ما از دو طرف زیر آتش دشمن بودیم مضافا اینکه از پشت هم لودرها و هامویهای دشمن بهدنبال ما بودند. در این نقطه بود که یک تیر به مچ پای من اصابت کرد و از آن طرف خارج شد. دوستم رضا گفت برویم تو را به امداد برسانم گفتم فعلاً نیازی نیست و میتوانم ادامه دهم. بعد از دقایقی لودرها و هامویها به نقطه ما رسیدند و روبهروی ما صف کشیدند. من و دوستانم در فاصله نزدیکی از هم ايستاده بودیم. من در این نقطه دیگر امکان ایستادن روی پا را نداشتم. وقتی یکی از بچهها، وضعیت مرا دید، آمبولانسی را که میخواست برگردد، صدا زد تا مرا سوار آن کند. اما چون درگیری بخصوص در میدان لاله تشدید شده بود آمبولانس نمیخواست تنها با یک مجروح برگردد و در همان نزدیکی متوقف شد تا چنانچه مجروح دیگری هم بود سوار کند و به سمت میدان آزادی برود. به هر حال آمبولانس با چند مجروح به سمت امداد حرکت کرد، اما با طی یک مسیر طولانی توانست به امداد برسد چرا که مسیر اصلی امداد که از میدان لاله بود بهدلیل درگیری بسته شده بود. و در این مدت از بچههای مجروح خون میرفت.
همین که به بیمارستان رسیدم و گوشهای از راهرو را در میان انبوه مجروحان گیر آوردم و نشستم. صحنههای درگیری یکی یکی از جلو چشمم رد میشد. هر چه بود عظمت و حماسه و شجاعت بود و از هم پیشی گرفتن برای اینکه چوبی و ضربهای که وارد میشود به نفر بعدی نخورد. با خودم گفتم که این نسل دیگر شکست ناپذیر است و هزار بار به برادر مسعود و خواهر مریم درود فرستادم.
همین که به بیمارستان رسیدم و گوشهای از راهرو را در میان انبوه مجروحان گیر آوردم و نشستم. صحنههای درگیری یکی یکی از جلو چشمم رد میشد. هر چه بود عظمت و حماسه و شجاعت بود و از هم پیشی گرفتن برای اینکه چوبی و ضربهای که وارد میشود به نفر بعدی نخورد. با خودم گفتم که این نسل دیگر شکست ناپذیر است و هزار بار به برادر مسعود و خواهر مریم درود فرستادم.