قلم به دست گرفت و به قتل فتوا داد
که نسل هر چه مجاهد برآرد از بنیاد:
«ز خانهخانهی این خاک هرچه زندانی.
برون کشید! و بدار آورید پنهانی
هر آن که بوی مجاهد ز قلب او خیزد
و مهر خلق در او شور عشق انگیزد
سرش بدار برآرید و تن به گور کنید
هر آنچه بوی ترحم، ز خویش دور کنید»
(غلط نوشتهام! اینجا سخن، ترحم نیست
در اهل کین و توحش، که بوی مردم نیست)
وجود کیست که اینسان علیه انسان است
ز گرگ بدتر و ابلیس تر ز شیطان است
کسی که گام بر آن فرش اعتماد گذاشت
کسی که حسی از آن شور انقلاب نداشت
گزید جمعی از آن سنگدل پلیدانش
ز خیل تشنه به خون زشتخو مریدانش
فرو نمود به مرفق، به خون شیران دست
به سولهها و به آن عاشقان سر بردار
پیامی از دل هر صحنه میرسد بر من
که جنگ، جنگ اهوراست ضداهریمن
به وصف صدق و وفایش به خویش میگویم
«تو عاشقان مسلم ندیدهای» ای یار
«که تیغ بر سر و سر بنده وار» بر سر دار
دو بیکرانه در این ماجراست شگفت
یکی شقاوت بیحد، یکی وفاست شگفت
ز یک طرف همه گرگ است و خوک و کفتار است
به چنگ و پوزه و دندان بهکار کشتار است
ز یک طرف همه شور است و عزم ایثار است
به عهد و نام و به یک آرمان وفادار است
ز یک طرف گرهدار و نرمی حلقوم
و شرحهای عجیبی ز کشتن مظلوم
که تاب شرح و تجسم نمیتوان آورد
و ضجه میزند این دل ز اوج غصه و درد:
چه میهنیست که در قصههای گریه نشست
چه کرده است در این خاک، رذلشیخک پست؟
جواهری ز وفا سُفته در دل صدف است
دفاع قلب بشر
از فضیلت انسان
طلوع نور خدا،
بر فضیحت شیطان
و درختان آرام
گرمی ظهر، به دستان نسیم
پاک میگردد از بام و در ساکت شهر
نیست کس آگه
از اندوه خبر
گوش بگذار به دیوار اوین
گوش بگذار به شب
گوش کن قصهی پردرد زمین
این همان قصهی هر زندان است
بندها لب به لب از زندانی
چه خبرها ست، که امشب
گذرد پنهانی؟
پچپچه میپیچد:
...
«سحر از روزن دیدم
که کسی
گاریای را میبرد لبالب ز طناب... .»
... .
در سکوت شب زندانیها
مورسها در کارند:
«هیأتی آمده است
بندها خالی شد
و ز هر سلولی
عدهیی را بردند
و دگر باز نگشتند هنوز...»
... ..
همه را دارند یکایک... .
همه را... . !»
گوش بگذار به دشت
چه خبر
گوش بگذار به خاک
در دل گوهردشت
خبرهایی هست:
میرسد از دل روزن نجوا:
«من ز پشت درِ سلول،
زیر چشمی، کلماتی دیدم،
با مدادی بر دیوار،
نوشته:
«روز یکشنبه، ... 9/5/ ...
بچهها!
هیأت عفو، دروغ است.
همه را بردند اعدام کنند
و سلام ما را برسانید.
بگویید
تا به آخر ماندیم.»
حلقهها از میلهها آویز کرد
یک به یک آورد و پرسیدش سوال
باز گو از عشق قلبت، حسب حال
یا برائت کن ز نام و راه خویش
یا که راهدار ما برگیر پیش
منتهی میشد به یک تالار دار
جمع خونریزان نشسته رو به رو
که «به عشق و نام خود لعنت بگو!
توبه کن تسلیم شو در پیش بت
گو یقینم گشته اینک کیش بت»
بت یکی دجال پر تزویر بود
مست قدرت تشنهی تعزیر بود
هیچ بت تصویر خود در ماه کرد؟
ظلم چون او، هیچ شاهنشاه کرد؟
پیش پای توست اینک این دوراه
همچو سرداری که در میدان جنگ
چرخچرخان، میخروشد پیش خصم
میخروشیدند چون شیران به رزم
*** ادامه در بخش پنجم ***.
-----------------------------------------------------------------------------