دوستان! تا کنون پنج بخش از این داستان دنبالهدار را خواندهاید. موضوع این منظومه، وقایع دههی پنجاه تا آستانهی انقلاب 57 است که از خلال لحظات زندگی یک جوان دانشجو در آن سالها بیان میشود. در این روایت، آرزوها، سطح فکر، علائق، مشغولیات، و میزان آگاهی سیاسی و اجتماعی و انگیزهی یک جوان دانشجو که پا به میدان مبارزات دانشجویی میگذارد به تصویری شاعرانه کشیده میشود. این مجموعه بخش بخش در پنجره درج میشود. بخش ششم این مجموعه پیش روی شماست.
م. شوق
(33)
دوران کودکی همه چیزش قشنگ بود
آن روستا که پدر باغ و ملک داشت
و باد توی شاخههای درختان
و سارها و خوشههای خوشگل انگورهای باغ... .
حس سکوت و خلوتی ده
و آب خوردن اسب
و جست و خیز برههای کوچک ناز
و راستی چه خوب بود
صدای ثابت پرواز یک مگس
در آن سکوت خانهی دهقانی... ..
حالا ولی... .
تو ایستادهای مقابل یک صحنهی دگر
وقتی که چشمهای تو هم فکر میکنند
و شیشههای رنگ رنگ عینک آن کودکانهها
بر چشمهات نیست
این اهل ده چقدر فقیرند
با بچههای کوچک معصوم و گشنهشان
تنبان به پای خویش ندارند
و مشتی از مگس، به روی بینیشان،
دختر، پسر
دوران کودکی همه چیزش قشنگ بود
آن روستا که پدر باغ و ملک داشت
و باد توی شاخههای درختان
و سارها و خوشههای خوشگل انگورهای باغ... .
حس سکوت و خلوتی ده
و آب خوردن اسب
و جست و خیز برههای کوچک ناز
و راستی چه خوب بود
صدای ثابت پرواز یک مگس
در آن سکوت خانهی دهقانی... ..
حالا ولی... .
تو ایستادهای مقابل یک صحنهی دگر
وقتی که چشمهای تو هم فکر میکنند
و شیشههای رنگ رنگ عینک آن کودکانهها
بر چشمهات نیست
این اهل ده چقدر فقیرند
با بچههای کوچک معصوم و گشنهشان
تنبان به پای خویش ندارند
و مشتی از مگس، به روی بینیشان،
دختر، پسر
بازیکنان خاکهای مرکز ده...
بر ترک یک موتورسوار تو حالا رسیدهای
دروازهای بزرگ
غژغژکنان به روی تو چون باز میشود
و آن زنی که در طویله پِهِن جمع میکند... .
دروازهای بزرگ
غژغژکنان به روی تو چون باز میشود
و آن زنی که در طویله پِهِن جمع میکند... .
حالا نشستهای مقابل بابا
آن هیبت بزرگ مرکز فامیل
هم مهربان و هم غریبه و هم دور و هم قریب... .
آن پدر
آن تکیه گاه...
آن هیبت بزرگ مرکز فامیل
هم مهربان و هم غریبه و هم دور و هم قریب... .
آن پدر
آن تکیه گاه...
لیوان شیر داغ روی سینی و تو، روی یک تشک
ـ «آقا! خوش آمدی! چه شد از اینطرف، شما!؟» .
و پلکهای تو از شرم
تن میزند ز چشم آقاجان
و حرف، توی دهانت گره شده
اما تمام حرف
یک چیز بیش نیست:
ـ «من آمدم که بپرسم... .
آن خانهی حقیر کلنگی
آن دست خالی مامان
آن حوض یخ زده
آن خانه نیست. یک ده کوچک میان شهر... ... .
آن زندگی ست؟
آن وضع زندگی مادر من است؟
ـ «آقا! خوش آمدی! چه شد از اینطرف، شما!؟» .
و پلکهای تو از شرم
تن میزند ز چشم آقاجان
و حرف، توی دهانت گره شده
اما تمام حرف
یک چیز بیش نیست:
ـ «من آمدم که بپرسم... .
آن خانهی حقیر کلنگی
آن دست خالی مامان
آن حوض یخ زده
آن خانه نیست. یک ده کوچک میان شهر... ... .
آن زندگی ست؟
آن وضع زندگی مادر من است؟
ـ ما خرده مالکیم
ما را ضعیف کرد شاه، ...
چوپان برای رمه، پیدا نمیشود
و هر که بر سر املاک خویش نباشد...
این روستائیان... . همگی کوچ میکنند
در کارخانهها و کورههای حاشیهی شهر
اینجا کسی سر املاک لازم است
و زندگی روستا
در شأن مادرتان نیست... ... .
اینجا کسی دلش
برای ملک شماها نسوخته،
من پیر گشته ام
و همّهی شما که بچهی شهرید
کو یک کدامتان سر املاک این پدر؟
ناچار من خودم اینجا... .
اما به چشم... .. »
(34)
با قول یک رسیدگی جدی از پدر
در میزنی دوباره و مادر... .
و یک قرارداد تازه برای هزینهها.
گویی دو دولتند، این مادر و پدر
و یک معاهده باید نوشت
قاضی شدی تو بین مادر و پدر خود
مامان ولی به ریش تو میخندد:
تو هم که گول خوردی از پدرت، آی... ساده دل!
(35)
برگشت کردهای و دیدن ده، یک کتاب بود
و آه... . وضع مردم دهقان خراب بود
برگشتهای تو باز به تهران پر خبر
با پس زمینهی یک درد خشک و تلخ
آن روستای پرت حاشیهی تربت
آن فقرخاک و آب
آن خلوت و سکوت
آن شانههای کار و بیل و خرمن و بار
مردان گاو و گوسفند و توتون
زنان آرد و هیزم و رنج و تنور
و فوجهای زشت مگس
بر چشم و برلب پرزخم بچهها
آن بیکسی بدون نفسهای یک نجات
و آن قناتهای خشک
و آن خری که خار میخورد
و هر تکان دمش
و تاپ تاپ یکنواخت آن موتور چاه
و دختران خستهی ده
با کوزههای روی سر از چشمه میرسند
چین و چروک فقر، روی صورت آن روستای خشک
با جادههای خاکی پر پستی و فراز
و رود بیکسی که برش میدهد به راه
میپرسی از خودت: کو چند هزار سال تمدن؟
شاهنشهان آنهمه تاریخ و های و هوی
سراب بود
تاریخ تاج و تختها و شکوه و غرورها؟ ؟
ما را ضعیف کرد شاه، ...
چوپان برای رمه، پیدا نمیشود
و هر که بر سر املاک خویش نباشد...
این روستائیان... . همگی کوچ میکنند
در کارخانهها و کورههای حاشیهی شهر
اینجا کسی سر املاک لازم است
و زندگی روستا
در شأن مادرتان نیست... ... .
اینجا کسی دلش
برای ملک شماها نسوخته،
من پیر گشته ام
و همّهی شما که بچهی شهرید
کو یک کدامتان سر املاک این پدر؟
ناچار من خودم اینجا... .
اما به چشم... .. »
(34)
با قول یک رسیدگی جدی از پدر
در میزنی دوباره و مادر... .
و یک قرارداد تازه برای هزینهها.
گویی دو دولتند، این مادر و پدر
و یک معاهده باید نوشت
قاضی شدی تو بین مادر و پدر خود
مامان ولی به ریش تو میخندد:
تو هم که گول خوردی از پدرت، آی... ساده دل!
(35)
برگشت کردهای و دیدن ده، یک کتاب بود
و آه... . وضع مردم دهقان خراب بود
برگشتهای تو باز به تهران پر خبر
با پس زمینهی یک درد خشک و تلخ
آن روستای پرت حاشیهی تربت
آن فقرخاک و آب
آن خلوت و سکوت
آن شانههای کار و بیل و خرمن و بار
مردان گاو و گوسفند و توتون
زنان آرد و هیزم و رنج و تنور
و فوجهای زشت مگس
بر چشم و برلب پرزخم بچهها
آن بیکسی بدون نفسهای یک نجات
و آن قناتهای خشک
و آن خری که خار میخورد
و هر تکان دمش
و تاپ تاپ یکنواخت آن موتور چاه
و دختران خستهی ده
با کوزههای روی سر از چشمه میرسند
چین و چروک فقر، روی صورت آن روستای خشک
با جادههای خاکی پر پستی و فراز
و رود بیکسی که برش میدهد به راه
میپرسی از خودت: کو چند هزار سال تمدن؟
شاهنشهان آنهمه تاریخ و های و هوی
سراب بود
تاریخ تاج و تختها و شکوه و غرورها؟ ؟
برگشت کردهای و دیدن ده، یک کتاب بود
برگشت کردهای و
اینجا تئاتر شهر و ترافیک و کنفرانس
اینجا دوباره باز خبرهای تازهایست
و غصههای خانه و مادر، درون باد،
یک طرح یاد میشود.
(36)
یک حس تلخی داری از زندان
یک برج با دروازهاش زشت
در پشت آن دیوارها، ساواک
در پشت آن، سلولها، شلاق
بطری، و ناخن را کشیدن
در پشت آن دیوارها، نعره
این چهرهی شاه است و تاجش
ابن میهنم اینقدر بدبخت
اینجا خبرهایش همه زشت
اینجا خطر دارد سخنها
در شعرها خونی نهفتهست
و آنچه باید کرد آن چیست؟
می خوانیاش در بطن یک شعر
در لابلای خواب و بیداری
یک کودکی که آرزو میکرد
در پشت ویترین فروشگاه
که آن مسلسل مال او... . کاش... !
این حرفها رمز است سر بسته
این را تو حالا خوب میفهمی
وقتی که هر دم در پیادهرو
یک تیم از ساواک گیرد
بازوی یار همکلاست
و میبرندش پشت دیوار
در آن کمیتهی مشترک وای... ..
برگشت کردهای و
اینجا تئاتر شهر و ترافیک و کنفرانس
اینجا دوباره باز خبرهای تازهایست
و غصههای خانه و مادر، درون باد،
یک طرح یاد میشود.
(36)
یک حس تلخی داری از زندان
یک برج با دروازهاش زشت
در پشت آن دیوارها، ساواک
در پشت آن، سلولها، شلاق
بطری، و ناخن را کشیدن
در پشت آن دیوارها، نعره
این چهرهی شاه است و تاجش
ابن میهنم اینقدر بدبخت
اینجا خبرهایش همه زشت
اینجا خطر دارد سخنها
در شعرها خونی نهفتهست
و آنچه باید کرد آن چیست؟
می خوانیاش در بطن یک شعر
در لابلای خواب و بیداری
یک کودکی که آرزو میکرد
در پشت ویترین فروشگاه
که آن مسلسل مال او... . کاش... !
این حرفها رمز است سر بسته
این را تو حالا خوب میفهمی
وقتی که هر دم در پیادهرو
یک تیم از ساواک گیرد
بازوی یار همکلاست
و میبرندش پشت دیوار
در آن کمیتهی مشترک وای... ..
و شام تو بغض است هر شب
این ساندویچ شد تلخ در کام
یک پپسی و
چشمت که لذت میبرد از سینی داغ
و روغنی که زیر سوسیس
با انفجارکهای داغش
و کاردک
هی زیر را رو میکند در نور ویترین
و از مغازهی آنطرف آوای ستار
قاطی بوی روغن و سوسیس گشته:
«با من بگو از روزهایی
شبهای سرمای زمستون
با زوزهی سگهای ویلون
شبهای خلوت در خیابون
و زیر سقفهای شکسته
رگبار تند و باد و بارون
آن گنجههای پر ز هیچّی
با حسرت یک لقمهی نون... ..
ما با همیم با من بگو باز
من را ز دوریها نترسون... ... ... ... ... . »
یک لحظه بود از لحظههایت
یک شب که از پشت سرت رفت
(37)
تو زیر هشت دوست نداری
این واژه دشنهایست بر پشت
یک آپولو نشست روی ماه
اینجا کلاه درد تو را کشت
این ساندویچ شد تلخ در کام
یک پپسی و
چشمت که لذت میبرد از سینی داغ
و روغنی که زیر سوسیس
با انفجارکهای داغش
و کاردک
هی زیر را رو میکند در نور ویترین
و از مغازهی آنطرف آوای ستار
قاطی بوی روغن و سوسیس گشته:
«با من بگو از روزهایی
شبهای سرمای زمستون
با زوزهی سگهای ویلون
شبهای خلوت در خیابون
و زیر سقفهای شکسته
رگبار تند و باد و بارون
آن گنجههای پر ز هیچّی
با حسرت یک لقمهی نون... ..
ما با همیم با من بگو باز
من را ز دوریها نترسون... ... ... ... ... . »
یک لحظه بود از لحظههایت
یک شب که از پشت سرت رفت
(37)
تو زیر هشت دوست نداری
این واژه دشنهایست بر پشت
یک آپولو نشست روی ماه
اینجا کلاه درد تو را کشت
این مملکت حساب ندارد
بر عکس درسهای مدرسهای
بابا که... . آب ندارد
بر عکس درسهای مدرسهای
بابا که... . آب ندارد
یک انفجار و باز دوباره
عنوان روزنامه: خرابکار
و آن نگاههای پر از معنی
و ریختهاند داخل یک خانه
و باز تیر خورده کسی، خون...
و فوج پاسبان مسلح
و راهبند و مردم ساکت
هر کس به چاه خودش رفت
و کشتهی چریک، زنی بود
امضای یک پزشک قانونی... ...
(38)
اصلا کسی در فکر این نیست
که راهحل مملکت چیست
آخوندها در روی منبر
ذکر مصیبت، گریه، روضه... .
و تو توقع هم نداری
حتی، که آخوندی بجنگد!
این حرف یک کم خندهدار است
این کار، کار هر کسی نیست
جز آن که جانش را گرفته
در مشت، چون نارنجکی داغ
زیر شکمبند لباسش
یک کلت داغی گشته پنهان
و هر کجا حرفی از او!؟. ... . هیس!
و «جمعهها خون جای بارون»
و «زیر پوست شب» نشستن
در لژ تار سینماها
و تخمه خوردنهای مردم
و بازی جام جهانی... .
و شعر نیما را به یاد آر
که خانهاش ابریست یکسر
و تو دلت ابریست با آن
و سر بهسر روی زمین ابر... .
(39)
کوه پر کرده جای خالی را
هفتهای یک دو روز کوله و کفش
جمع یاران و قلهها در برف
چای دودی و دور هم، جمعید
فکر یک انقلاب در پچ پچ
و تو و یک نفر رفیق خودت
بحث دارید: ـ چند سال دگر؟
ـ می شود بعد بیست، سی سالی؟
ـ کاش مانند فیدل و کوبا... .
ـ الجزایر، ... . عجب... .. ! چرا ما نه!؟
میرسد این نبردها به قیام؟
ـ ارتشی کو شود بپا، فعلا... ...
عنوان روزنامه: خرابکار
و آن نگاههای پر از معنی
و ریختهاند داخل یک خانه
و باز تیر خورده کسی، خون...
و فوج پاسبان مسلح
و راهبند و مردم ساکت
هر کس به چاه خودش رفت
و کشتهی چریک، زنی بود
امضای یک پزشک قانونی... ...
(38)
اصلا کسی در فکر این نیست
که راهحل مملکت چیست
آخوندها در روی منبر
ذکر مصیبت، گریه، روضه... .
و تو توقع هم نداری
حتی، که آخوندی بجنگد!
این حرف یک کم خندهدار است
این کار، کار هر کسی نیست
جز آن که جانش را گرفته
در مشت، چون نارنجکی داغ
زیر شکمبند لباسش
یک کلت داغی گشته پنهان
و هر کجا حرفی از او!؟. ... . هیس!
و «جمعهها خون جای بارون»
و «زیر پوست شب» نشستن
در لژ تار سینماها
و تخمه خوردنهای مردم
و بازی جام جهانی... .
و شعر نیما را به یاد آر
که خانهاش ابریست یکسر
و تو دلت ابریست با آن
و سر بهسر روی زمین ابر... .
(39)
کوه پر کرده جای خالی را
هفتهای یک دو روز کوله و کفش
جمع یاران و قلهها در برف
چای دودی و دور هم، جمعید
فکر یک انقلاب در پچ پچ
و تو و یک نفر رفیق خودت
بحث دارید: ـ چند سال دگر؟
ـ می شود بعد بیست، سی سالی؟
ـ کاش مانند فیدل و کوبا... .
ـ الجزایر، ... . عجب... .. ! چرا ما نه!؟
میرسد این نبردها به قیام؟
ـ ارتشی کو شود بپا، فعلا... ...
شهر از اوج صخرهها... . در دود
زیر سقف تنفر خفقان
و ترافیک و کار و هر کسی یک جور
سر فروبرده در علایق خویش
زیر سقف تنفر خفقان
و ترافیک و کار و هر کسی یک جور
سر فروبرده در علایق خویش
***************** ادامه در بخش هفتم.