خبر پروازت را شنیدم در لحظه خشکم زد، دقایقی تلاش کردم ذهنم را متمرکز کنم: مادر داعی... همان که رسیدنم به اشرف و مجاهدین را مدیون او هستم... آخرین جملهاش را هرگز فراموش نمیکنم: برو و انتقام خاله شهیدت را بگیر... چقدر قوی بود، چقدر مطمئن، مثل کوه بود، به او که تکیه میدادی از هیچ تندبادی هراسی نداشتی، بنبست نمیشناخت... آنچنان در برابر حکومت و جلادان آن میایستاد که هیبت پوشالی گرگهای کاغذی در دم فرو میریخت...
با اینکه در سن و سال مادر بزرگم بود اما با روحیات و شور و نشاط و سرزندگی که داشت برایم مثل یک دوست بود، ساعتها و ساعتها از صحبت با او سیر نمیشدم. روزها که به بهانه دانشگاه به خانهاش میرفتم، او برایم میگفت و میگفت، از سالها و روزگاران مقاومت و ایستادگی در مراحل مختلف این نبرد، از رشادتها و دلیریهای فرزندانش، همه فرزندانش، همه مجاهدین...
مادر باید میماندی! یادت هست وقتی یک بار کسی از هراس ندیدن فرزندانش شکوه میکرد با چنان امید و قدرتی شوریدی و گفتی دل قوی دار! ما باید بمانیم و روز ورود فرزندانمان به ایران آزاد را ببینیم، باید از امید گفت و ایمان... چقدر جملاتت را به یاد دارم و در قلب و ضمیرم نشسته است...
یادت است؟ قالی ابریشمین زیبایی را نشانم دادی و با همان شوق و سرزندگی همیشگی گفتی: این قالیچه حضرت سلیمان است! مسعود را بر آن خواهم نشاند و به ایران خواهم آورد... عشق به مسعود و مریم و امید به فردای روشن بود که از تو کوه ساخته بود که سربازان سیاه شب هم در برابرت به زانو میافتادند. برایم از سالهای زندان گفتی از شکنجهها و رذالتهای دشمن در حقت، به من گفتی که برو، برو و بگو که با من چه کردند اما من ایستادم و سرخم نکردم...
مادر عزیزم، من که مجاهدتم را مدیون تو هستم وقتی با من از اشرف گفتی وقتی اولین بار با کلام تو بود که افق روشن پیش رویم را دیدم، اشرف را دیدم و حصارها در ذهنم فرو شکست... پس حقیقت همین است که من مدیون تو هستم و اینک منم در راهی که برایم گشودی و هموار کردی و به آن همیشه امید و ایمان داشتی. من هستم و سالهای درد و رنج تو، سالهای مقاومت و ایستادگی تو و پرچمی که بر دوش من و ماست، در تمامی این سالها پدران و مادران مجاهد و مبارز این سرزمین به عشق فرزندان مجاهدشان ایستادند و تمامی رنجها و فشارها را تحمل کردند. بهراستی همانطور که خواهر مریم گفتند این مادران ”افتخار تمام مردم ایران بهویژه زنان ایرانیاند ”و من با روح وارسته و عاشقت عهد میبندم که آن افق روشن و آزادی محتوم را با سایر همرزمانم و با رهبری مسعود و مریم که با عشق به آنان زندگی میکردی، برای خاکی که تو در آن آرمیدهای به ارمغان بیاورم.
م. ع.
با اینکه در سن و سال مادر بزرگم بود اما با روحیات و شور و نشاط و سرزندگی که داشت برایم مثل یک دوست بود، ساعتها و ساعتها از صحبت با او سیر نمیشدم. روزها که به بهانه دانشگاه به خانهاش میرفتم، او برایم میگفت و میگفت، از سالها و روزگاران مقاومت و ایستادگی در مراحل مختلف این نبرد، از رشادتها و دلیریهای فرزندانش، همه فرزندانش، همه مجاهدین...
مادر باید میماندی! یادت هست وقتی یک بار کسی از هراس ندیدن فرزندانش شکوه میکرد با چنان امید و قدرتی شوریدی و گفتی دل قوی دار! ما باید بمانیم و روز ورود فرزندانمان به ایران آزاد را ببینیم، باید از امید گفت و ایمان... چقدر جملاتت را به یاد دارم و در قلب و ضمیرم نشسته است...
یادت است؟ قالی ابریشمین زیبایی را نشانم دادی و با همان شوق و سرزندگی همیشگی گفتی: این قالیچه حضرت سلیمان است! مسعود را بر آن خواهم نشاند و به ایران خواهم آورد... عشق به مسعود و مریم و امید به فردای روشن بود که از تو کوه ساخته بود که سربازان سیاه شب هم در برابرت به زانو میافتادند. برایم از سالهای زندان گفتی از شکنجهها و رذالتهای دشمن در حقت، به من گفتی که برو، برو و بگو که با من چه کردند اما من ایستادم و سرخم نکردم...
مادر عزیزم، من که مجاهدتم را مدیون تو هستم وقتی با من از اشرف گفتی وقتی اولین بار با کلام تو بود که افق روشن پیش رویم را دیدم، اشرف را دیدم و حصارها در ذهنم فرو شکست... پس حقیقت همین است که من مدیون تو هستم و اینک منم در راهی که برایم گشودی و هموار کردی و به آن همیشه امید و ایمان داشتی. من هستم و سالهای درد و رنج تو، سالهای مقاومت و ایستادگی تو و پرچمی که بر دوش من و ماست، در تمامی این سالها پدران و مادران مجاهد و مبارز این سرزمین به عشق فرزندان مجاهدشان ایستادند و تمامی رنجها و فشارها را تحمل کردند. بهراستی همانطور که خواهر مریم گفتند این مادران ”افتخار تمام مردم ایران بهویژه زنان ایرانیاند ”و من با روح وارسته و عاشقت عهد میبندم که آن افق روشن و آزادی محتوم را با سایر همرزمانم و با رهبری مسعود و مریم که با عشق به آنان زندگی میکردی، برای خاکی که تو در آن آرمیدهای به ارمغان بیاورم.
م. ع.