوس بد نزنم و به یک اقدام معمول توجیهش کنم. اما اوضاع وخیمتر از آن بود که بتوانم خود را قانع کنم. بهخصوص که ساعت به ساعت زمان میگذشت ولی از بازگشت امیر خبری نبود. زمان شام هم گذشت؛ 8، 9، 10، 11 شب هم گذشت. دیگر تقریباً از بازگشت او ناامید شده بودم و در خوشبینانهترین گمان میگفتم به سلولی دیگر منتقل شده است. امری که البته آن روزها زیاد اتفاق میافتاد. در همین افکار غوطه میخوردم که ساعت ۱۱.۲۰ شب درب سلول باز شد. از دیدنش لحظات شکر و شیرینی به قلبم بازگشت. اما پاسدار در را نیمه باز نگاه داشته بود؛ چرا؟
گفت: «فقط چند دقیقه فرصت داری». امیر به سرعت مشغول جمعآوری وسایلش شد؛ آن را طول نداد و فرصت را برای خداحافظی از ما غنیمت شمرد. حیف که تنها چند ثانیه بیشتر دوام نداشت. مرا در آغوش گرفت و در گوشم زمزمه کرد: «رفتیم دادگاه، 78نفر بودیم که همه حکمشان شبیه من بود. میخواهند همه ما را اعدام کنند». بعد اضافه کرد: «میزنند، همه را میزنند و من الآن دارم برای حکم اعدام میرم» …
شعف خاصی در چشمانش موج میزد، نگاه مهربان و معصومش را طاقت نیاوردم. تلاش کردم اشکم را نگه دارم. قلبم از این همه کینه توزی و بیرحمی دشمن به تنگ آمده بود؛ قدرت غلبه بر فراق را نداشتم. شاکیانه به خدا گفتم: «چرا؟ آخر چرا؟ خدای من چرا؟» ولی بلافاصله شکوه آن حماسه، انتخاب سرود شهادت و سعادت نائل شدن به آن، آن هم تنها یک ساعت پس از پایان فراگیری سرودش، درذهنم تداعی شد و همراه با بوسههای داغ و تبدار بر گونههایش او را به سوی رفیق اعلی وداع گفتم.
وقتی میرفت، مغرور، چهرهاش گلگون و برافروخته، گونههایش سرخ فام و شکفته، اما گامهایش سبک و سریع، گویی به سوی معشوق پر میکشید.
آری، از آن هنگام تا کنون، خون شهیدان قتلعام همچنان میجوشد و میجوشد تا بند از بند این رژیم خونریز بگسلد. آخر از آن خونها:
خروشی بهپا شد، که دست خدا شد، برون زآستین مجاهدان… مسعود ابویی، 7مرداد 1394.
28تیر 1367 یک روز بعد از پذیرش قطعنامه آتشبس از طرف خمینی بود. ما 10نفر که با صدای باز شدن ناگهانی درب و آن فریاد از استراحت ظهر به ناگهان برخاسته بودیم، نگاهی به همدیگر انداخته و مشغول جمعآوری وسایلمان شدیم. چشمها از یکدیگر میپرسیدند: «موضوع چیست» ؟ …
دست روی شانه نفر جلویی با چشمبند از پیچوخم بند گذر کردیم. خیلی زود معلوم شد که به بند انفرادی «لاجوردی ساختهٴ » موسوم به «بند آسایشگاه» وارد شدهایم. هر چند نفر در یک سلول انفرادی جای گرفتند. من، رضا و امیر عبدالهی، همسلول شدیم. از پچ پچ هایی که به گوشمان میرسید، معلوم شد که جابهجایی، مختص به ما نبوده و حجم بیسابقهای از نقل و انتقال زندانیان؛ در دست اجراست. تماس با مورس که برقرار شد نسبت به تعداد نفرات انتقال یافته بیشتر مطلع شدیم. با احتساب متوسط هر سلول 2 تا 5نفر، 400 سلول انفرادی آن بند، بیش از 1500نفر را در خود جای داده بود.
قطع هر گونه ملاقات، قطع هواخوری، باز و بسته شدن ناگهانی درهای سلول، حتی در نیمه شب، بر دلهره و تب و تاب میافزود و خبر از واقعهای هولناک میداد؛ اما هنوز از کم و کیف قضایا خبری نداشتیم.
امیر، این شیر ناآرام و دلیر، مثل همیشه سرشار و پرنشاط بود…
به همراه برادر کوچکترش در سال 64، در حین پیوستن به ارتش آزادیبخش، دستگیرشده بود. بهخاطر همین جرم! به او حبس ابد دادند. اما ککش از این چیزها نمیگزید…
در سلول به من گفت:
-یک پیشنهاد دارم. بیا از وقتمون توی این سلول تنگ و تاریک و گرم، حداکثر استفاده رو ببریم.
- قبوله، چه چیزی در نظر داری؟
- تو سرودهای قدیمی سازمان رو بلدی. خب، به من هم یاد بده.
- با کمال میل. حالا از کدوم شروع کنیم؟
- کدومها رو بلدی؟
- 4خرداد، میهن شهیدان، مجاهد، شهادت…
مکثی کرد و گفت:
- از «شهادت».
- باشه، از این شروع میکنیم.
هر روز یک پاراگراف از سرود را حفظ میکرد. همچون تشنهای که میخواهد سیراب شود. آخرین پاراگراف به روز پنجشنبه 6مرداد افتاد. احساسی وجودم را فرا گرفت:
-امیر، یک بار همه سرود رو بهطور کامل برایم بخون.
-… بدان دشمن دون که من بیشکستم به گلبانگ توحید خدا را پرستم
بپا خیز و بنگر طلوعی دگر را که صبح از سلاح مجاهد دمیده…
- بارکالله. عالی بود.
دیدم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد. معصومانه تشکر کرد. من هم از خوشحالی او به وجد آمدم و بیاختیار گفتم: «امیدوارم شهادت قشنگی داشته باشی» …
یک ساعت بعد
کلید در قفل سلول چرخید. (از صدای چرخش کلید در درب آهنی متنفرم).
صدای مربوط به پاسداری لاغر و قدبلند به نام جواد بود که با نگاه به داخل سلول صدا زد: «امیر عبدالهی چشمبند بزن بیا بیرون».
زمان، ساعت 5 عصر را نشان میداد. درب که بسته شد نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت. تلاش میکردم بهاصطلاح نفوس بد نزنم و به یک اقدام معمول توجیهش کنم. اما اوضاع وخیمتر از آن بود که بتوانم خود را قانع کنم. بهخصوص که ساعت به ساعت زمان میگذشت ولی از بازگشت امیر خبری نبود. زمان شام هم گذشت؛ 8، 9، 10، 11 شب هم گذشت. دیگر تقریباً از بازگشت او ناامید شده بودم و در خوشبینانهترین گمان میگفتم به سلولی دیگر منتقل شده است. امری که البته آن روزها زیاد اتفاق میافتاد. در همین افکار غوطه میخوردم که ساعت ۱۱.۲۰ شب درب سلول باز شد. از دیدنش لحظات شکر و شیرینی به قلبم بازگشت. اما پاسدار در را نیمه باز نگاه داشته بود؛ چرا؟
گفت: «فقط چند دقیقه فرصت داری». امیر به سرعت مشغول جمعآوری وسایلش شد؛ آن را طول نداد و فرصت را برای خداحافظی از ما غنیمت شمرد. حیف که تنها چند ثانیه بیشتر دوام نداشت. مرا در آغوش گرفت و در گوشم زمزمه کرد: «رفتیم دادگاه، 78نفر بودیم که همه حکمشان شبیه من بود. میخواهند همه ما را اعدام کنند». بعد اضافه کرد: «میزنند، همه را میزنند و من الآن دارم برای حکم اعدام میرم» …
شعف خاصی در چشمانش موج میزد، نگاه مهربان و معصومش را طاقت نیاوردم. تلاش کردم اشکم را نگه دارم. قلبم از این همه کینه توزی و بیرحمی دشمن به تنگ آمده بود؛ قدرت غلبه بر فراق را نداشتم. شاکیانه به خدا گفتم: «چرا؟ آخر چرا؟ خدای من چرا؟» ولی بلافاصله شکوه آن حماسه، انتخاب سرود شهادت و سعادت نائل شدن به آن، آن هم تنها یک ساعت پس از پایان فراگیری سرودش، درذهنم تداعی شد و همراه با بوسههای داغ و تبدار بر گونههایش او را به سوی رفیق اعلی وداع گفتم.
وقتی میرفت، مغرور، چهرهاش گلگون و برافروخته، گونههایش سرخ فام و شکفته، اما گامهایش سبک و سریع، گویی به سوی معشوق پر میکشید.
آری، از آن هنگام تا کنون، خون شهیدان قتلعام همچنان میجوشد و میجوشد تا بند از بند این رژیم خونریز بگسلد. آخر از آن خونها:
خروشی بهپا شد، که دست خدا شد، برون زآستین مجاهدان… مسعود ابویی، 7مرداد 1394.