برای مرد دردمندی که (مرغ آمین) نیما را به یاد میآورد و عصازنان بر در زندانها نوید سحر آزادی و پیام مقاومت ایران را میدهد، (و از قضا چقدر شبیه نیما هم هست)
برای پیرمردی که غیرتآموز همهی جوانان شده است،
برای استادی که حق واژهی استادی دانشگاه (سنگر آزادی) را ادا کرد، زیرا که اولین استاد دانشگاه در بهار آزادی بود، و اکنون دانشگاه را همچنان سنگر آزادی میخواهد و فرامیخواند.
برای پیر دهری که از زندانی به زندانی و از خاورانی به خاورانی دیگر، به صدای مادرانی که صدایشان امتداد صدای مادران همهٴ شهیدان آزادی ایران شده، طنین بیشتر میبخشد.
برای استاد محمد ملکی، که با کمر خم شده، هر عصایی که در مقابل زندانها بر زمین میزند طبل بیدارگری برای تمام ایران است.
و با اجازهٴ نیما که از آسمان و زمین سربه سر ابری ایران، به یقین هماکنون در قامت این پیردهر، روح بیدارگر خود را میبیند.
و در شبی که بهجای مهتاب، بر میهن ما در افق رنگ خوناب میدرخشد، با تغییراتی در شعر نیمای بزرگ، این شعر را تقدیم میکنم به همهٴ آنان که از قامت نحیف و کمر خم اما راست ایستادهٴ دکتر ملکی، عزم و ارادهٴ برخاستن میگیرند. (م. شوق)
بر در دهکده (نه!
ـ بر در میهن منکوب لگدهای ستم ـ
پیر) مردی تنها
کوله بارش بر دوش
میگوید با خود:
غم این خفته چند
(ـ غم این ملت را میگوید ـ )
خواب در چشم ترم میشکند!
برای پیرمردی که غیرتآموز همهی جوانان شده است،
برای استادی که حق واژهی استادی دانشگاه (سنگر آزادی) را ادا کرد، زیرا که اولین استاد دانشگاه در بهار آزادی بود، و اکنون دانشگاه را همچنان سنگر آزادی میخواهد و فرامیخواند.
برای پیر دهری که از زندانی به زندانی و از خاورانی به خاورانی دیگر، به صدای مادرانی که صدایشان امتداد صدای مادران همهٴ شهیدان آزادی ایران شده، طنین بیشتر میبخشد.
برای استاد محمد ملکی، که با کمر خم شده، هر عصایی که در مقابل زندانها بر زمین میزند طبل بیدارگری برای تمام ایران است.
و با اجازهٴ نیما که از آسمان و زمین سربه سر ابری ایران، به یقین هماکنون در قامت این پیردهر، روح بیدارگر خود را میبیند.
و در شبی که بهجای مهتاب، بر میهن ما در افق رنگ خوناب میدرخشد، با تغییراتی در شعر نیمای بزرگ، این شعر را تقدیم میکنم به همهٴ آنان که از قامت نحیف و کمر خم اما راست ایستادهٴ دکتر ملکی، عزم و ارادهٴ برخاستن میگیرند. (م. شوق)
بر در دهکده (نه!
ـ بر در میهن منکوب لگدهای ستم ـ
پیر) مردی تنها
کوله بارش بر دوش
میگوید با خود:
غم این خفته چند
(ـ غم این ملت را میگوید ـ )
خواب در چشم ترم میشکند!
نگران با (او) استاده سحر.
(ـ سحری که پر پیغام رهاییست،
و نشسته ست درست
پشت دیوارهی شب_
مرد) میگوید با خود:
صبح، (صبح آزادی)
میخواهد از من
کز مبارک دم او، آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم میشکند.
(ـ سحری که پر پیغام رهاییست،
و نشسته ست درست
پشت دیوارهی شب_
مرد) میگوید با خود:
صبح، (صبح آزادی)
میخواهد از من
کز مبارک دم او، آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم میشکند.
... .
دستها (می ساید)
تا دری (بگشاید).
بر عبث... (ـ نه! که به حق ـ ) میپاید
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته (از گام ستمهای ددان)
بر سرش میشکند.
می تراود مهتاب (انعکاس رخ خورشید فروزان رهایی در شب)
می درخشد (بیشمار اخگر خشم، از دل خاکستر ظلم)
مانده پای آبله از راه دراز
(ره سی سالهی همراهی با قافلهی آزادی)،
بر در دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این (میهن، روزی،
به تپشهای درخشان هزاران اختر
ز وزشهای خروشان یلانی که ز ره میآیند)
خواب در چشم (ستمکاره شریران وطن) می شکند.
تا دری (بگشاید).
بر عبث... (ـ نه! که به حق ـ ) میپاید
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته (از گام ستمهای ددان)
بر سرش میشکند.
می تراود مهتاب (انعکاس رخ خورشید فروزان رهایی در شب)
می درخشد (بیشمار اخگر خشم، از دل خاکستر ظلم)
مانده پای آبله از راه دراز
(ره سی سالهی همراهی با قافلهی آزادی)،
بر در دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این (میهن، روزی،
به تپشهای درخشان هزاران اختر
ز وزشهای خروشان یلانی که ز ره میآیند)
خواب در چشم (ستمکاره شریران وطن) می شکند.