سلام!... اسم من ساراس. من یه دختر ایرانی ام... . دختری با آرزوهای رنگی... با خوابهای طلایی... .
من الآن یه دخترم، یه دختر هشت ساله... اما یه روزی بزرگ میشم، واسه خودم یه خانوم میشم... مثل مامانم... مثل خاله هام!... مثل همه زنهای ایران...
ولی شاید تعجب کنید، من دوست ندارم بزرگ بشم... . دوست دارم برای همیشه یه دختر هشت ساله بمونم... . چون اگه بزرگ بشم باید خیلی مواظب لباس پوشیدنم باشم وگرنه دستگیر میشم.
من تو خیابونهای شهرمون... . زنهای زیادی رو میبینم... . مثلاً زنی رو دیدم که مأمورها... با مشت و لگد اون رو سوار ماشین کردن و بردن... . دلیلش رو از مادرم پرسیدم... . گفت موهاش از زیر روسریش پیدا بود. گفت جرمش... لباس پوشیدنش بود.
من تو خیابونهای شهرمون زنی رو دیدم که دستفروش بود... . کنار خیابون کتکش میزدن... . مامانم گفت کسی رو نداره... بیپناهه.
من تو خیابونهای شهرمون... زنی رو دیدم که معتاد بود... . با بچهای که زیر چادرش پنهون شده بود و از گرسنگی گریه میکرد.
و دخترهای جوونی رو دیدم که کنار خیابون وایستادن... . مامانم میگه از خونه شون فرار کردن... .. جایی ندارن که برن...
من دوست دارم برای همیشه یه دختر هشت ساله بمونم... ولی همه دخترای این شهر مثل من نیستن. دخترهایی هم هستن که نه دوست دارن هشت ساله بمونن.. و نه دوست دارن که بزرگ بشن... .. دخترهای کوچولویی که مدرسه نمیرن... کنار چهارراهها آدامس میفروشن... گل میفروشن و همه اذیتشون میکنن.
یه بار مامانم ازم پرسید... دوست داری وقتی بزرگ شدی چیکاره بشی؟ من گفتم رئیسجمهور!... مامانم گفت یه شغل دیگه بگو.. زن نمیتونه تو ایران رئیسجمهور بشه. گفتم قاضی... . گفت اون هم نه... گفتم خلبان... گفت نه... . من دیگه هیچی نگفتم... فقط بغض کردم و زیر لب گفتم: من دوست ندارم بزرگ بشم... .
مادرم میگه ایران، بزرگترین زندان برای زنهاست... چرا؟؟ ؟. . مگه زنهای سرزمین من چه گناهی کردن؟؟ ؟؟. . مگه چی میخوان؟؟ ؟
مامانم جوابِ همه سؤالای من رو نمیدونه... . اون خودش هم سؤال داره... . شما چی؟؟ ؟؟!...
شما میدونید؟؟ ؟؟
کسی هست که کاری کنه تا من بزرگ شدن رو دوست داشته باشم؟؟ ؟
کسی هست که کاری کنه تا ایران.. دیگه هیچوقت زندان زنان نباشه؟؟ ؟
فردای من... تو دستهای امروز شماست... .
من الآن یه دخترم، یه دختر هشت ساله... اما یه روزی بزرگ میشم، واسه خودم یه خانوم میشم... مثل مامانم... مثل خاله هام!... مثل همه زنهای ایران...
ولی شاید تعجب کنید، من دوست ندارم بزرگ بشم... . دوست دارم برای همیشه یه دختر هشت ساله بمونم... . چون اگه بزرگ بشم باید خیلی مواظب لباس پوشیدنم باشم وگرنه دستگیر میشم.
من تو خیابونهای شهرمون... . زنهای زیادی رو میبینم... . مثلاً زنی رو دیدم که مأمورها... با مشت و لگد اون رو سوار ماشین کردن و بردن... . دلیلش رو از مادرم پرسیدم... . گفت موهاش از زیر روسریش پیدا بود. گفت جرمش... لباس پوشیدنش بود.
من تو خیابونهای شهرمون زنی رو دیدم که دستفروش بود... . کنار خیابون کتکش میزدن... . مامانم گفت کسی رو نداره... بیپناهه.
من تو خیابونهای شهرمون... زنی رو دیدم که معتاد بود... . با بچهای که زیر چادرش پنهون شده بود و از گرسنگی گریه میکرد.
و دخترهای جوونی رو دیدم که کنار خیابون وایستادن... . مامانم میگه از خونه شون فرار کردن... .. جایی ندارن که برن...
من دوست دارم برای همیشه یه دختر هشت ساله بمونم... ولی همه دخترای این شهر مثل من نیستن. دخترهایی هم هستن که نه دوست دارن هشت ساله بمونن.. و نه دوست دارن که بزرگ بشن... .. دخترهای کوچولویی که مدرسه نمیرن... کنار چهارراهها آدامس میفروشن... گل میفروشن و همه اذیتشون میکنن.
یه بار مامانم ازم پرسید... دوست داری وقتی بزرگ شدی چیکاره بشی؟ من گفتم رئیسجمهور!... مامانم گفت یه شغل دیگه بگو.. زن نمیتونه تو ایران رئیسجمهور بشه. گفتم قاضی... . گفت اون هم نه... گفتم خلبان... گفت نه... . من دیگه هیچی نگفتم... فقط بغض کردم و زیر لب گفتم: من دوست ندارم بزرگ بشم... .
مادرم میگه ایران، بزرگترین زندان برای زنهاست... چرا؟؟ ؟. . مگه زنهای سرزمین من چه گناهی کردن؟؟ ؟؟. . مگه چی میخوان؟؟ ؟
مامانم جوابِ همه سؤالای من رو نمیدونه... . اون خودش هم سؤال داره... . شما چی؟؟ ؟؟!...
شما میدونید؟؟ ؟؟
کسی هست که کاری کنه تا من بزرگ شدن رو دوست داشته باشم؟؟ ؟
کسی هست که کاری کنه تا ایران.. دیگه هیچوقت زندان زنان نباشه؟؟ ؟
فردای من... تو دستهای امروز شماست... .