728 x 90

پاپری مراسم

کبوتر پاپری...
کبوتر پاپری...

اولین بار که آزادم کردند اصلاً نا نداشتم بال بزنم. تجربه نداشتم که توی قفس نباید آرام نشست. می‌دیدم که بعضی‌ها خودشان را به در و دیوار می‌زنند. حتی ازشان نمی‌پرسیدم که چرا این کار را می‌کنند. تا آن روز که فهمیدم آنها ورزش می‌کرده‌اند. بعد از آن همیشه توی قفس تمرین می‌کردم و وقتی آزادمان می‌کردند همراه هم می‌رفتیم به همان بامی که می‌شناختیم. بعد فهمیدم که صاحب قفس ها از ما نان می‌خورد. البته با خودم گفتم بد نیست که وجود من باعث بشود که یکی برای بچه‌هایش نان پیدا کند. بنابراین سعی نکردم از قفسش فرار کنم و هر بار ما را اجاره می‌داد و در مراسمی من را به دست آقا یا خانمی یا بچه‌ای یا جمع مان را به دست یک گروه می‌دادند که همگی را ناگهان آزاد می‌کردند، دوباره به نزدش بازمی‌گشتیم. یکبار من را به دست بچه‌ای دادند که تمام موهایش ریخته بود. مثل این‌که از بیمارستان آورده بودندش. در مدتی که برای مراسم شان توی قفس بودم، دخترکی برایم آب و دانه می‌گذاشت و تماشایم می‌کرد. گاهی هم می‌دیدم که گریه می‌کند و همان‌طور که پشت میله‌های قفس نگاهم می‌کرد می‌گفت: خدایا! داداشم خوب بشه! دلم سوخت. روزی که مرا به دست‌های لطیف بچهٔ بیمار دادند، او هم سعی می‌کرد به تن من فشار نیاورد و زود پروازم داد. اوج که گرفتم دیدم مثل این‌که بالای یک بیمارستان هستم. چون برخی خانم‌ها روپوش‌های سفید داشتند. همه برایش کف زدند. اما همیشه این زندان کشیدن ما آسان نمی‌گذشت. یک بار که ما را از صاحبمان اجاره کردند، توی قفس‌های تاریک انداختند و چند سرباز توی راهرو جلوی ما قدم می‌زدند. انگار واقعاً مجرم بودیم. هیچ کسی به فکر ما نبود. نه آب می‌دادند نه دانه. اصلاً فراموش می‌کردند به ما سربزنند. یکی از رفیق‌های من توی قفس که از آن سرطلایی‌ها بود هی محکم خودش را به اینطرف و آنطرف می‌زد. حرکاتش به ورزش نمی‌مانست. تا این‌که سرش خونی شد و یک بالش هم شکست. هر چه منتظر ماندیم کسی نیآمد به او رسیدگی کند. دو روز تمام تشنه و گشنه ماندیم تا بالاخره آمدند. گفتیم الآن به ما آب می‌دهند اما اصلاً رحمی توی دلشان نبود. همان‌طوری ما را با قفس‌ها بردند توی میدان. یکی‌مان را درآوردند و دادند به دست یک مرد که کت و شلوار مشکی داشت و در وسط میدان ایستاده بود. قفس‌ها را دور میدان چیدند. کنار هر قفس یک سرباز بود.

بعد یک نفر که کلاه و لباس نظامی داشت آمد جلوی آن مرد پاکوبید و سلام داد. بعد شیپور زدند و سربازها پیش‌فنگ کردند و درهای قفس‌ها را باز کردند و همه پرواز کردیم. اما در همان چند بال اول، بسیاری از ما روی زمین افتادند. نا نداشتند. من که کمی از بقیه بیشتر تجربه داشتم زود پریدم روی شاخهٔ یک درخت کوتاه. سرم گیج می‌رفت. ولی سفت شاخه را گرفتم و نفس کشیدم. ناگهان صدای خیلی بزرگی آمد و دودی به هوا بلند شد که از ترس با هر زوری بود پرواز کردم. آن بالا دیدم همان آقا پرچمی را بالا می‌دهد و آهنگ پخش می‌کنند. اوج که گرفتم دیدم توی خیابان‌های شهر توپ و تانک چیده‌اند. و ستون سربازها رژه می‌روند. می‌خواستم به پشت‌بامی که عادت کرده بودم بروم. گفتم اگر بروم دوباره می‌آیند ما را می‌گیرند و مثل امروز بدبختمان می‌کنند. نمی‌روم. خدا می‌داند چند تا کبوتر توی قفس از تشنگی مردند و چند تا موقع پرواز از ضعف افتادند مردند. خودم دیدم که یک سرباز کبوترهای مرده را جلوی گربه انداخت. این بود که راهم را کج کردم گفتم بروم یک گوشهٔ دیگر شهر. اول روی گلدسته‌ای نشستم. چند تا از کبوترهای مراسم هم آمدند. از دم سیاه‌هایی بودند که توی قفس‌های مراسم دیده بودم. کمی خستگی درکردیم دیدیم آنطرف‌تر پنج شش کبوتر بالای بامی می‌چرخند. پرزدیم رفتیم قاطی‌شان. بعد همه نشستیم روی همان بام. گوشهٔ بام یک مرد کنار قفس نشسته بود گفت: عباس! کفترات رفیق آوردند! بعضی کبوترها که مال همان بام بودند روی شانه‌های مرد یا روی دستش می‌نشستند. او هم یکی یکی می‌گرفت و روی زانویش می‌گذاشت و نازشان می‌کرد. من دورتر نشسته بودم. جوانی که ایستاده بود نگاهی به ما تازه‌واردها کرد و گفت: عجب پاپریهای خوشگلی برام آوردن! چه دم‌سیاه‌های قشنگی. این طوقی رو ببین! چه قشنگه! بعد به من نزدیک شد، جلویم ارزن و گندم ریخت. بابا! این‌ها تا حالا کجا بوده‌ن؟ بعد کمی فکر کرد و گفت: آها... فهمیدم... . لابد از کفترهایی هستند که توی تلویزیون دیدیم. آره... توی اون مراسم پرواز دادند. مراسم چی بود؟ جشن بود بابا؟

بابایش گفت: جشن چی کار چی؟ برای عمه‌شون جشن بگیرن. پدرسوخته‌ها.

پسر همان‌طور که من را در بغل گرفته و دستی به بال‌هایم می‌کشید و گردنم را می‌بوسید پرسید: مگه جشن پیروزی نبوده!

پدرش گفت: پیروزی نبوده بابا! کودتا بوده. ریختن مردمو کشتن و حکومت اون بابا رو ساقط کردن بعد هی جشن‌های الکی می‌گیرن.

من تانک‌ها را بیاد آوردم که توی خیابان بودند.

مرد گفت مردم همه گشنه‌ن. اینا هی آهنگ پخش می‌کنن پرچم بالا می‌برن. همین کفترا رو هم فکر کنم از جواد کفتری می‌گیرند که به مردم کفتر اجاره می‌ده. ولی اینا برای اجارهٔ همین کفترا هیچ پولی به همون جواد بیچاره هم نمی‌دن.

گربه‌ای از گوشهٔ بام بالا آمد.

مرد سنگی به سمت او پرتاب کرد و از جایش بلند شد. شلوارش را که خاکی شده بود تکاند و گفت: همه چی توی این مملکت برعکسه. همه رو به‌زور می‌آرن برای خودشون جشن می‌گیرن.

پسر در حالی که می‌گفت: چه می‌دونم تو دنیا چه خبره. بعد دستهایش را در هوا چرخاند و کبوترها همه بلند شدند. من هم بال زدم رفتیم بالای بالا...

از آن بالا خیابان بزرگ و بلند شهر زیر پایمان بود با صف تانک‌ها و سربازهایی که رژه می‌رفتند.

م. شوق ـ ۲۸مرداد ۱۴۰۱

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/0ca7af8b-1117-4b43-8820-7e8b1c5fb358"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات