مورتهای جاده ابریشم پایشان خیس خیس بود.
اگر میخواستی از سالن غذاخوری تا آسایشگاه بروی، گرما بیطاقتت میکرد، آفتاب سوزان میتابید.
مثل همیشه دو سطل دستش بود و داشت مورتهای جاده ابریشم را آبیاری میکرد.
منظور بچهها از جاده ابریشم، راهروی سیمانی بین سالن و آسایشگاه به طول چند صد متر بود.
گفتم: «امروز هوا 49 درجه است. خدا کند مورتهات بزرگ بشن و نسوزن».
گفت: «قراره اراده ما بر طبیعت غلبه کنه!... »...
وقتی از سایه رد شدم گرمای آفتاب غیرقابل تحمل بود، به پشت سر نگاه کردم؛ پای مورتها خم شده بود و کاری میکرد...
5 شنبه است از کنار مورتهای جاده ابریشم میگذرم.
پایشان خشک است. به یادش میافتم. خیز برمیدارم که سطلهایش را بیاورم. یکی میگوید: «سالن مهمان داریم».
خودم را میرسانم. جمعیت گردش حلقه زدهاند و یک سره لبخند میزند.
نزدیک نرفتم. از همان دور لبخندش را تماشا کردم. انگار جهانی را به او دادهاند که به جمع یارانش برگشته است.
صدایش میآمد:
«وقتی با شما باشم زنده میشم. من که چیزیم نمیشه. نگران نباشید. از 19فروردین تا حالا یک ماهی شده، اگه قابلش بودم که میرفتم».
و باورم نشد که از حماسه 19فروردین که منصور در آن مجروح شده بود یک ماه گذشته است. سعی کردم باز هم ساکت کنارش بایستم.
صدایش حکایت از دردی عمیق در جسمش میکرد.
و بعد انگار چشمش به عکس شهید اکبر مددزاده در کنار سن افتاد، اشکهایش جاری شد و سکوت... ...
سالن اجتماعات انباشته از جمعیت بود. هر طور شده با ویلچر خودش را به پای میکروفون میرساند.
صدای برادر مسعود: «منصور تو حالت خوبه؟ تعهد میدهی که سریع خوب بشی؟ به تو نیاز داریم».
«من که چیزیم نیست برادر!، یک عمل کوچیک دارم که انجامش بدم تمومه، گلوله مگه با من چی کار میکنه؟ شما که باشید همه چیز درست میشه... . نگران من نباشید».
اول بار بود که صدای منصور میلرزید.
بغض و شوق در هم آمیخته بود. بعد که انگار کارش را کرده باشد آرام شد، آرام آر ام... .
از کنار مورتهای جاده ابریشم رد میشوم، پایشان خیس است. با دو سطلش در حال آوردن آب است. نگاهش میکنم، منصور نیست.
و یادم میآید که منصور حاجیان دیروز موقع به خاک سپردن در مزار فروغ، لبخند به لب داشت.
اشکم را پاک میکنم.
جاده ابریشم به انتها میرسد. مورتها سرسبزند و پایشان خیس است... .
اگر میخواستی از سالن غذاخوری تا آسایشگاه بروی، گرما بیطاقتت میکرد، آفتاب سوزان میتابید.
مثل همیشه دو سطل دستش بود و داشت مورتهای جاده ابریشم را آبیاری میکرد.
منظور بچهها از جاده ابریشم، راهروی سیمانی بین سالن و آسایشگاه به طول چند صد متر بود.
گفتم: «امروز هوا 49 درجه است. خدا کند مورتهات بزرگ بشن و نسوزن».
گفت: «قراره اراده ما بر طبیعت غلبه کنه!... »...
وقتی از سایه رد شدم گرمای آفتاب غیرقابل تحمل بود، به پشت سر نگاه کردم؛ پای مورتها خم شده بود و کاری میکرد...
5 شنبه است از کنار مورتهای جاده ابریشم میگذرم.
پایشان خشک است. به یادش میافتم. خیز برمیدارم که سطلهایش را بیاورم. یکی میگوید: «سالن مهمان داریم».
خودم را میرسانم. جمعیت گردش حلقه زدهاند و یک سره لبخند میزند.
نزدیک نرفتم. از همان دور لبخندش را تماشا کردم. انگار جهانی را به او دادهاند که به جمع یارانش برگشته است.
صدایش میآمد:
«وقتی با شما باشم زنده میشم. من که چیزیم نمیشه. نگران نباشید. از 19فروردین تا حالا یک ماهی شده، اگه قابلش بودم که میرفتم».
و باورم نشد که از حماسه 19فروردین که منصور در آن مجروح شده بود یک ماه گذشته است. سعی کردم باز هم ساکت کنارش بایستم.
صدایش حکایت از دردی عمیق در جسمش میکرد.
و بعد انگار چشمش به عکس شهید اکبر مددزاده در کنار سن افتاد، اشکهایش جاری شد و سکوت... ...
سالن اجتماعات انباشته از جمعیت بود. هر طور شده با ویلچر خودش را به پای میکروفون میرساند.
صدای برادر مسعود: «منصور تو حالت خوبه؟ تعهد میدهی که سریع خوب بشی؟ به تو نیاز داریم».
«من که چیزیم نیست برادر!، یک عمل کوچیک دارم که انجامش بدم تمومه، گلوله مگه با من چی کار میکنه؟ شما که باشید همه چیز درست میشه... . نگران من نباشید».
اول بار بود که صدای منصور میلرزید.
بغض و شوق در هم آمیخته بود. بعد که انگار کارش را کرده باشد آرام شد، آرام آر ام... .
از کنار مورتهای جاده ابریشم رد میشوم، پایشان خیس است. با دو سطلش در حال آوردن آب است. نگاهش میکنم، منصور نیست.
و یادم میآید که منصور حاجیان دیروز موقع به خاک سپردن در مزار فروغ، لبخند به لب داشت.
اشکم را پاک میکنم.
جاده ابریشم به انتها میرسد. مورتها سرسبزند و پایشان خیس است... .