یک کمی شعر قاطی خون کن
جان به یک لیلیای چو مجنون کن
قلب تو صاف و ساکت است ای دوست
قلب را زیر و رو و وارون کن
بیحس ار مانده دل به سینهی تو
این دل از سینه زود بیرون کن
این همه حرص و کینه در کوچه ست!
خویش را بهر عشق مفتون کن
رودی از خون تو در بدن داری
خویش را پیش رود، هامون کن
پوست از خون گرم، سرخ شود
سربه پا جسم خویش گلگون کن
ذرهیی عشق کوهی انگیزه ست
تو ز دریوزه، خویش قارون کن
جان به یک لیلیای چو مجنون کن
قلب تو صاف و ساکت است ای دوست
قلب را زیر و رو و وارون کن
بیحس ار مانده دل به سینهی تو
این دل از سینه زود بیرون کن
این همه حرص و کینه در کوچه ست!
خویش را بهر عشق مفتون کن
رودی از خون تو در بدن داری
خویش را پیش رود، هامون کن
پوست از خون گرم، سرخ شود
سربه پا جسم خویش گلگون کن
ذرهیی عشق کوهی انگیزه ست
تو ز دریوزه، خویش قارون کن
ازم. شوق.