معلم وارد کلاس شد. یکی از دانشآموزان گفت: خسته نباشید!
لبخندی بر چهرهی معلم نشست. گفت خوب درس امروز را شروع میکنیم. بعد قلم را برداشت که عنوان درس را روی تخته بنویسد.
در همین لحظه در کلاس باز شد. مدیر مدرسه بود. به معلم گفت:
ـ یک شاگرد جدید دارید!
شاگرد جدید وارد شد! یک کارگر بود. گفت: ما دیروز از شما درس گرفتیم. گفتیم باز هم بیاییم درسهای تازه بشنویم!
همهٴ بچهها با تحسین به معلم نگاه کردند.
معلم به سمت تخته چرخید که عنوان درس را بنویسد. ناظم در زد:
ـ یک شاگرد جدید دیگر!
لبخندی بر چهرهی معلم نشست. گفت خوب درس امروز را شروع میکنیم. بعد قلم را برداشت که عنوان درس را روی تخته بنویسد.
در همین لحظه در کلاس باز شد. مدیر مدرسه بود. به معلم گفت:
ـ یک شاگرد جدید دارید!
شاگرد جدید وارد شد! یک کارگر بود. گفت: ما دیروز از شما درس گرفتیم. گفتیم باز هم بیاییم درسهای تازه بشنویم!
همهٴ بچهها با تحسین به معلم نگاه کردند.
معلم به سمت تخته چرخید که عنوان درس را بنویسد. ناظم در زد:
ـ یک شاگرد جدید دیگر!
یک پرستار بود!
گفت: من پرستارم! اجازه میدهید سرکلاس شما بنشینیم!
معلم گفت: آخر من پرستاری که بلد نیستم!
شاگرد جدید گفت: درس پیشگامی و استقامت که بلدید!
بچهها با برق شوق به معلمشان نگاه کردند.
دفعهٴ سوم که معلم به سمت تخته سیاه چرخید، دوباره در زدند. ناظم گفت:
ـ جناب معلم! ما نمیتوانیم جلوی اینها را بگیریم. همهشان میخواهند سرکلاس شما بنشینند. حریفشان نشدیم.
بعد یک گروه بزرگ وارد شدند. از دانشجو، و مالباخته، از کشاورز و راننده و بازاری. بچههای کلاس بلند شدند تا جایشان را به این شاگردان جدید بدهند. اما دانشجو داد کشید:
ـ نه! این درسی نیست که نشسته بگیریم. این درس ایستادن است. باید ایستاد و گوش داد.
یکی از بچهها گفت: خسته میشوید!
مالباخته گفت: اتفاقاً این درس خسته نشدن است که آقای معلم به ما داده است و میخواهیم بیشتر بشنویم.
معلم شرمگین ایستاده بود گفت:
ـ والله نمیدانم چه بگویم!
که در همین حال دانشجو آمد روی سکو و گفت:
ـ بله! معلم عزیز! شما هیچ چیز هم که نگویید دارید به ما درس میدهید! دیروز به ما گفتید که اگر متحد برخیزیم، اگر بر سر خواستههایمان بخواهیم قیمت بدهیم، میتوانیم با وجود همهٴ فشارها و دستگیریها و تهدیدها و نقشهها و سرکوبهای دیکتاتوری، باز هم برخیزیم. امروز تمام جامعه کلاس درس شما شده است. شما پیام مقاومت را ترویج کردید. امروز ما همه دانشآموز شما هستیم. امروز همهٴ اقشار در کلاس شما نشستهاند.
مبصر فریاد زد: برپا!
دانش آموزان کلاس فریاد کشیدند. هورا!... . کلاس ما چقدر بزرگ شد! درود بر معلم!
«از ب. پرواز».
گفت: من پرستارم! اجازه میدهید سرکلاس شما بنشینیم!
معلم گفت: آخر من پرستاری که بلد نیستم!
شاگرد جدید گفت: درس پیشگامی و استقامت که بلدید!
بچهها با برق شوق به معلمشان نگاه کردند.
دفعهٴ سوم که معلم به سمت تخته سیاه چرخید، دوباره در زدند. ناظم گفت:
ـ جناب معلم! ما نمیتوانیم جلوی اینها را بگیریم. همهشان میخواهند سرکلاس شما بنشینند. حریفشان نشدیم.
بعد یک گروه بزرگ وارد شدند. از دانشجو، و مالباخته، از کشاورز و راننده و بازاری. بچههای کلاس بلند شدند تا جایشان را به این شاگردان جدید بدهند. اما دانشجو داد کشید:
ـ نه! این درسی نیست که نشسته بگیریم. این درس ایستادن است. باید ایستاد و گوش داد.
یکی از بچهها گفت: خسته میشوید!
مالباخته گفت: اتفاقاً این درس خسته نشدن است که آقای معلم به ما داده است و میخواهیم بیشتر بشنویم.
معلم شرمگین ایستاده بود گفت:
ـ والله نمیدانم چه بگویم!
که در همین حال دانشجو آمد روی سکو و گفت:
ـ بله! معلم عزیز! شما هیچ چیز هم که نگویید دارید به ما درس میدهید! دیروز به ما گفتید که اگر متحد برخیزیم، اگر بر سر خواستههایمان بخواهیم قیمت بدهیم، میتوانیم با وجود همهٴ فشارها و دستگیریها و تهدیدها و نقشهها و سرکوبهای دیکتاتوری، باز هم برخیزیم. امروز تمام جامعه کلاس درس شما شده است. شما پیام مقاومت را ترویج کردید. امروز ما همه دانشآموز شما هستیم. امروز همهٴ اقشار در کلاس شما نشستهاند.
مبصر فریاد زد: برپا!
دانش آموزان کلاس فریاد کشیدند. هورا!... . کلاس ما چقدر بزرگ شد! درود بر معلم!
«از ب. پرواز».