728 x 90

-

بنیان مرصوص و معمار آن دهه‌ها در لحظه‌ها - عباس داوری

-

عباس داوری
عباس داوری
عصر روز 20شهریور 89، صدها مجاهد خلق، در برابر مسئول اول سازمان افتخار آفرین مجاهدین خلق ایران صف کشیده‌اند، تا دست بر روی کلام‌الله مجید، سوگند مجاهدی بخورند. همه چیز آن چنان مرتب و منظم، استوار و محکم پیش می‌رود که بیننده را غرق در شگفتی می‌کند… .

اینک آن بنیان مرصوص (بسیار استوار و خلل‌ناپذیر) و عظیم، که 7سال پیش در یک تهاجم «سونامی» وار توسط 12 دولت، به‌خصوص در عصر 17ژوئن، در زیر اقیانوس توطئه‌ها، فقط کنگره‌های آن از دوردست نمایان بود و خیلی‌ها فکر می‌کردند که آن هم به‌زودی زیر آب خواهد رفت و دیگر اثری از آن باقی نخواهدماند، آن‌چنان قد برافراشته که جهانی را حیرت‌زده کرده است… .
یادم آمد که در سال 82 یک ژنرال آمریکایی گفت «تصمیم این است که شما را منهدم {یا منحل} کنند، بهتر است فکری به‌حال خود بکنید» و در سال 85، یک سرهنگ آمریکایی گفت «اگر یکی از ضرباتی که به شما زدیم، به هر حزب و سازمان قدرتمند می‌زدیم، داغان می‌شد، اما ضربه به شما مثل این است که مشت را به یک سد بتونی می‌کوبیم».

یادم آمد که در سال 48، عضویتم توسط شهید محمد یقینی به من ابلاغ شد و پس از شنیدن این موضوع، پوستم ظرفیت خوشحالیم را نداشت و به‌طور خودبخودی از پارک «ولیعهد» سابق تا خیابان آذربایجان دویدم در حالی که اشک شوق هم، از چشمانم فرو می‌ریخت…
یادم آمد که در زمستان 49 برای اولین بار محمد آقا را در تبریز در خانه‌ی تیمی دیدم و هنوز اولین جملاتش به پایان نرسیده بود که احساس کردم پشتم به کوه سر به فلک کشیده‌ای تکیه داد… .
چهل‌و شش سال پیش، بنیانگذار کبیر، شهید محمد حنیف نژاد، آن بن‌بست شکن و آن معلم بزرگ، همراه با دو تن از یارانش چنین بنیانی را پی افکنده بود. کاری که محمد آقا کرد، کاری بود که نه تنها در تاریخ مبارزاتی مردم ایران، بلکه در منطقه بی‌نظیر بود. او سازمان ماندگاری را بنیانگذاری کرده بود تا «مبارزه مکتبی» را پیش ببرد. محمد آقا تضادهای بسیار مهم و غول آسایی طرح و حل کرد. «تضاد بین استثمار شونده و استثمار کننده است»، تنها و تنها با «فدا و صداقت» می‌توان راه را گشود، «به‌دلیل خیانتهای رهبران جنبش در گذشته، دره‌ای از بی‌اعتمادی بین پیشتاز و خلقش به وجود آمده است این دره تنها و تنها با خون پیشتاز انقلابی پر شدنی است» و… . این چنین بود که فردای 4خرداد 51، در حالی که محمد حنیف از «نقطه‌ی کمال» عبور کرده بود، جامعه منفجر شد و مثلاًًًًًً در دانشگاه تهران که در سالهای 48 و 49، از خجالت و یا تمکین در مقابل بورژوازی زمانه، به ندرت کسی نماز علنی می‌خواند، سالهای 52 و 53، صحن دانشگاه تهران از طنین فریادهای نمازگزاران هوادار مجاهدین پر می‌شد که «… و یهلک ملوکاً و یَستخلف آخری…» …

یادم آمد که در شهریور 54، مرا از زندان شیراز به زندان «کمیته» بردند و آنجا فهمیدم که اپورتونیستها، چه بر سر سازمان آورده‌اند و هیچ چیز از آن باقی نگذاشته‌اند، چند روز این جمله حضرت علی به ذهنم می‌آمد و تکرار می‌شد که «میراث خود را به تاراج رفته می‌دیدم». مهمتر این که ضربه اساسی به سنگ بنای اعتماد، زده بودند…
یادم آمد که در همان زمان، حقد و کین چرک آلود و زهرآگین اپورتونیسم و ارتجاع با پشتیبانی کامل ساواک شاه، موجودیت سازمان محبوبم را در خود فرو برده بود… چه باید کرد؟ سؤالی که لحظه‌ای امانم نمی‌داد.
یادم آمد که در همان کمیته، از طریق نوشته‌هایی که با چوب کبریت نیم‌سوخته می نوشتیم و در لای نان می‌گذاشتیم، پس از سه سال به مسعود که در سلول دیگری بود، وصل شدم و اخبار ضربه‌ی اپورتونیستی و سایر موضوعات را در حد گنجایش یک تکه کاغذ‌پاره، رد و بدل می‌کردیم… . وجودش، به‌خصوص در آن شرایط سهمگین، هرچند که نمی‌دیدم، برایم همه چیز بود… .

یادم آمد که اواسط اسفند 54، جلاد منوچهری (وظیفه خواه) در حیاط کمیته، با لحن لومپنی خود به من گفت «روسریت رو وردار!» (منظورش فرنچی بود که بجای چشم‌بند بر سرم انداخته بودند تا جایی را نبینم) سپس گفت «او را می‌شناسی؟» در لحظه، از منظره‌ای که دیدم، سرم گیج رفت، مسعود را دیدم (بیش از سه سال بود که ندیده بودمش) که بسیار بسیار نحیف و لاغر شده است قطعاً وزنش بیش از 45، 46 کیلو نمی‌شد، واقعاً این مسعود است که در این حال است؟ به منوچهری گفتم البته که می‌شناسمش. گفت «ورش دار ببرش، می‌افته می میره ازش شهید درست می‌کنند» (بعدها فهمیدم که مسعود در شرایطی که زیر شدیدترین فشار از طرف ساواک بود، به عمد در سلول غذا نمی‌خورد و دو بار آن‌چنان دچار خونریزی معده شده بود که اجبارا او را به بیمارستان برده بودند، هم‌چنین بعدها فهمیدم که اگر شهید کاظم رجوی کاسه کوزه شاه را در سوئیس بهم نریخته بود، قطعاً مسعود را مدتها قبل، همراه با9 فدایی و مجاهد در تپه‌های اوین شهید کرده بودند. (چه منت بزرگی این شهید بزرگوار 2 بار بر سر ما داشته است… ) … زیر بغل مسعود را گرفتم و با هم سوار ماشین شدیم. در ماشین امان نداد تند تند حرف می‌زد… «ممکن است ما را از هم جدا کنند، هر جا رفتی چند موضوع را باید بچه‌ها در نظر بگیرند… تهدید و خطر، رشد جریان راست است». … البته من بیشتر نگران سلامتی مسعود بودم اما او کارش را می‌کرد… .
یادم آمد که در بند دوم اوین، ضربه اپورتونیستی آن‌چنان آثار بنیان کنی گذاشته بود که برخی از بچه‌ها نظر می‌دادند که باید سازمان مجاهدین را کنار بگذاریم و دوباره از نو شروع کنیم… وقتی این موضوع را از یکی از پنجره‌های طبقه پایین (حیات بند دوم اوین)، به مسعود که جدا از ما و در طبقه‌ی بچه‌های مارکسیست نگه میداشتند، گفتم، به‌شدت برآشفت و با تمام وجودش گفت هرکسی نمی‌خواهد، برود هرکی هم می‌خواهد باشد. سازمان ما سازمان مجاهدین خلق ایران است با همان آیه و با همان آرم… چه فکر کردند، از حلقومشان بیرون می‌کشیم… (نقل به مضمون). در چنین شرایط نفس گیر، فردی که از همه طرف زیر فشارهای کمرشکنی هست، معمولاً برای خودش، سعی می‌کند که همراهی و کمک کاری و… حتی با هر موضع و عقیده‌ای ولو آلوده، پیدا کند. اما مسعود هرگز این کاره نبوده و نیست. او برای ساختن یک آینده‌ی تابناک و خالی از هرگونه سفلگی و آلودگی (تا آنجا که اشراف و یقین دارد)، برای خلق محبوبش، همه چیزش را، به‌خصوص در سرفصلها و نقطه عطفهای تعیین کننده، پیشاپیش می‌پردازد، دنبال ساختن سازمانی است که اعضای آن عاری از هر وابستگی و آلودگی الماس تراش خورده باشند و نه آلوده به رجس و پلیدیهای بورژوازی و ارتجاعی…

یادم آمد که مسعود در آن شرایط سهمگین، تنها بود. حرف این نیست که دشمن شادی می‌کرد و او را زیر شدیدترین فشارها گذاشته بود، حرف حتی این هم نیست که اپورتونیست‌های خائن در یک هم‌پیمانی و همزبانی با جریان راست ارتجاعی آنقدر کین چرک آلود و زهرآگین بر سر سازمان می‌ریختند که تمام سازمان زیر این پلیدیها پوشیده شده بود و چیزی دیده نمی‌شد، بلکه حرف این است حتی کسانی که فکر می‌کردند، یار مسعود هستند، بارش بودند، پاپیچش می‌شدند… یکی از این افراد خودم بودم. فکر می‌کردم همان حرفی را میزنم که مسعود می‌گوید، حتی متوجه نبودم که حرفم درست معکوس حرف اوست. چند صباحی طول کشید تا به این نقطه برسم، تا زمانی که آثار ضربه را از خود دور نکنم، تا رگه‌های اپورتونیستی و ارتجاعی را نسوزانم، اصلاً حرف او را نمی فهمم… . مسعود چقدر درست می‌گفت «کسی که زیر ضربه است، حق تحلیل ندارد»، بدون کسب «صلاحیت» که نمی‌شود تحلیل کرد. بله! حتی برادرانی که به اصطلاح صادقانه در گوشه و کنار، چه در بیرون و چه در زندانهای مختلف، به تحلیل سازمان و ضربه نشسته بودند، ناخواسته با تحلیلها و خطوط غلط به اپورتونیسم و ارتجاع خدمت می‌کردند…

مسعود یک کار سترگ و عظیم ایدئولوژی – تشکیلاتی را به تنهایی شروع کرده بود تا در باتلاق بی‌انتهای اپورتونیسم و آلودگیهای ارتجاعی، آن بنیان، آن گوهر ناب را بیرون بکشد و مجاهدین را نیز به این راه می‌کشد. علی علیه‌السلام در اعلان برنامه‌ی خود، چه روشن گفته بود که:
« «فَاستَتروا فی بیوتکم وَأَصلحوا ذاتَ بَینکم وَالتَّوبَه من وَرَائکم وَلَا یَحمَد حَامدٌ إلَّا رَبَّه وَلَا یَلم لَائمٌ إلَّا نَفسَه»

{به خود برگردید و به تصحیح روشها و مناسبات خود قیام کنید. از کارهای نکرده و شیوه‌های غلط خود دست بشویید. کسی را جز خدا تمجید نکنید و تیغ انتقاد را فقط روی خودتان ببرید}

یادم آمد که می‌دیدم مسعود چگونه با جهاد عظیم و جدیت کامل و با دقت و وسواس خاص خودش، چگونه آلودگیها را نه تنها از آن میراث محمد آقا ذره ذره می‌زدود و تمامی خلل و فرج ایجاد شده در آن را بازسازی می‌کرد، بلکه با کار شگفت انگیزی «اپورتونیسم را از تک‌تک سلولهای» مجاهدین بیرون می‌کشید و هر رگه‌ی آلوده به راست ارتجاعی آنها را پاکیزه و تطهیر می‌کرد…
یادم آمد که بیانیه‌ی 12 ماده‌ای مسعود بعد از ضربه اپورتونیستی، مرزبندیها با دشمن اصلی، مناسبات نیروهای مبارز، و مرزبندی با اپورتونیسم و راست ارتجاعی را ترسیم کرد. این 12 ماده که محصول ماهها مبارزه‌ی بی‌امان و لحظه، لحظه مسعود در پهنه‌های ایدئولوژیک، تشکیلاتی و سیاسی بود، جنبش ضربه خورده مردم ایران را بسیار بسیار ارتقاء داد. این 12 ماده شاخص هر مجاهد بود و به این ترتیب یک تصفیه‌ی کامل از آلودگیهای راست ارتجاعی و اپورتونیستی در صفوف مجاهدین صورت گرفت. این 12 ماده، نه تنها اصول مبارزه با اپورتونیسمی بود که مجاهدین با آن مواجه بودند، بلکه این 12 ماده، متقن‌ترین اصول مبارزه با اپورتونیسم در شرایط کشورمان برای همه‌ی انقلابیون بوده‌است… .
یادم آمد که مسعود «هویت» مجاهدین را در روی محور انقلاب و ترقی به‌عنوان سازمانی که معتقد به اسلام انقلابی است، در چپ مارکسیسم قرارداد.

اینک میراث محمد آقا در عالیترین شکل ممکن احیا شده و بر روی آن «هویت» مجاهدین و اصول مبارزه با اپورتونیسم استوار گشته و بنیان مرصوص، بیش از پیش مستحکمتر و بالا بلندتر رخ می‌نماید…
بی‌تردید اگر سازمان مجاهدین خلق ایران این چنین با شاخص «تهدید اصلی راست ارتجاعی»، از این مبارزه سترگ ایدئولوژیک پالایش شده و قوی بیرون نمی‌آمد و عناصر مرتجعی مانند، لطف‌الله میثمی را در همان زندان بیرون نمی‌انداخت، هرگز نمی‌توانست در مقابل «مهیب‌ترین نیروی تاریخ» مقاومت کند. حال شما این مزدور استیجاری نوری زاده، که هم از آخور خامنه‌ای خورده و هم از توبره خاتمی را ببینید که در دوم شهریور ماه همین سال در سوزش از پیشرفتهای شتابان سازمان و در حضیض سفلگی می‌گوید: «مهندس میثمی معرف حضورتان که هست از پایه گذاران سازمان مجاهدین خلق بود و… سر انقلاب هم آقای رجوی دست او را می‌گرفت و اینور وآنور می‌برد تا برای خودش اعتبار کسب کند چون آقای رجوی را کسی که نمی‌شناخت» …
یادم آمد که بعد از سرقت رهبری انقلاب ضدسلطنتی توسط خمینی، در مصاف نظری و البته پر فتنه‌ی شناخت تضاد اصلی جامعه که «لیبرالیسم» است یا «ارتجاع»، مسعود تضاد و تهدید اصلی جامعه را «ارتجاع انحصار طلب» و شعار اصلی را نیز «آزادی» اعلام کرد و به این وسیله پایه‌های جبهه‌ی ضدارتجاعی ریخته شد…
یادم آمد پایه‌های تئوریک و آموزشی ایدئولوژیک و سیاسی که مسعود در جامعه گذاشته بود، از کلاسهای تبیین در دانشگاه شریف که 10هزار نفر با کارت وارد می‌شدند، بیش از نیم میلیون تیراژ نشریه مجاهد، سخنرانی‌های 300هزار نفری و مصاحبه‌های مسعود در دی و بهمن 59، که در آن، رژیم خمینی را «مهیب‌ترین نیروی تاریخ» معرفی و تحلیل بسیار عمیقی از جامعه و جریانهای سیاسی ارائه کرده بود. شهید شکر الله پاک نژاد به حق گفت: این مصاحبه‌های مسعود، تئوری انقلاب نوین ایران است و… . اگر کسی آن را نخواند و یا نفهمد، از انقلاب ایران، چیزی نمی‌فهمد و هر مبارزی باید آن را بخواند…
یادم آمد از تصمیم‌گیری عاشورا گونه مسعود برای روز 30خرداد که با گذشت و عبور از همه چیز خود، چطور قیام به وظیفه انقلابی را بر هرچیزی مقدم شمرد و با پایه‌گذاری مقاومت تمام‌عیار و فدای حداکثر در مقابل این رژیم سفاک ضدبشر، آینده‌ی تابناک و سرفرازانه‌ای، با پرداخت همه‌ی بهای آن، برای مردم ایران رقم زد و آن بینان را باز هم استوارتر و بالا و بالاتر برد…
یادم آمد از تصمیم مسعود که به‌خاطر دفاع از اصول انقلابی و مجاهدی، برای نجات بنی صدر از چنگال خمینی، چه بهای سنگینی پرداخت…
یادم آمد از تصمیم مسعود در تأسیس شورای ملی مقاومت به‌عنوان تنها آلترناتیو رژیم، تا اجازه ندهد دیوان و ددان و میوه چینیان، مانند گذشته، این بار انقلاب نوین مردم ایران نیز سربریده شود…

یادم آمد که مسعود در اوایل خرداد ماه 61 و در فردای عقب‌نشینی نیروهای عراقی به پشت مرزهای بین‌المللی، خواستار بستن قرارداد صلح بین دو طرف شد. اما خمینی عربده کشید که «صلح دفن اسلام است» و مسعود پرچم صلح را برافراشت…
یادم آمد از معرفی خواهر مریم به‌عنوان همردیف مسئول اول سازمان، که چگونه زن انقلابی مجاهد وارد نهاد رهبری انقلاب نوین ایران شد و به این ترتیب بنیان را رفیع‌تر و قویتر و استوارتر نمود حتی ما مجاهدین نیز با این انتخاب ضروری، بیشتر پالایش و صیقل زده شدیم…
یادم آمد از 30خرداد 64 که در آن مراسم مسعود چه سقف شکوهمندی زد و استخوان بندی ارتجاع را با این مراسم در هم کوبید. او همراه با خواهر مریم، با این اقدام مبهوت کننده و البته واجب و ضروری در برابر عمق چاه باطل خمینی، قله‌ی بسیار رفیع راهبری را برهمگان نشان داد. این کار جز از یک انسان و اندیشه‌ی پاکی که رضایت خدا را اراده کرده است، بر نمی‌آید. او این چنین درونمایه‌ی ارتجاعی گروههای مدعی برابری زن و مرد را هم بیرون ریخت. مسعود چه ظرفیت ایدئولوژیک غیرقابل تصوری در تحمل آن همه لوش و لجن مرتجعین و بورژوازی، از خود نشان داد. البته سالها بعد، همه دیدند که او چه ارزشهای نوین و سرمایه‌ی بی‌نظیری برای مردم ایران و مجاهدین، خلق کرده است (ذخرا وشرفا وکرامتا ومزیدا). مسعود، حرفهایش را در آن مراسم، با این آیه شروع کرد که: «إنَّ صَلاَتی وَنسکی وَمَحیایَ وَمَمَاتی للّه رَبّ العَالَمینَ » همانا نمازم، روش و کارهایم و زندگی و مرگم برای خداوند پروردگار جهانیان است…
یادم آمد که روز 17خرداد 65 مسعود به عراق آمد و بلافاصله به زیارت ائمه رفت و در قتلگاه امام حسین، مجاهدین را پناهنده امام حسین و حضرت علی اعلام کرد… .
یادم آمد که مسعود روز 30خرداد 66، تأسیس ارتش آزادیبخش را اعلام کرد و بالاخره زهر آتش‌بس را برحلقوم خمینی ریخت و هم‌چنانکه گفته بود، «تنور جنگ‌طلبی خمینی» را گل گرفت… .
یادم آمد که مسعود برای بیمه کردن نه تنها ارتش آزادیبخش، بلکه کل مقاومت ایران، یکبار دیگر همه‌ی سرمایه مادی اندوخته‌اش را در طبق اخلاص گذاشت و با خضوع و خشوع در برابر خداوند گفت «رَبَّنَا تَقَبَّل منَّا إنَّکَ أَنتَ السَّمیع العَلیم» …
یادم آمد که در روز میلاد پیامبر اکرم در مهر 68، بعد از معرفی خواهر مریم، به‌عنوان مسئول اول سازمان مجاهدین، یک جهش عظیم ایدئولوژیک با آزادی انرژیهای فوق‌العاده‌ی انسانی، به وجود آمد. این سرآغاز انقلاب درونی مجاهدین خلق ایران بود. این انقلاب، برای مجاهدین یک سلاح بسیار کارآ در مقابل همه‌ی توطئه‌ها و یک سرمایه‌ی بی‌نظیر ملی برای مردم ایران، به وجود آورد. این انقلاب بعد از مرگ خمینی و روی کار آمدن زوج متضاد، خامنه‌ای و رفسنجانی، به‌خصوص آمدن رفسنجانی به‌عنوان رئیس‌جمهور «مدره» که کشورهای غربی به دنبالش راه افتادند و برخی افراد و گروههای به اصطلاح اپوزسیون، تماس مأموران وزارت اطلاعات او را تحت عنوان «خبر خجسته» به به و چه چه کردند، انجام شد… . این چنین مجاهدین اولین سازمانی در تاریخ بودند که مرزها و افقهای نوینی در فدا و صداقت گشودند و این چنین با اراده صیقل خورده‌تر در مقابل مانورهای رژیم و جنگ کویت، صفوف خود را مستحکم‌تر کردند… .

یادم آمد از له و لورده شدن 7 لشگر و تیپ رژیم در نبردهای مروارید… رژیم فکر می‌کرد که جنگ کویت بهترین امکان و لحظه را در اختیارش گذاشته تا با چندین اتوبوس بیاید و مجاهدین را جمع کند و ببرد اما آن‌چنان از این بینان مرصوص توپوزی خورد که بعدها گفت «از دیواری بالاتر از قدمان خواستیم بالا برویم». آری این این بنیان مرصوص، در حالی که هنوز آمادگی لازم را نداشت، خواب را از چشمان ولی‌فقیه ارتجاع و رفسنجانی ربود…
یادم آمد از بمباران محل کار و استراحت مسعود و بمباران همه‌ی قرارگاههای مجاهدین، شهادت مظلومانه سه خواهر مجاهد در بمباران شب 16فروردین 82 در چند متری خودم در قرارگاه بنیاد علوی، شهادت جانگداز مجاهدان قهرمان حسین مشارزاده و صادق سیدی و رسول مصلحی و پدرکریم و چند ده مجاهد دیگر به دست مزدوران سفله رژیم آخوندی، اشگهای جاری مجاهدان در هنگام جمع‌آوری سلاحها… ، خشم و اندوه رها شدگان انقلاب مریم پاک در عصر 17ژوئن و…

آری این چنین، ضربات، سونامی وار، با شدت هرچه تمامتر بر این بینان مرصوص کوبیده می‌شد… همه به فکر یک نفر و تنها یک نفر بودند. اکنون مسعود چه می‌کند؟ و چه می‌کشد؟ و…
اما او که تک‌تک ذرات این بینان مرصوص را با فدای حداکثر و مایه‌ وجود خود، در این دهه‌ها، بی‌وقفه، آری بی‌وقفه، سرشته بود، خوب می‌دانست که این بنیان با هیچ ضربه‌ای شکستنی نیست، نعره برآورد «اگر اشرف بایستد جهانی بایستادگی بر می‌خیزد» …
مسعود، یقین داشت که آن بنیان مرصوص، از زیر ضربات وحشتناک و سهمگین 12 کشور، دست در دست رژیم، قویتر و سربلندتر بیرون خواهدآمد. او بعدها «مقام محمود» اشرف را برای اشرفیان تعریف کرد و قدر و منزلت اشرف و اشرفی را توضیح داد. او اشرف را «کانون استراتژیکی نبرد» و «نقدینه بزرگ ملت در مبارزه آزادیبخش با رژیم ولایت» نامید… حمایتها، محبتها و عواطف پاکی که در چهار گوشه جهان، توسط برجسته‌ترین سیاستمداران و حقوقدانان و روشنفکران آزاده جهان و صدها هزار نفر از مردم نثار اشرف می‌شود و عکس شهدای اشرف توسط اشرف‌نشانان قله دماوند را آزین می‌بندد و در رودخانه‌های میهن ما جاری می‌شود، تماما اثبات کننده‌ی حرف مسعود است…
اشرف، با همه عظمت و سرفرازی که دارد، تنها گوشه‌ای از کارکردهای بسیار عظیم مسعود را بازتاب می‌کند. او چیزهایی برای مردم میهن ما و آینده‌ی دهه‌های آن از تک‌تک سلولهای وجودش ساخته است که با فاصله گرفتن زمانی، می‌توان آن را دید و شناخت…
مسعود با مبارزه و پرداخت مستمر 44ساله با تمامی ظرفیت خود، اثبات کرد اگر هرانسان موحد و مجاهدی در مسیر مبارزه برای آزادی و رهایی انسانها از یوغ هرنوع ستم و بهره کشی، همه چیز خود را با صداقت کامل فدا کند، برهمه چیز، قادر است مسعود بارها در 20سال گذشته با تأکید بر کارکردهای انقلاب درونی مجاهدین، انرژی انسان رها را با فرمول E = MC2 بیان کرده است…

مثالی از جنگ ا حد به ذهنم رسید. در این جنگ مسلمانان از فرار اولیه دشمن استفاده کرده و برای گرفتن غنایم سرازیر شدند و از فرماندهی، جدا افتادند. در این هنگام سواره نظام دشمن توانست از شکاف کوه حمله کرده و بین فرماندهی و نیرو، فاصله بیاندازد و حضرت محمد را محاصره کرده و با تمام قوا علیه او تهاجم کند. ابتدا فقط 3نفر از جمله حضرت علی، از حضرت محمد دفاع می‌کردند. بفاصله‌ی کمی تعداد اندکی از مسلمانان پاکباز توانستند خود را به آن نقطه برسانند. در این جنگ بود که 2 دندان پیامبر شکست و گونه‌اش شکافت. حضرت علی یک تیم 8نفره تشکیل داد. چیز شگفتی آور این بود که در وسط این جنگ نفس‌گیر که حتی چند ثانیه نیز مهم و سرنوشت ساز بود، این تیم 8نفره چند بار با هم‌پیمان مرگ برای دفاع از رسول خدا بستند. شعارشان این بود «وجهی دون وجهک ونفسی دون نفسک وعلیک السلام غیرمودع» (آبرویم به فدای آبروی تو، جانم فدای جان تو، بر تو سلام بیکران و بی‌پایان باد). اما تاریخ اثبات کرد که حق با این 8نفر بود زیرا در هر بار پیمان بستن، انرژیهای بی‌کرانی از آنان آزاد می‌شد آن‌چنان که گویی سلاح به آنان کارگر نیست، از این 8نفر هیچ‌کدام در نبرد نابرابر شهید نشدند ولی همه‌ی آنان به قدری زخم برداشته بودند که زنده ماندنشان تعجب همه را بر می‌انگیخت. زخمهای علی (ع) را آن روز بین 60 تا 80 نوشته‌اند. عجیب این که پس از پایان جنگ، پیامبر اکرم علی را با همان حالش به مأموریت تعقیب دشمن فرستاد. آری این چنین خود را به خدا وصل کردن و در پناه او قرار گرفتن، چیزی خلق می‌کند که از دسترس دیگران به دور است… .
مجاهدین بارها و از جمله در همین نشست 20شهریور شنیده‌اند که مسعود می‌گوید:
«بک یا الله، الیک یا الله، لک یا الله»
به تو خدایا، به سوی تو خدایا، برای تو خدایا…

عباس داوری-25شهریور89
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/5e5e5b65-671d-47b3-acac-131f72946022"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات