دو دوست بودند در فضای مجازی. اولی و دومی. با هم آشنا بودند. دومی یک سومی را هم به جمع خودشان آشنا کرد. روزها مینوشتند. با هم چت میکردند. از رنجهای میهنشان. از امیدها و آرزوها... . اولی دوست داشت همیشه از واقعیات بنویسد. اما دومی و سومی میگفتند تخیلی بنویس! بهتر است!... روزها و سالهای متمادی بحثشان همین بود... . گاهی برای هم از روزی که پیروزی بیاید صحبت میکردند. گاهی فکر میکردند که روزی شاید دومی و سومی بعد از پیروزی مردم به خانهی اولی بیایند و دور هم جمع شوند و همدیگر را ببینند.
وقتی خیلی از این آرزوها میگفتند سومی میگفت: من همین دیروز آمدم! با شما هر دو همانجا که بعداً باید همدیگر را ببینیم ملاقات کردم!.
اولی و دومی میگفتند این حرف غیرواقعی است. ولی سومی میگفت این یک تخیل است! و تخیل بهتر از واقعیت است. بعد استدلال میکرد که تخیلی که از امید زاده شود آدم را زنده نگاه میدارد. ولی واقعیت آدم را میکشد. واقعیت دلت را خون میکند. اما تخیل فوری تو را به آن چیزی که میخواهی میرساند. مثلاً چون شور رسیدن به آن آرزو را داری، حتی در همان لحظه به سرعت میروی با همان کسانی که میخواهی ملاقات میکنی. همان لذت را از دیدارشان میبری... ولی یک آرزوی دیدار واقعی تو را میکشد و آخرش هم شاید دست ندهد... .
روزها و سالها میگذشت... آرزوها هی زیادتر میشدند. مثلاً اینکه بعد از پیروزی مردم بر حکومت استبدادی و بازگشت تبعیدیان و مهاجران، اولی نویسنده بشود، دومی سردبیر بنگاه انتشاراتی، و سومی هم مدیر مؤسسه... . و هر سه با هم کار کنند.
اولی و دومی این آرزوها را فقط توی دلشان داشتند و گاهی هم این آرزوها را دلخوشکنک میدانستند. اما سومی با شور و شوق و امید فراوان دلش میرفت توی تخیل خودش، مؤسسه را درست میکرد، راه مینداخت و میگفت کجای کارید که مدتهاست مؤسسه راه افتاده!. گاهی هم خودش جاروکش مؤسسه میشد. و بقیه کارمندان به او میگفتند آخر شما سردبیرید نباید جارو بکشید... . میگفت. نخیر. من سالهای آرزوی این مؤسسه را داشتهام و اینکه هر دو کار رو میکنم!
این ماجراها بین سه دوست ادامه داشت تا آن که روز پیروزی مردم بر حکومت مستبد، بالاخره رسید.
آنگاه ، یک روز زنگ در خانهٴ اولی به صدا در آمد. دومی پشت در بود. پیر و شکسته و کمی غمگین ولی خودش را شاد نشان میداد.
اولی گفت پس کو سومی؟. . میخواهیم مؤسسه را راه بیندازیم... می خواهیم دور هم بنشینیم... .
دومی پس از مدتی پرهیز از جواب دادن گفت که سومی متأسفانه مدتهاست از دنیا رفته است... .
اولی از این گفته بسیار ناراحت شد... بعد در میان حیرت خود گفت چنین چیزی امکان ندارد! چون من تا همین اواخر با او در فضای مجازی گفتگوی نوشتاری میکردم و او جواب میداد و میگفت رمانی را که محتوای آن تخیل متکی بر شوق و امید است نوشته است و دارد تمام میشود...
اینجا بود که دومی اذعان کرد که خودش آن نامهها را به سفارش سومی برای اولی مینوشته است.
و بعد اضافه کرد که سومی تا آخرین لحظهٴ حیاتش از مؤسسه حرف میزده و از پیروزی و از دیدار... و همیشه میگفته است میدانی مؤسسه چقدر خوب و بزرگ شده!. آثار نویسندهمان خیلی گرفته. خیلی نویسندهها به ما پیوستهاند... .
دومی سپس اضافه کرد که من هر چه به او میگفتم آخر اینها که واقعی نیست توی خیال است! اما او جواب میداد که خیال ناشی از آرزو بهتر از واقعیت است. واقعیت تو رو میکشد... ولی خیال تو رو شاد میکند و به همه آرزوها میرساند. هرجایی میخوای میری. غصه نمیخوری... . من که حتی اگر مرده باشم باز هم از توی گور روحم را به سراغ خیالها میفرستم و همه جا میروم. کنار شما هر جا که باشید مینشینم... . در شادیهایتان شرکت میکنم.. میدانی... اینطوری، آرزو و امید تو را بعد از مرگ هم زنده نگاه میدارد. آنوقت هر کس هم که یاد شوق و شور تو بیفتد به مرگ تو فکر نمیکند بلکه از دل شاد تو و رنگهای شاد آرزوهایت شاد میشود و غم مرگ تو را فراموش میکند.
ولی اولی که سالها با سومی چت کرده بود و آرزو داشت او را زنده ببیند از این خبر خیلی غمگین شد... . نمیدانست چکار کند... گفت حالا چه کنیم. ؟؟ ؟ دومی فکری کرد و ناگهان تنها یک کلمه را با صدای بلند فریاد زد: تخیل!
بعد ناگهان اولی و دومی با هم بلند شدند و از در خانه بیرون آمدند و به سوی مؤسسه روانه شدند! دیدند سومی آنجاست... دارد کار میکند، دارد جارو میکشد. و همزمان سردبیری میکند.. میخندد... . بعد اولی ودومی هم مشغول به کارهای مؤسسه مشغول شدند. دستگاههای تایپ و چاپ و کامپپوترهای طراحی و صفحه بندی مؤسسه در حال کار بود که ناگهان سومی با خبری خوش به سراغ آنها آمد:
خوشبختانه رمان «تخیل از واقعیت بهتر است» امروز توسط مؤسسهی ما به چاپ رسید و منتشر شد.
د. نجمی.
وقتی خیلی از این آرزوها میگفتند سومی میگفت: من همین دیروز آمدم! با شما هر دو همانجا که بعداً باید همدیگر را ببینیم ملاقات کردم!.
اولی و دومی میگفتند این حرف غیرواقعی است. ولی سومی میگفت این یک تخیل است! و تخیل بهتر از واقعیت است. بعد استدلال میکرد که تخیلی که از امید زاده شود آدم را زنده نگاه میدارد. ولی واقعیت آدم را میکشد. واقعیت دلت را خون میکند. اما تخیل فوری تو را به آن چیزی که میخواهی میرساند. مثلاً چون شور رسیدن به آن آرزو را داری، حتی در همان لحظه به سرعت میروی با همان کسانی که میخواهی ملاقات میکنی. همان لذت را از دیدارشان میبری... ولی یک آرزوی دیدار واقعی تو را میکشد و آخرش هم شاید دست ندهد... .
روزها و سالها میگذشت... آرزوها هی زیادتر میشدند. مثلاً اینکه بعد از پیروزی مردم بر حکومت استبدادی و بازگشت تبعیدیان و مهاجران، اولی نویسنده بشود، دومی سردبیر بنگاه انتشاراتی، و سومی هم مدیر مؤسسه... . و هر سه با هم کار کنند.
اولی و دومی این آرزوها را فقط توی دلشان داشتند و گاهی هم این آرزوها را دلخوشکنک میدانستند. اما سومی با شور و شوق و امید فراوان دلش میرفت توی تخیل خودش، مؤسسه را درست میکرد، راه مینداخت و میگفت کجای کارید که مدتهاست مؤسسه راه افتاده!. گاهی هم خودش جاروکش مؤسسه میشد. و بقیه کارمندان به او میگفتند آخر شما سردبیرید نباید جارو بکشید... . میگفت. نخیر. من سالهای آرزوی این مؤسسه را داشتهام و اینکه هر دو کار رو میکنم!
این ماجراها بین سه دوست ادامه داشت تا آن که روز پیروزی مردم بر حکومت مستبد، بالاخره رسید.
آنگاه ، یک روز زنگ در خانهٴ اولی به صدا در آمد. دومی پشت در بود. پیر و شکسته و کمی غمگین ولی خودش را شاد نشان میداد.
اولی گفت پس کو سومی؟. . میخواهیم مؤسسه را راه بیندازیم... می خواهیم دور هم بنشینیم... .
دومی پس از مدتی پرهیز از جواب دادن گفت که سومی متأسفانه مدتهاست از دنیا رفته است... .
اولی از این گفته بسیار ناراحت شد... بعد در میان حیرت خود گفت چنین چیزی امکان ندارد! چون من تا همین اواخر با او در فضای مجازی گفتگوی نوشتاری میکردم و او جواب میداد و میگفت رمانی را که محتوای آن تخیل متکی بر شوق و امید است نوشته است و دارد تمام میشود...
اینجا بود که دومی اذعان کرد که خودش آن نامهها را به سفارش سومی برای اولی مینوشته است.
و بعد اضافه کرد که سومی تا آخرین لحظهٴ حیاتش از مؤسسه حرف میزده و از پیروزی و از دیدار... و همیشه میگفته است میدانی مؤسسه چقدر خوب و بزرگ شده!. آثار نویسندهمان خیلی گرفته. خیلی نویسندهها به ما پیوستهاند... .
دومی سپس اضافه کرد که من هر چه به او میگفتم آخر اینها که واقعی نیست توی خیال است! اما او جواب میداد که خیال ناشی از آرزو بهتر از واقعیت است. واقعیت تو رو میکشد... ولی خیال تو رو شاد میکند و به همه آرزوها میرساند. هرجایی میخوای میری. غصه نمیخوری... . من که حتی اگر مرده باشم باز هم از توی گور روحم را به سراغ خیالها میفرستم و همه جا میروم. کنار شما هر جا که باشید مینشینم... . در شادیهایتان شرکت میکنم.. میدانی... اینطوری، آرزو و امید تو را بعد از مرگ هم زنده نگاه میدارد. آنوقت هر کس هم که یاد شوق و شور تو بیفتد به مرگ تو فکر نمیکند بلکه از دل شاد تو و رنگهای شاد آرزوهایت شاد میشود و غم مرگ تو را فراموش میکند.
ولی اولی که سالها با سومی چت کرده بود و آرزو داشت او را زنده ببیند از این خبر خیلی غمگین شد... . نمیدانست چکار کند... گفت حالا چه کنیم. ؟؟ ؟ دومی فکری کرد و ناگهان تنها یک کلمه را با صدای بلند فریاد زد: تخیل!
بعد ناگهان اولی و دومی با هم بلند شدند و از در خانه بیرون آمدند و به سوی مؤسسه روانه شدند! دیدند سومی آنجاست... دارد کار میکند، دارد جارو میکشد. و همزمان سردبیری میکند.. میخندد... . بعد اولی ودومی هم مشغول به کارهای مؤسسه مشغول شدند. دستگاههای تایپ و چاپ و کامپپوترهای طراحی و صفحه بندی مؤسسه در حال کار بود که ناگهان سومی با خبری خوش به سراغ آنها آمد:
خوشبختانه رمان «تخیل از واقعیت بهتر است» امروز توسط مؤسسهی ما به چاپ رسید و منتشر شد.
د. نجمی.