تاکتیکهای خمینی علیه آزادی
خمینی از ماهها قبل از پیروزی انقلاب، میدانست در عرصههای: دانش انقلابهای اجتماعی، فلسفهی آزادی، تبیین هستی و سیر تکامل اندیشه و حیات ما، هماورد نیروهای انقلابی و مترقی که از زمان شاه قدمت کار تئوریک و مبارزهی عملی داشتند، نیست. بعد از انقلاب هم که معمولاً مسائل جدید، ارزشهای جدید، خواستههای جدید و نسل جدیدی رو میآید، پاسخ به اینها، توانمندی ایدئولوژیک و بالندگی تاریخی، قدرت تئوریک و توان علمی، ماهیتی آمیخته با فلسفهی آزادی و فرهنگی پیشرو و مترقی نیاز دارد. از این همه، خمینی فقط سلاح ایدئولوژی ارتجاعی که متکی بر جهل و خرافات است را داشت. بهخاطر این عقبماندگی تاریخی و برای جبران این کمبودهای جدی، سه تاکتیک را بهکار گرفت:
ـ راهاندازی باندهای چماقدار حزباللهی
ـ اشغال سفارت آمریکا در آبان سال 58
ـ هجوم به دانشگاهها و بستن آنها در بهار 59
جریان چماقداری، کثیفترین، مشمئزکنندهترین و ضداخلاقیترین تاکتیک خمینی علیه آزادی دیگران بود که از اسلاف خودش در 28مرداد 32 به ارث برد. خمینی بیشترین استفاده را از باندهای جانی و لمپن کرد تا ناتوانی و بیمایگیاش در مصاف ایدئولوژیکی و سیاسی با مجاهدین و نیروهای ترقیخواه را بپوشاند؛ تا نگذارد حرمت آزادی در یک زندگی مسالمتآمیز سیاسی نگهداشته و تضمین شود. خمینی میخواست از فردای 22بهمن با جریان چماقداری و لمپنپاسدارهایش و با استفاده از بیهویتترین لایههای اجتماعی، اوضاع سیاسی را علیه همهی رقیبانش قفل کند و به بنبست بکشاند.
در مورد دومی، چند سال بعد میرحسین موسوی ـ که آن موقع نخستوزیر خمینی بود ـ با صراحت گفت: «شعار مرگ بر آمریکا، ابزار قدرتمند ما برای از دور خارج کردن مخالفان بود». خیلی زودتر از موسوی، برخی از همان «دانشجویان خط امام» که سفارت آمریکا را اشغال کرده بودند، نیّات اصلی و پشت پردهی این تاکتیک را که چیزی جز ساقط کردن دولت بازرگان، از دور خارج کردن رقبا و گروههای سیاسی نبود، برملا کردند. یادم هست در اواخر پاییز یا اوایل زمستان سال 59 بود که نشریه مجاهد در دو یا سه شماره، اسناد آن را از قول همان دانشجویان افشا کرد. معلوم شد که آن دبدبه و کبکبهی ضدامپریالیستی، تاکتیک دجّالانهیی بیش نبود که خمینی آن را انقلاب بزرگتر از انقلاب اول نامید! بعد هم در جریان انتخابات ریاستجمهوری آمریکا که دیگر محرز شده بود که جناح سختسر بر سر کار میآید، با خفّت و خواری، همهی گروگانها را آزاد کردند و غرامت آن غلطکردنشان را هم دادند. یعنی آن استفادهیی که میخواستند علیه مجاهدین و دیگر نیروهای مترقی بکنند را کردند!
در مورد سومی هم رژیم تا توانست دم از وحدت حوزه و دانشگاه زد، دایرهی عقیدتی و جاسوسی در دانشگاهها راه انداخت و خلاصه هر کاری کرد که این پایگاه قدرتمند و با نفوذ علم و دانش و فرهنگ را قوارهی حوزه و مکتبخانههای آخوندی کند، نشد که نشد؛ تازه هر روز هم دانشجویان بیشتری به صف نیروهای مترقی میپوستند. استادان دانشگاهها هم اساساً تن به فرهنگ مبتذل و ارتجاعی آخوندها نمیدادند. بیحکمت هم نبود که بعد از کودتای فرهنگی، صدها استاد دانشگاه، مدرّس، مؤلّف، مترجم، نویسنده و هنرمند از ایران رفتند و یک فرار بزرگ مغزها در این ماجرا اتفاق افتاد و هنوز هم آثار آن باقیست.
صدای پای فاشیسم مذهبی
از بهار سال 59، عرصهی فعالیت آزاد سیاسی و اجتماعی تنگ و تنگتر شد. دیگر فروش نشریه و برگزاری گردهماییهای بزرگ سخت شده بود. چماقداران بیهویت و بینام، میداندار همهجا شده بودند. روز روشن در شهرها و روستاها بدون هیچ حکم قانونی و رسمی، هواداران گروههای سیاسی ـ بهخصوص مجاهدین خلق ـ را دستگیر میکردند، میکشتند و اموالشان را میبردند. صدای هیچکس هم به جایی نمیرسید. کار از اطلاعیه دادن و افشاگری و نامه نوشتن به مقامات و شکایت کردن به دستگاه قضایی و راههای قانونی گذشته بود. هیچ مقام حکومتی هم پاسخ نمیداد. خمینی از فردای 22بهمن تا زنده بود، یک بار، حتا یک بار این چماقداری و آدمکشی و به جان مردم افتادن را محکوم نکرد و حرفی هم علیه این باندها نزد. به هیچ نامه و اعتراضی هم جواب نداد. مثلاً وزارت کشور خمینی جواز برگزاری گردهمایی و میتینگ میداد، به موازات آن، گروههای 50، 100نفرهی ریشو و چماقدار و قمهکش هم بهراحتی این گردهماییها را بههم میزدند، مختل میکردند، شرکت کنندگان را مجروح و مصدوم میکردند، دستگیر میکردند و شعارشان هم «حزب فقط حزبالله ـ رهبر فقط روحالله» بود. هیچکسی هم به این حزباللهیها کاری نداشت و خدایی را هم بنده نبودند. صدها نامه و شکایت و تقاضای رسیدگی هم به جایی نمیرسید و گوش شنوایی در دولت حاکم و ولیفقیه مسلمین پیدا نمیشد! نگو که سر نخ همهی این قضایا دست شخص روحالله و کارچرخانش حزب جمهوری و رئیس آن محمدحسین بهشتی است! مجاهدین هم از ماهها قبل با اسناد غیرقابل انکار و کروکیهای دقیق، آدرسها، نامها، محل تصمیمگیری، فرماندهان، رابطین و عوامل جریان چماقداری را درآوردند و باز هم با خویشتنداری، صبر کردند و صبر کردند تا اواخر سال 58 در نشریهی مجاهد زدند و جلو چشم ایرانیان گذاشتند تا ببینند این همه پلیدی، نکبت، نحوست و جنایت از کجا آب میخورد.
وقتی عناصر به هم گره خورده از 22بهمن به بعد را مشاهده میکنیم، منصفانه اعتراف میکنیم که فعالیت روشنگرانهی سیاسی و حفظ حیات مسالمت، خیلیخیلی سخت بود. مجاهدین و نیروهای مترقی پیرامونشان باید از میان این کلافی که خمینی علیه خواستهی تاریخی مردم ایران پیچانده بود، با ظرافت تمام، رشته رشته باز میکردند. در این تلاش هم باید بسیار حواسجمع میبودند که رشتهیی پاره نشود تا هیولا و دیو جماران، اوضاع را به بنبستی دیگر و به خونریزی و جنایت دیگر نکشاند.
از اواخر فروردین تا اواسط خرداد 59، هفتهیی نبود که مجاهدین فقط بهخاطر فروش نشریهی مجاهد، دستهدسته مجروح و مصدوم نشوند و روانهی زندانها نگردند. اما همینها هم کفایت نمیداد؛ چندین تن از اعضا و هوادارانشان را در شهرهای ایران بهشهادت رساندند. بسیاری از شخصیتها و گروههای سیاسی، این جنایات چماقداران و پاسداران را محکوم کردند. همانطور که یادآوری کردم، دیگر نامه و شکایت هم کفایت نمیکرد. حالا دیگر خوب خوب روشن شده بود که جنایتهای آشکار در کوی و بازار، کار عوامل حکومتی و تحت نظر مستقیم شخص خمینی سر و سامان داده میشود.
چه باید کرد؟
مجاهدین تصمیم گرفتند شکایت و دادنامه و حرفشان را ببرند به میان مردم و با خلقشان در میان بگذارند. اواخر بهار بود و رسیدیم به میتینگ امجدیه در 22خرداد 59. عنوان این گردهمایی بزرگ و تاریخی، «چه باید کرد؟» و سخنران آن مسعود رجوی بود. جواز قانونی این میتینگ را وزارت کشور صادر کرده بود. آن سخنرانی یک گزارشی بود به مردم ایران از اوضاع و احوالی که ارتجاع خمینی بر سر انقلاب و آزادی آورده بود؛ همینطور فراخوانی بود به نمایندگان مجلس، وکلا، بازاریان، علمای شریعت و شخصیتهای مذهبی و ملی تا برای آزادی و حفظ زندگی مسالمتآمیز سیاسی کاری بکنند. مثل همیشه پاسداران و کمیتهچیها و چماقداران و عوامل فعال تاکتیک خمینی علیه آزادی هم تا توانستند بسیج و سازماندهی شدند و آمدند آنجا. آنها تا جایی که میتوانستند چاقو زدند، چماقداری کردند، شلیک هوایی کردند، مجاهدین و هوادارانشان را دستگیر کردند، زخمی و مجروح کردند تا برگزاری میتینگ را مختل کنند. یک میلیشیای 19ساله به نام مصطفی ذاکری را هم شهید کردند. مجاهدین چهکار میکردند؟ باز هم کتک میخوردند، مقاومت میکردند، صف میبستند و از میتینگشان حفاظت میکردند.
با وجود آن فضای ملتهب و آن همه اخلال و شلیک تیر که عوامل خمینی ایجاد کردند، مسعود رجوی آن میتینگ بزرگ را با خونسردی فوق تصوّر کنترل و هدایت میکرد تا از روند خود خارج نشود و کاری غیرقانونی و خودبخودی صورت نگیرد. در این سخنرانی، مسعود روی اساسیترین مسائل مهم روز که باید حل و فصل میشد، انگشت گذاشت و خروشید: «یاللمسلمین! کجایید؟» ندای برحق مسعود ـ که دیگر نماینده و سخنگوی تمام نیروهای ترقیخواه ایران شده بود ـ ضمیر و دل هر انسان شرافتمند را به درد میآورد و از طرفی به تحسین و درود وامیداشت. آن سخنرانی، حرفهای اصلی طیف آزادیخواه و انقلابی ایران با خمینی و ارتجاع بود. مظلومیت و خویشتنداری مجاهدین در آن میتینگ و وحشیگری پاسداران و چماقداران، آنقدر بود که در فردای آن روز، حتا نمایندگان مجلس و پسر خمینی دادشان درآمد که این دیگر چه وضعی است؟ مصطفی میرسلیم معاون وزیر کشور بود ـ در مصاحبهیی این وحشیگریها علیه مجاهدین را شرمآور دانست. موجی از محکومیت بود که علیه چماقکشیهای خمینی و ارتجاع سرازیر شد؛ از طرفی اما حمایتها و همدردیها بود که نثار مجاهدین میشد. دوباره شبیه جبههبندی بین آزادی و ضدآزادی در انتخابات ریاستجمهوری بهمن 58 شده بود. مجاهدین که آن همه در تنگنا و فشار قرار داشتند و آن همه زندانی و مجروح و شهید داده بودند، با این میتینگ، چند مدار در تعادل قوای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بالا کشیدند.
خمینی با ژ ـ 3 کشی و چماقداری و کشتن مجاهدین، نتوانسته بود از پس آنها و محبوبیت اجتماعی و مردمیشان بربیاید. از طرفی مظلومیت و خویشتنداری مجاهدین هم وجدان همه ـ حتا کنار دستیهای خمینی ـ را برانگیخته بود. از 22بهمن تا حالا، اولین بار بود که جوّ عموم جامعه و بخشی از حاکمیت متوجه جنایات چماقداران شده بود و فضا علیه این باندهای فاشیستی بالا گرفته بود. خمینی که دید بزرگترین و کاراترین ابزار و مهمترین تاکتیکش علیه آزادی و گروههای رقیب دارد زیر سؤال میرود و پشت پردههایش برملا میشود، هوا را پس دید، طاقت نیاورد، یکبار دیگر تعارفها و دجّالبازیهای 16ماه گذشتهاش را کنار گذاشت و خودش روز 4تیر 59 مستقیم آمد رودروی مجاهدین تا هم به پشت دست نمایندگان مجلسش و پسرش بزند و هم با استفاده از موقعیت رهبری و دینفروشیاش، دهان و قلم همهی آنهایی که به حمایت از مجاهدین برخاسته بودند را ببندد و بشکند. مهمتر اینکه قوانین رسمی خودش را هم لگد کرد تا جلو فعالیت علنی مجاهدین را بگیرد. آنقدر عجله داشت که حتا قرآن را قلب کرد و آشکارا به دروغ گفت: «در قرآن سورهی منافقین داریم اما سورهی کافرین نداریم»! این افاضهی دجّالانهی امام امّت را بلافاصله عمله و اکرهاش هم روی در و دیوار تهران و شهرها نوشتند؛ اما چیزی نگذشت که دیدند خیلی افتضاح شده است و در قرآن سورهی «کافرون» هم داریم، این شعار را پاک کردند. اما خمینی مثل تمام حرفها و وعده و عیدهایی که در پاریس میداد و در تهران زیر نعلین خودش میگذاشت و خودش هم برای حرفها و مواضع پیشینش تره هم خورد نمیکرد، این یکی را هم به روی خودش نیاورد.
تا همینجا که هنوز 16ماه بعد از 22بهمن بود، مجاهدین هر کاری میکردند که یک فضای مسالمتآمیز سیاسی و وفاق ملی وجود داشته باشد که بشود تنفس و فعالیت کرد، خمینی نمیگذاشت؛ راهبند میگذاشت؛ محدودیتها را هر روز بیشتر میکرد. از طرفی هم واقعیت این بود که اگر مجاهدین از هرچه کوتاه بیایند، مثلاً از منافع سازمان خودشان کوتاه بیایند، از شهید شدن اعضاء و هوادارانشان و خانوادههایشان هم که بگذرند، اما از حق آزادی بیان و فعالیت سیاسی و اجتماعی که اولیهترین حق هر فرد و گروهی است، کوتاهبیا نبودند. آزادی برای مجاهدین همیشه یک آرمان بوده و هست. از قضا همین ویژگی مجاهدین ـ یعنی در پی آزادی با سر دویدن ـ نقطهی کانونی جاذبهی آنان در اول انقلاب و خاری در چشم خمینی بود. خمینی میدانست اتفاقاً مجاهدین بهدلیل نو و جذاب بودن برنامهها و خواستههایشان و بالندهگی تاریخیشان، در کوچکترین فضای باز سیاسی، به سرعت گسترش پیدا کرده و تکثیر خواهند شد. همینجا لازم است اشارهیی بشود به نشریهی مجاهد که در آستانهی 30خرداد، روزانه با تیراژ 600هزار نسخه در ایران توزیع میشد. تا جایی که من اطلاع دارم، در تاریخ مطبوعات ایران، این تیراژ را هیچ روزنامه و نشریهیی نداشته است. یک نیروی مذهبی با این درجه از مترقی و چنین بالنده بودن، این پیشروی و فتح کردن دل و قلب نسل برآمده از انقلاب بهمن، برای خمینی قابلتحمل نبود. با شمّ ضدانقلابیاش میفهمید که در یک فضای دموکراتیک و با آزاد بودن مجاهدین، رژیم ارتجاعیاش آیندهیی ندارد.
کو به کو در قفای آزادی!
از 4تیر 59 به بعد، دیگر مجاهدین و نیروهای مترقی همراه و پیرامونشان، نیمه مخفی ـ نیمه علنی شدند. صفبندی جدیدی شکل گرفت. از آن جویبارها هم دیگر مثل قبل، صدا و نهیبی آنچنانی برنمیآمد. اما طیف آزادیخواه و مترقی و در محورشان مجاهدین، هرگز سودای آزادی از سرشان نیفتاد و پیمانشان با آن را فراموش نکردند. ستادها و ساختمانهای خود را تخلیه کردند، ولی به جایش میلیشیای مجاهدین خیابان به خیابان و کو به کو مرکز فعالیت تشکیل دادند. دوباره مجاهدین بودند که فضای سیاسی ایران را به نفع انقلاب و آزادی میچرخاندند. چیزی نگذشت که نشریهی مجاهد دوباره با مقالههای روشنگر و فرهنگ انقلابیاش، در هر کوی و برزنی پیدا شد و بر سر دستها بود. اینبار اما با صراحت، آمران و عاملان سرکوب و اختناق را معرفی میکرد و به مردم نشانشان میداد. موجی از افشاگریهای جدید علیه ارتجاع راه افتاد. فضای سیاسی جامعه دوباره جوشان شد. در مهر 59 و حدود دو ماه بعد از جنگ رژیم و عراق بود که در یک واکنش عجزآلود، محاکمهی محمدرضا سعادتی را کشیدند وسط تا محدودیت بیشتری برای مجاهدین ایجاد کنند. در پایان این محاکمه هم بهطور مشمئزکنندهیی خواستار حضور علنی موسی خیابانی در دادگاه شدند. معلوم بود که هدفشان گروگان گرفتن موسی بود. اما ارتجاع خیلی از مجاهدین عقبافتاده بود و میخواست هر طور شده آنها را از سر راه خود بردارد. اما مجاهدین در خانههای مردم و فرهنگ انقلاب و آرمان آزادی، ریشه کرده بودند. دیگر برای ارتجاع خیلی دیر شده بود...
خمینی از ماهها قبل از پیروزی انقلاب، میدانست در عرصههای: دانش انقلابهای اجتماعی، فلسفهی آزادی، تبیین هستی و سیر تکامل اندیشه و حیات ما، هماورد نیروهای انقلابی و مترقی که از زمان شاه قدمت کار تئوریک و مبارزهی عملی داشتند، نیست. بعد از انقلاب هم که معمولاً مسائل جدید، ارزشهای جدید، خواستههای جدید و نسل جدیدی رو میآید، پاسخ به اینها، توانمندی ایدئولوژیک و بالندگی تاریخی، قدرت تئوریک و توان علمی، ماهیتی آمیخته با فلسفهی آزادی و فرهنگی پیشرو و مترقی نیاز دارد. از این همه، خمینی فقط سلاح ایدئولوژی ارتجاعی که متکی بر جهل و خرافات است را داشت. بهخاطر این عقبماندگی تاریخی و برای جبران این کمبودهای جدی، سه تاکتیک را بهکار گرفت:
ـ راهاندازی باندهای چماقدار حزباللهی
ـ اشغال سفارت آمریکا در آبان سال 58
ـ هجوم به دانشگاهها و بستن آنها در بهار 59
جریان چماقداری، کثیفترین، مشمئزکنندهترین و ضداخلاقیترین تاکتیک خمینی علیه آزادی دیگران بود که از اسلاف خودش در 28مرداد 32 به ارث برد. خمینی بیشترین استفاده را از باندهای جانی و لمپن کرد تا ناتوانی و بیمایگیاش در مصاف ایدئولوژیکی و سیاسی با مجاهدین و نیروهای ترقیخواه را بپوشاند؛ تا نگذارد حرمت آزادی در یک زندگی مسالمتآمیز سیاسی نگهداشته و تضمین شود. خمینی میخواست از فردای 22بهمن با جریان چماقداری و لمپنپاسدارهایش و با استفاده از بیهویتترین لایههای اجتماعی، اوضاع سیاسی را علیه همهی رقیبانش قفل کند و به بنبست بکشاند.
در مورد دومی، چند سال بعد میرحسین موسوی ـ که آن موقع نخستوزیر خمینی بود ـ با صراحت گفت: «شعار مرگ بر آمریکا، ابزار قدرتمند ما برای از دور خارج کردن مخالفان بود». خیلی زودتر از موسوی، برخی از همان «دانشجویان خط امام» که سفارت آمریکا را اشغال کرده بودند، نیّات اصلی و پشت پردهی این تاکتیک را که چیزی جز ساقط کردن دولت بازرگان، از دور خارج کردن رقبا و گروههای سیاسی نبود، برملا کردند. یادم هست در اواخر پاییز یا اوایل زمستان سال 59 بود که نشریه مجاهد در دو یا سه شماره، اسناد آن را از قول همان دانشجویان افشا کرد. معلوم شد که آن دبدبه و کبکبهی ضدامپریالیستی، تاکتیک دجّالانهیی بیش نبود که خمینی آن را انقلاب بزرگتر از انقلاب اول نامید! بعد هم در جریان انتخابات ریاستجمهوری آمریکا که دیگر محرز شده بود که جناح سختسر بر سر کار میآید، با خفّت و خواری، همهی گروگانها را آزاد کردند و غرامت آن غلطکردنشان را هم دادند. یعنی آن استفادهیی که میخواستند علیه مجاهدین و دیگر نیروهای مترقی بکنند را کردند!
در مورد سومی هم رژیم تا توانست دم از وحدت حوزه و دانشگاه زد، دایرهی عقیدتی و جاسوسی در دانشگاهها راه انداخت و خلاصه هر کاری کرد که این پایگاه قدرتمند و با نفوذ علم و دانش و فرهنگ را قوارهی حوزه و مکتبخانههای آخوندی کند، نشد که نشد؛ تازه هر روز هم دانشجویان بیشتری به صف نیروهای مترقی میپوستند. استادان دانشگاهها هم اساساً تن به فرهنگ مبتذل و ارتجاعی آخوندها نمیدادند. بیحکمت هم نبود که بعد از کودتای فرهنگی، صدها استاد دانشگاه، مدرّس، مؤلّف، مترجم، نویسنده و هنرمند از ایران رفتند و یک فرار بزرگ مغزها در این ماجرا اتفاق افتاد و هنوز هم آثار آن باقیست.
صدای پای فاشیسم مذهبی
از بهار سال 59، عرصهی فعالیت آزاد سیاسی و اجتماعی تنگ و تنگتر شد. دیگر فروش نشریه و برگزاری گردهماییهای بزرگ سخت شده بود. چماقداران بیهویت و بینام، میداندار همهجا شده بودند. روز روشن در شهرها و روستاها بدون هیچ حکم قانونی و رسمی، هواداران گروههای سیاسی ـ بهخصوص مجاهدین خلق ـ را دستگیر میکردند، میکشتند و اموالشان را میبردند. صدای هیچکس هم به جایی نمیرسید. کار از اطلاعیه دادن و افشاگری و نامه نوشتن به مقامات و شکایت کردن به دستگاه قضایی و راههای قانونی گذشته بود. هیچ مقام حکومتی هم پاسخ نمیداد. خمینی از فردای 22بهمن تا زنده بود، یک بار، حتا یک بار این چماقداری و آدمکشی و به جان مردم افتادن را محکوم نکرد و حرفی هم علیه این باندها نزد. به هیچ نامه و اعتراضی هم جواب نداد. مثلاً وزارت کشور خمینی جواز برگزاری گردهمایی و میتینگ میداد، به موازات آن، گروههای 50، 100نفرهی ریشو و چماقدار و قمهکش هم بهراحتی این گردهماییها را بههم میزدند، مختل میکردند، شرکت کنندگان را مجروح و مصدوم میکردند، دستگیر میکردند و شعارشان هم «حزب فقط حزبالله ـ رهبر فقط روحالله» بود. هیچکسی هم به این حزباللهیها کاری نداشت و خدایی را هم بنده نبودند. صدها نامه و شکایت و تقاضای رسیدگی هم به جایی نمیرسید و گوش شنوایی در دولت حاکم و ولیفقیه مسلمین پیدا نمیشد! نگو که سر نخ همهی این قضایا دست شخص روحالله و کارچرخانش حزب جمهوری و رئیس آن محمدحسین بهشتی است! مجاهدین هم از ماهها قبل با اسناد غیرقابل انکار و کروکیهای دقیق، آدرسها، نامها، محل تصمیمگیری، فرماندهان، رابطین و عوامل جریان چماقداری را درآوردند و باز هم با خویشتنداری، صبر کردند و صبر کردند تا اواخر سال 58 در نشریهی مجاهد زدند و جلو چشم ایرانیان گذاشتند تا ببینند این همه پلیدی، نکبت، نحوست و جنایت از کجا آب میخورد.
وقتی عناصر به هم گره خورده از 22بهمن به بعد را مشاهده میکنیم، منصفانه اعتراف میکنیم که فعالیت روشنگرانهی سیاسی و حفظ حیات مسالمت، خیلیخیلی سخت بود. مجاهدین و نیروهای مترقی پیرامونشان باید از میان این کلافی که خمینی علیه خواستهی تاریخی مردم ایران پیچانده بود، با ظرافت تمام، رشته رشته باز میکردند. در این تلاش هم باید بسیار حواسجمع میبودند که رشتهیی پاره نشود تا هیولا و دیو جماران، اوضاع را به بنبستی دیگر و به خونریزی و جنایت دیگر نکشاند.
از اواخر فروردین تا اواسط خرداد 59، هفتهیی نبود که مجاهدین فقط بهخاطر فروش نشریهی مجاهد، دستهدسته مجروح و مصدوم نشوند و روانهی زندانها نگردند. اما همینها هم کفایت نمیداد؛ چندین تن از اعضا و هوادارانشان را در شهرهای ایران بهشهادت رساندند. بسیاری از شخصیتها و گروههای سیاسی، این جنایات چماقداران و پاسداران را محکوم کردند. همانطور که یادآوری کردم، دیگر نامه و شکایت هم کفایت نمیکرد. حالا دیگر خوب خوب روشن شده بود که جنایتهای آشکار در کوی و بازار، کار عوامل حکومتی و تحت نظر مستقیم شخص خمینی سر و سامان داده میشود.
چه باید کرد؟
مجاهدین تصمیم گرفتند شکایت و دادنامه و حرفشان را ببرند به میان مردم و با خلقشان در میان بگذارند. اواخر بهار بود و رسیدیم به میتینگ امجدیه در 22خرداد 59. عنوان این گردهمایی بزرگ و تاریخی، «چه باید کرد؟» و سخنران آن مسعود رجوی بود. جواز قانونی این میتینگ را وزارت کشور صادر کرده بود. آن سخنرانی یک گزارشی بود به مردم ایران از اوضاع و احوالی که ارتجاع خمینی بر سر انقلاب و آزادی آورده بود؛ همینطور فراخوانی بود به نمایندگان مجلس، وکلا، بازاریان، علمای شریعت و شخصیتهای مذهبی و ملی تا برای آزادی و حفظ زندگی مسالمتآمیز سیاسی کاری بکنند. مثل همیشه پاسداران و کمیتهچیها و چماقداران و عوامل فعال تاکتیک خمینی علیه آزادی هم تا توانستند بسیج و سازماندهی شدند و آمدند آنجا. آنها تا جایی که میتوانستند چاقو زدند، چماقداری کردند، شلیک هوایی کردند، مجاهدین و هوادارانشان را دستگیر کردند، زخمی و مجروح کردند تا برگزاری میتینگ را مختل کنند. یک میلیشیای 19ساله به نام مصطفی ذاکری را هم شهید کردند. مجاهدین چهکار میکردند؟ باز هم کتک میخوردند، مقاومت میکردند، صف میبستند و از میتینگشان حفاظت میکردند.
با وجود آن فضای ملتهب و آن همه اخلال و شلیک تیر که عوامل خمینی ایجاد کردند، مسعود رجوی آن میتینگ بزرگ را با خونسردی فوق تصوّر کنترل و هدایت میکرد تا از روند خود خارج نشود و کاری غیرقانونی و خودبخودی صورت نگیرد. در این سخنرانی، مسعود روی اساسیترین مسائل مهم روز که باید حل و فصل میشد، انگشت گذاشت و خروشید: «یاللمسلمین! کجایید؟» ندای برحق مسعود ـ که دیگر نماینده و سخنگوی تمام نیروهای ترقیخواه ایران شده بود ـ ضمیر و دل هر انسان شرافتمند را به درد میآورد و از طرفی به تحسین و درود وامیداشت. آن سخنرانی، حرفهای اصلی طیف آزادیخواه و انقلابی ایران با خمینی و ارتجاع بود. مظلومیت و خویشتنداری مجاهدین در آن میتینگ و وحشیگری پاسداران و چماقداران، آنقدر بود که در فردای آن روز، حتا نمایندگان مجلس و پسر خمینی دادشان درآمد که این دیگر چه وضعی است؟ مصطفی میرسلیم معاون وزیر کشور بود ـ در مصاحبهیی این وحشیگریها علیه مجاهدین را شرمآور دانست. موجی از محکومیت بود که علیه چماقکشیهای خمینی و ارتجاع سرازیر شد؛ از طرفی اما حمایتها و همدردیها بود که نثار مجاهدین میشد. دوباره شبیه جبههبندی بین آزادی و ضدآزادی در انتخابات ریاستجمهوری بهمن 58 شده بود. مجاهدین که آن همه در تنگنا و فشار قرار داشتند و آن همه زندانی و مجروح و شهید داده بودند، با این میتینگ، چند مدار در تعادل قوای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بالا کشیدند.
خمینی با ژ ـ 3 کشی و چماقداری و کشتن مجاهدین، نتوانسته بود از پس آنها و محبوبیت اجتماعی و مردمیشان بربیاید. از طرفی مظلومیت و خویشتنداری مجاهدین هم وجدان همه ـ حتا کنار دستیهای خمینی ـ را برانگیخته بود. از 22بهمن تا حالا، اولین بار بود که جوّ عموم جامعه و بخشی از حاکمیت متوجه جنایات چماقداران شده بود و فضا علیه این باندهای فاشیستی بالا گرفته بود. خمینی که دید بزرگترین و کاراترین ابزار و مهمترین تاکتیکش علیه آزادی و گروههای رقیب دارد زیر سؤال میرود و پشت پردههایش برملا میشود، هوا را پس دید، طاقت نیاورد، یکبار دیگر تعارفها و دجّالبازیهای 16ماه گذشتهاش را کنار گذاشت و خودش روز 4تیر 59 مستقیم آمد رودروی مجاهدین تا هم به پشت دست نمایندگان مجلسش و پسرش بزند و هم با استفاده از موقعیت رهبری و دینفروشیاش، دهان و قلم همهی آنهایی که به حمایت از مجاهدین برخاسته بودند را ببندد و بشکند. مهمتر اینکه قوانین رسمی خودش را هم لگد کرد تا جلو فعالیت علنی مجاهدین را بگیرد. آنقدر عجله داشت که حتا قرآن را قلب کرد و آشکارا به دروغ گفت: «در قرآن سورهی منافقین داریم اما سورهی کافرین نداریم»! این افاضهی دجّالانهی امام امّت را بلافاصله عمله و اکرهاش هم روی در و دیوار تهران و شهرها نوشتند؛ اما چیزی نگذشت که دیدند خیلی افتضاح شده است و در قرآن سورهی «کافرون» هم داریم، این شعار را پاک کردند. اما خمینی مثل تمام حرفها و وعده و عیدهایی که در پاریس میداد و در تهران زیر نعلین خودش میگذاشت و خودش هم برای حرفها و مواضع پیشینش تره هم خورد نمیکرد، این یکی را هم به روی خودش نیاورد.
تا همینجا که هنوز 16ماه بعد از 22بهمن بود، مجاهدین هر کاری میکردند که یک فضای مسالمتآمیز سیاسی و وفاق ملی وجود داشته باشد که بشود تنفس و فعالیت کرد، خمینی نمیگذاشت؛ راهبند میگذاشت؛ محدودیتها را هر روز بیشتر میکرد. از طرفی هم واقعیت این بود که اگر مجاهدین از هرچه کوتاه بیایند، مثلاً از منافع سازمان خودشان کوتاه بیایند، از شهید شدن اعضاء و هوادارانشان و خانوادههایشان هم که بگذرند، اما از حق آزادی بیان و فعالیت سیاسی و اجتماعی که اولیهترین حق هر فرد و گروهی است، کوتاهبیا نبودند. آزادی برای مجاهدین همیشه یک آرمان بوده و هست. از قضا همین ویژگی مجاهدین ـ یعنی در پی آزادی با سر دویدن ـ نقطهی کانونی جاذبهی آنان در اول انقلاب و خاری در چشم خمینی بود. خمینی میدانست اتفاقاً مجاهدین بهدلیل نو و جذاب بودن برنامهها و خواستههایشان و بالندهگی تاریخیشان، در کوچکترین فضای باز سیاسی، به سرعت گسترش پیدا کرده و تکثیر خواهند شد. همینجا لازم است اشارهیی بشود به نشریهی مجاهد که در آستانهی 30خرداد، روزانه با تیراژ 600هزار نسخه در ایران توزیع میشد. تا جایی که من اطلاع دارم، در تاریخ مطبوعات ایران، این تیراژ را هیچ روزنامه و نشریهیی نداشته است. یک نیروی مذهبی با این درجه از مترقی و چنین بالنده بودن، این پیشروی و فتح کردن دل و قلب نسل برآمده از انقلاب بهمن، برای خمینی قابلتحمل نبود. با شمّ ضدانقلابیاش میفهمید که در یک فضای دموکراتیک و با آزاد بودن مجاهدین، رژیم ارتجاعیاش آیندهیی ندارد.
کو به کو در قفای آزادی!
از 4تیر 59 به بعد، دیگر مجاهدین و نیروهای مترقی همراه و پیرامونشان، نیمه مخفی ـ نیمه علنی شدند. صفبندی جدیدی شکل گرفت. از آن جویبارها هم دیگر مثل قبل، صدا و نهیبی آنچنانی برنمیآمد. اما طیف آزادیخواه و مترقی و در محورشان مجاهدین، هرگز سودای آزادی از سرشان نیفتاد و پیمانشان با آن را فراموش نکردند. ستادها و ساختمانهای خود را تخلیه کردند، ولی به جایش میلیشیای مجاهدین خیابان به خیابان و کو به کو مرکز فعالیت تشکیل دادند. دوباره مجاهدین بودند که فضای سیاسی ایران را به نفع انقلاب و آزادی میچرخاندند. چیزی نگذشت که نشریهی مجاهد دوباره با مقالههای روشنگر و فرهنگ انقلابیاش، در هر کوی و برزنی پیدا شد و بر سر دستها بود. اینبار اما با صراحت، آمران و عاملان سرکوب و اختناق را معرفی میکرد و به مردم نشانشان میداد. موجی از افشاگریهای جدید علیه ارتجاع راه افتاد. فضای سیاسی جامعه دوباره جوشان شد. در مهر 59 و حدود دو ماه بعد از جنگ رژیم و عراق بود که در یک واکنش عجزآلود، محاکمهی محمدرضا سعادتی را کشیدند وسط تا محدودیت بیشتری برای مجاهدین ایجاد کنند. در پایان این محاکمه هم بهطور مشمئزکنندهیی خواستار حضور علنی موسی خیابانی در دادگاه شدند. معلوم بود که هدفشان گروگان گرفتن موسی بود. اما ارتجاع خیلی از مجاهدین عقبافتاده بود و میخواست هر طور شده آنها را از سر راه خود بردارد. اما مجاهدین در خانههای مردم و فرهنگ انقلاب و آرمان آزادی، ریشه کرده بودند. دیگر برای ارتجاع خیلی دیر شده بود...
س.ع.نسیم
پایان قسمت چهارم.
پایان قسمت چهارم.