فرخی شاعر قرن چهارم و پنجم ایران شعری دارد که میگوید:
تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است به جان
این حکایت مردم ایران است که کارد حالا از گوشت و استخوان و مغز استخوان گذشته و به جان مردم رسیده. فقر خانمانسوزی که رژیم ولایتفقیه بر مردم ایران تحمیل کرده بسیاری را برای تأمین حداقلهای زندگی، وادار به فروش کلیه و کبد و مغز استخوان کرده، بهصورتیکه در و دیوار شهرها از آگهیهای خرید و فروش کلیه و اجزاء بدن پرشده است. البته آن سوی این فقر سیاه، چپاولگری بیحد و حصر آخوندهای حاکم، پاسداران و کارگزاران رژیم است که صدها و هزاران میلیارد تومان دزدی میکنند و فکر میکنند این چرخة تبهکاری همیشه برایشان برقرار است. البته که روز حسابرسی گرسنگان از غارتگران بسیار سنگینتر است و دور نیست.
تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است به جان
این حکایت مردم ایران است که کارد حالا از گوشت و استخوان و مغز استخوان گذشته و به جان مردم رسیده. فقر خانمانسوزی که رژیم ولایتفقیه بر مردم ایران تحمیل کرده بسیاری را برای تأمین حداقلهای زندگی، وادار به فروش کلیه و کبد و مغز استخوان کرده، بهصورتیکه در و دیوار شهرها از آگهیهای خرید و فروش کلیه و اجزاء بدن پرشده است. البته آن سوی این فقر سیاه، چپاولگری بیحد و حصر آخوندهای حاکم، پاسداران و کارگزاران رژیم است که صدها و هزاران میلیارد تومان دزدی میکنند و فکر میکنند این چرخة تبهکاری همیشه برایشان برقرار است. البته که روز حسابرسی گرسنگان از غارتگران بسیار سنگینتر است و دور نیست.

اسم این بازاررا چه باید گذاشت؟ پدیدهای که تنها و تنها در ایران آخوندی مشاهده میشود.

دیگر کارم از قیمت دادن گذشته، آخر نان برای خوردن ندارم. اسم این بازار را چه باید…

تنها داراییم همین کاغذ است. آخرسرمایهیی بجز کلیهام ندارم. اگر تو آن را برداری دیگر از گرسنگی زنده نخواهم ماند که صبح به چشمان فرزندم نگاه کنم. اسم این بازار را چه…

هرچه فکر کردم نتوانستم جملهای برای توصیف این تصویر پیدا کنم. خودتان بگویید اسم این بازار را چه…

بعد از فروش این اقلام، فقط پوست بدنم باقی میماند، که البته برای فروش آن هم آمادهام. اسم این بازار را…

با این چشم نتوانستم به چهره گرسنه کودکم نگاه کنم، تصمیم گرفتم آن را در شیشه کنم. میدانم که درکوتاهترین زمان دیگر امیدی به زنده ماندن نخواهم داشت. درآیندهی نزدیک، شما قلب مرا در این شیشه خواهید دید. اسم این بازار را…

فقط 29 بهار از عمرم گذشته ولی مجبورم باقی آن را با 10 میلیون مبادله کنم. هم قید تحصیل و دانشگاه را زدم و هم قید زندگی را. نمیدانم باید اسم این بازار را…

بیکلیه از جوانیام چه میماند؟ نمیدانم اسم این…

ما جوانان بی«کلیه» میشویم، آقازادهها، کلیهی ثروت کشور را میبلعند. اسم این…

28سال، 23سال، 21سال. کار از سن و سال گذشته، در آگهی بعدی آمادگی دیدن اعداد سنین پایینتری را داشته باشید. بهراستی اسم این بازار را چه باید گذاشت؟.