بنا به روایات، خوش هیکل، قوی بنیه، با چشمانی زاغ و سیمایی متبسم و بازوانی ورزیده و اهل ورزش بود. از نظر اجتماعی مردی با ادب، متواضع، خوش برخورد، مؤمن به اصول اخلاقی، آدمی صریح اللهجه و طرفدار عدل و آزادی؛ و حامی مظلومان…
با این مشخصات، بیشههای انبوه جنگل اطراف ماسوله و جنگلهای فومن، برای هر ایرانی که از این مناطق گذر میکند، یادآور سرداری بزرگ از سرداران دلیر ایران است.
محله استادسرا هم هیچگاه فرزند میرزا بزرگ خود را فراموش نمیکند. آخر استاد سرا در خود فرزندی را پروراند که بعدها استاد سرودن شعر زیبای پایداری و مقاومت به هر قیمت شد.
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای آزاده روییده
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
تندباد حوادث هولناکی که پس از انقلاب مشروطه، به شکست تلخ جنبش آزادیخواهی، سرکوب و کشتار مجاهدان صدر مشروطه و تسلط استبداد و ارتجاع بر مهین منجر شد، در دل خویش جنبش مسلحانهای را پرورد که کوچک خان، به یاری مجاهدان جنگل گیلان، شعلههای آن را برافروخت.
اما تندباد حوادث باز هم در راه بود. این بار توطئه مشترک استبداد و ارتجاع از یک طرف و استعمار و خائنین از سوی دیگر، جنبش جنگل را هدف قرار داد.
اما او، که روزگاری در دل این جنگلهای انبوه آتش مبارزه علیه استبداد را برافراخته و مجاهدان جنگل را فرماندهی کرده بود، تا آخرین لحظهٴ زندگی پرافتخار خود، از آرمان آزادی دست نکشید و همچون درختان سربهفلک کشیدهٴ جنگل گیلان، سرافراز ماند و سر به راه رهایی مردمش نهاد.
وقتی قوای روسی قزاق طی شبیخونهای فراوانی، نیروهای جنگل را وادار به عقبنشینی نمودند، میرزا باتّفاق تنها یار وفادارش، گائوک آلمانی (هوشنگ)، تنها ماند. «عظمت خانم فولادلو»، که همیشه از میرزا حمایت میکرد، آنها را به نزد خود دعوت کرد. آن دو به کوههای خلخال زدند، ولی دچار بوران و توفان گردیده و سرانجام زیر ضربات خرد کننده سرما و برف در ۱۱ آذر ۱۳۰۰، هنگامی که میرزا، هوشنگ را به کول گرفته بود، از پای درآمدند.
یکی از روستائیان، که از خلخال عازم گیلان بود، این دو قهرمان را در میان برفها دید و شناخت. بسیار ناراحت شد از اینکه تنها است و یاوری که بتواند به او کمک کند، ندارد. با اینحال سعی کرد با دادن ماساژ و خوراندن سنجد، آنان را بهحال آورد؛ ولی بینتیجه بود. او بسوی آبادی و خانقاه شتافت و از مردم کمک خواست. اهالی، که مرید میرزا بودند، به سرعت به محل رسیدند و تن یخ زده هردو را به قریه آوردند. ولی مرغ روحشان پرواز نموده بود.
خبر فوت میرزا، که دوستان را متأثر و دشمنان را شاد نمود، به سرعت همه جا پیچید و از جمله بگوش محمّدخان سالار شجاع، برادر امیر مقتدر طالش، که از بدخواهان میرزا بود، رسید. او با عدّهای تفنگچی به خانقاه رفت و اهالی را از دفن اجساد منع کرد. سپس بهدلیل کینهٴ دیرینهای که با جنگلیها داشت، به یکی از مأموران خود دستور داد سر یخزدهٴ میرزا را از بدنش جدا کند. رضا استکانی مزدور، سر از تن این مبارز وطن و آزادی جدا کرد. نامبرده سر را ابتدا نزد برادرش امیر مقتدر، به ماسال و سپس فاتحانه به رشت برد و تسلیم فرماندهان نظامی کرد. آنها سر این سردار رشید را در مجاورت سربازخانه رشت، آنجا که معروف به انبار نفت نوبل است، مدّتها در معرض تماشای مردم قرار دادند. سپس خالو قربان خائن، که از یاران سابق میرزا بود و حالا خودش را به سردار سپه فروخته و درجه سرهنگی گرفته بود، سر میرزا را به تهران برد و تسلیم سردارسپه نمود.
در آن روز اگر چه آن «سر» تحویل دشمن شد، اما همان «سر یخ زده» از پایان سرما واز سرآمدن زمستان خبر میداد. چرا که جنگلها هرگز یخ نمیزنند:
سراومد زمستون، شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
کوها لاله زارن، لالهها بیدارن
تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو میکارن
توی کوهستون، دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره
توی سینهاش جان جان جان
توی سینهاش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره
با این مشخصات، بیشههای انبوه جنگل اطراف ماسوله و جنگلهای فومن، برای هر ایرانی که از این مناطق گذر میکند، یادآور سرداری بزرگ از سرداران دلیر ایران است.
محله استادسرا هم هیچگاه فرزند میرزا بزرگ خود را فراموش نمیکند. آخر استاد سرا در خود فرزندی را پروراند که بعدها استاد سرودن شعر زیبای پایداری و مقاومت به هر قیمت شد.
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای آزاده روییده
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
تندباد حوادث هولناکی که پس از انقلاب مشروطه، به شکست تلخ جنبش آزادیخواهی، سرکوب و کشتار مجاهدان صدر مشروطه و تسلط استبداد و ارتجاع بر مهین منجر شد، در دل خویش جنبش مسلحانهای را پرورد که کوچک خان، به یاری مجاهدان جنگل گیلان، شعلههای آن را برافروخت.
اما تندباد حوادث باز هم در راه بود. این بار توطئه مشترک استبداد و ارتجاع از یک طرف و استعمار و خائنین از سوی دیگر، جنبش جنگل را هدف قرار داد.
اما او، که روزگاری در دل این جنگلهای انبوه آتش مبارزه علیه استبداد را برافراخته و مجاهدان جنگل را فرماندهی کرده بود، تا آخرین لحظهٴ زندگی پرافتخار خود، از آرمان آزادی دست نکشید و همچون درختان سربهفلک کشیدهٴ جنگل گیلان، سرافراز ماند و سر به راه رهایی مردمش نهاد.
وقتی قوای روسی قزاق طی شبیخونهای فراوانی، نیروهای جنگل را وادار به عقبنشینی نمودند، میرزا باتّفاق تنها یار وفادارش، گائوک آلمانی (هوشنگ)، تنها ماند. «عظمت خانم فولادلو»، که همیشه از میرزا حمایت میکرد، آنها را به نزد خود دعوت کرد. آن دو به کوههای خلخال زدند، ولی دچار بوران و توفان گردیده و سرانجام زیر ضربات خرد کننده سرما و برف در ۱۱ آذر ۱۳۰۰، هنگامی که میرزا، هوشنگ را به کول گرفته بود، از پای درآمدند.
یکی از روستائیان، که از خلخال عازم گیلان بود، این دو قهرمان را در میان برفها دید و شناخت. بسیار ناراحت شد از اینکه تنها است و یاوری که بتواند به او کمک کند، ندارد. با اینحال سعی کرد با دادن ماساژ و خوراندن سنجد، آنان را بهحال آورد؛ ولی بینتیجه بود. او بسوی آبادی و خانقاه شتافت و از مردم کمک خواست. اهالی، که مرید میرزا بودند، به سرعت به محل رسیدند و تن یخ زده هردو را به قریه آوردند. ولی مرغ روحشان پرواز نموده بود.
خبر فوت میرزا، که دوستان را متأثر و دشمنان را شاد نمود، به سرعت همه جا پیچید و از جمله بگوش محمّدخان سالار شجاع، برادر امیر مقتدر طالش، که از بدخواهان میرزا بود، رسید. او با عدّهای تفنگچی به خانقاه رفت و اهالی را از دفن اجساد منع کرد. سپس بهدلیل کینهٴ دیرینهای که با جنگلیها داشت، به یکی از مأموران خود دستور داد سر یخزدهٴ میرزا را از بدنش جدا کند. رضا استکانی مزدور، سر از تن این مبارز وطن و آزادی جدا کرد. نامبرده سر را ابتدا نزد برادرش امیر مقتدر، به ماسال و سپس فاتحانه به رشت برد و تسلیم فرماندهان نظامی کرد. آنها سر این سردار رشید را در مجاورت سربازخانه رشت، آنجا که معروف به انبار نفت نوبل است، مدّتها در معرض تماشای مردم قرار دادند. سپس خالو قربان خائن، که از یاران سابق میرزا بود و حالا خودش را به سردار سپه فروخته و درجه سرهنگی گرفته بود، سر میرزا را به تهران برد و تسلیم سردارسپه نمود.
در آن روز اگر چه آن «سر» تحویل دشمن شد، اما همان «سر یخ زده» از پایان سرما واز سرآمدن زمستان خبر میداد. چرا که جنگلها هرگز یخ نمیزنند:
سراومد زمستون، شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
کوها لاله زارن، لالهها بیدارن
تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو میکارن
توی کوهستون، دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره
توی سینهاش جان جان جان
توی سینهاش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره
ب. بهمنی، 11-آذر-94