728 x 90

فروغ اشرف,

خورشید خونفشان اشرف

-

یکی از مجروحان حمله نیروهای مالکی به اشرف
یکی از مجروحان حمله نیروهای مالکی به اشرف
ساعت ۰۷۳۰ صبح جمعه ۱۹فروردین است و من در تقاطع خیابان ۱۰۰ـ۶۰۰ ایستاده‌ام. خورشید کاملاً طلوع کرده ولی نمی‌دانم چرا امروز هنوز قرمز است شاید انعکاس خونهایی است که از صبح ریخته شده و هنوز هم پایانی برآن نیست. هوا به‌طور غیرمعمولی سرد است ولی التهاب و جوشش درونم باعث می‌شود که چیزی حس نکنم. درحالی‌که هاموی‌ها و زرهیهای عراقی جلوی ما آرایش می‌گیرند، صحنه‌هایی که دقایقی پیش در ضلع شمال بر من گذشت، از جلوی چشم ام رد می‌شوند. صحنه رد شدن خودروی چند تنیهاموی از روی پیکر اکبر مددزاده و این‌که چطور چندبار بالا و پایین پرید. و بعد بلافاصله هجوم جانورانی در هیأت انسان که آتش مستقیم روی ما باز می‌کردند. آنها سینه منصور را شکافتند. و بعد تصویر امید که داشت جسم نیمه جان اکبر را که همان هاموی از رویش رد شده بود حمل می‌کرد. به این فکر می‌کنم که باز چه خواهد شد؟ صدای رگبار و انفجار بی‌وقفه از لاله به گوش می‌رسد و می‌توانم تصور کنم که هرکدام از این گلوله‌ها دارد گوشت و استخوان دیگر خواهران و برادرانم را می‌درد. درحالی‌که حمله دیگری از سمت منشور در جریان است، ناگهان یوسف به من می‌گوید: خودت را سریع به امداد برسان، آن‌جا کمک می‌خواهند، بلافاصله حرکت می‌کنم، خودروهای حمل مجروحان بی‌وقفه به سمت امداد در حرکتند. خودم را آماده دیدن فجیع‌ترین صحنه‌ها می‌کنم. جلو اورژانس لکه‌های بزرگ خون بر روی آسفالت توجهم را جلب می‌کند. از دور می‌بینم که در محوطه بیرونی ساختمان تعداد زیادی مجروح خونین هر یک در گوشه‌ای نشسته یا دراز کشیده‌اند. تا نوبت رسیدگی به‌آنها برسد. در بخش خواهران هم جنب و جوش زیادی به چشم می‌خورد. نگاهم را از روی مجروحان می‌گذرانم. هر کدام زخم یا زخمهایی دارند و خون بخش زیادی از لباسشان را گلگون کرده است. ولی در چهره‌شان درد دیده نمی‌شود. بیشتر احساس یک نوع خشم را همراه با عزمی حداکثر می‌توانم از نگاههایشان بخوانم. سرتاسر راهرو و کف اتاق خون ریخته است. در یک اتاق کوچک تعداد زیادی پرستار و پزشک را می‌بینم که دارند روی مجروحان کار می‌کنند. در عجبم که چرا صدای ناله به‌گوش نمی‌رسد. و اکثر سروصداها مربوط به پزشکان و پرستاران است. در گوشه‌ای از اتاق بهروز ثابت بر روی برانکادری خوابیده. رنگش سفید سفید است، به‌نظر می‌آید که شهید شده، اما به آرامی نفس می‌کشد. روی تختی رحمت را می‌بینم که سرش از پشت شکاف بزرگی برداشته است. ناگهان صدای منصور بلند می‌شود، دکترها دارند به او چست تیوپ می‌زنند تا خون ریه‌اش را تخلیه کنند. تا بتواند نفس بکشد، کمک می‌کنم محسن را روی تخت بگذارم خیلی درد می‌کشد، آثار چند زخم عمیق را روی سینه و شکمش می‌بینم، کاملاً از حال رفته است. صدای مهدی که از من پد می‌خواهد، مرا به خود می‌آورد. کمک می‌کنم مجروحی را به بیرون ببریم. چشمم به مجید می‌افتد که چند نفر دارند او را روی برانکادر حمل می‌کنند. به او سلام می‌کنم. هنوز نمی‌دانم که چند ساعت دیگر چهره خندان او را در سیما جزء شهدا خواهم دید. مجروح را به محل رادیولوژی می‌رسانم. آن‌جا هم وضعیتی مثل اورژانس دارد. لحظات بسیار سختی است، ولی آرامش و لبخند مجروحان تسکینم می‌دهد. از آن‌جا مجروحی را به محل اصلی امداد پزشکی می‌برم. از آن‌چه در آن‌جا می‌بینم، یکه می‌خورم. در طرفین راهرو و در هر گوشه و زاویه‌ای مجروحی را خوابانده‌اند. اکثرشان هنوز خونریزی شدید دارند. و تمام ملحفه یا پتویی که رویشان هست، خونی شده است. از کنار اتاقی می‌گذرم. امیر.ا.بالای سر جوانی با جثه کوچک ایستاده است. رنگش پریده و بی‌حال است. ای خدا این یکی را از ما نگیر. سیما اسامی شهدا را اعلام می‌کند. زهیر، حنیف، نسترن... شنیدن اسامی برایم سخت است و درحالی‌که پنهانی‌اشکم را پاک می‌کنم تلاش می‌کنم به خودم بیایم. احساسهای متفاوت وجودم را پر کرده‌است: خشم، جگر سوختگی، کینه و عزم و… جیپی ترمز می‌کند و سرنشینان آن کمک می‌خواهند. به سرعت خودم را می‌رسانم. سعید با چهره‌ای برافروخته می‌گوید این خلیل کعبی است. خاطراتی که با او داشتم مانند پرده سینما از جلو چشمم رد می‌شود. اکنون پیکر بی‌جانش در مقابل چشمم هست. سعید با بستن چشمهایش پایان حیاتش را به من می‌فهماند. در مسیر بر گشت به اورژانس برادر کوچکتر اکبر مددزاده را می‌بینم که لباسش پراز خون است ولی خودش سالم است، ظاهراً مجروحان را حمل کرده است. یک خواهر و یک برادرش را در یک روز از دست داده است. می‌خواهم چیزی بگویم ولی برایم سخت است، اما او با نگاههایش که استواری و عزمی بزرگ در آن موج می‌زند، جواب حرف نگفته مرا می‌دهد. خود را به اورژانس می‌رسانم آن‌جا مجروح دیگری هست که باید رسیدگی کنم. تمام روز با همین صحنه‌ها سپری می‌شود.

احساس طول روز را جمع می‌زنم، همه ما با شهدا و مجروحان خونفشانمان روی پلی قرار داریم که نامش افتخار است، سربلندی و وفای به‌عهد است، پلی به آزادی مردم پلی که پایه‌هایش از استخوانهای عاشقان آزادی ساخته شده و اشرفیها هم این افتخار را دارند که تا هرکجا لازم باشد ستون به‌پل آزادی بزنند.

اخبار شب با نام شهیدان شروع می‌شود، یکی، دوتا، ده تا ۲۰تا و بیشتر و بیشتر، بی‌اختیار به‌گوشه‌یی می‌روم تا اشکهایم را کسی نبیند. اشک می‌ریزم ولی گریه نمی‌کنم. تاکنون اشک ناشی از درد و اشک شوق را شناخته‌ام، اما این چیزی ماورای اینهاست، نامش را نمی‌دانم، اشک عزم، اشک وفا، اشک افتخار و چیزهای دیگری که احساس می‌کنم اما به‌زبان نمی‌توانم بیاورم. ایکاش من هم با این یاران سرفراز و پرافتخار همسفر دیار عشق و جاودانگی می‌شدم.

خورشید در جایگاه غروب است، هم‌چنان خونرنگ. به‌یاد صبح می‌افتم که خورشید با رنگ خون آغاز کرده بود. غروب در این قطعه کوچک از خاک جهان پایان یک روز بزرگ را اعلام می‌کند، روزی که صحنه‌های بی‌نظیری از شقاوت و جنایت عوامل ولایت از یک سو و حماسه و رشادت اشرفیان در راه آزادی ایران را در تاریخ ثبت کرده است. کار پزشکان روی زخمهای عمیق ادامه دارد. چهره‌های مجروحان صحنه جنگ میان درد و عزم است، اما لبخندها و علامتهای پیروزی که در هر نگاه و هر تماس ظاهر می‌شود، از پیروزی عزم حداکثر که قلبها را پرکرده خبر می‌دهد.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/42b437f1-8d1f-46f8-b2ee-9801b7eede65"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات