کودک
بر ساحل آرمیده،
با دریا سخن میگوید:
«دریا!
دوست من!
اگر چه جانم اینک در مشت موجهای توست،
اما هنوز تو را دوست خود میدانم
تو زیبایی
تو بر خاک سوریهی من
ابر و باران فرستادی
تا سرزمین مرا سبز کنی
تو دشمن من نبودی
جان مرا آن کس گرفت
که بشکههای باروت از آسمان فرستاد،
دوستان کوچکم را کشت،
و مرا
و مادر و پدرم را
بر قایق گریز نشاند
قاتل من
کسیست که بشکههای باروت را به سوریه میفرستد.
دریا
ای دوست من!
اگر میتوانی، توفانی بپا کن!
دنیا را تکان بده!»
از م. شوق.
بر ساحل آرمیده،
با دریا سخن میگوید:
«دریا!
دوست من!
اگر چه جانم اینک در مشت موجهای توست،
اما هنوز تو را دوست خود میدانم
تو زیبایی
تو بر خاک سوریهی من
ابر و باران فرستادی
تا سرزمین مرا سبز کنی
تو دشمن من نبودی
جان مرا آن کس گرفت
که بشکههای باروت از آسمان فرستاد،
دوستان کوچکم را کشت،
و مرا
و مادر و پدرم را
بر قایق گریز نشاند
قاتل من
کسیست که بشکههای باروت را به سوریه میفرستد.
دریا
ای دوست من!
اگر میتوانی، توفانی بپا کن!
دنیا را تکان بده!»
از م. شوق.