زبان دیریاب شعر. تقدیم به خوانندگان «پنجره»
بیگفتگو و بیهیچ توضیح واضحات، زبان شعر با زبان نثر تفاوت ماهوی و اساسی دارد. این را نه هر زبانشناس خبره، نه شاعران و نویسندگان زبردست که حتی «به مکتب نارفتگان و خط نانبشتگان» نیز درمییابند. در این مقال مختصر میخواهم مقداری به این مطلب از بس واضح گنگنما بپردازم.
نثر و شعر، دو کودک همزاد زباناند؛ با دو تربیت و نموگاه مختلف. یکی زبان منطق است و استدلال، فلسفه و علم و ارتباط انسانها با هم، دیگری زبان بیان ظرافتها و دقایق قلب و روح انسان؛ رازآشنا و رمزآمیز، پهلو به پهلو با زیباییشناسی. بگذریم از اینکه گاه با نثرشاعرانه یا شاعرانههای نثر مواجه میشویم یا با شعری که وقتی از قوارهٴ وزن و موسیقی بیرونش میآوری، از ضعیفترین نثر، یک مدار عقبتر است و از شعر، تنها اتهام شعر بودن را بر خود دارد.
این ابهام را نیز بزدایم. وقتی از شعر سخن میگویم منظور بیهیچ حاشیهروی، شعر پیشگام است، در نثر نیز نظر به «نثر معیار» دارم.
برای دور نشدن از مطلب، اجازه دهید با چند مثال قدری این موضوع را بازکنم:
در نثر معمول امروزی میگوییم:
«چشمش به رنگ ساقهی ریحان بود».
شعر نو میگوید:
«با ساقهیی ریحان در چشم».
نثر میگوید:
«به دریاهای آبی نگاه کردم»
شعر نو چه میگوید؟
«دریاهای آبی نگاهم کردند».
یک پله شاعرانهتر:
«آبیهای دریا نگاهم کردند».
شاعرانهتر و پیچیدهتر:
«آبیتر از آبیهای دریا، نگاهم کن!».
***
در شعر نو به جای اینکه شاعر بسراید:
«در آب شنا میکنم، تا زبان کودکانهام را حس کنم»
میسراید:
«در کودکی هایم شنا میکنم، تا زبان آب را حس کرده باشم».
او وقتی میخواهد زخمی را ببان کند که بر تناش نشسته، زخم و زبان را- هر دو- به استعاره بیان میکند:
«بر پیراهنم (تنم) یک گل سوری (زخم) دمیده است».
***
مثالهای دیگر میآوریم تا بحث بهتر فهم شود:
در شعر به جای اینکه بگویند: «شیههی اسبان گمشده» -که جملهای معمولیست و نه شاعرانه- اسب را برمیدارند، جمله به این صورت میشود: «شیهههای گمشده». این یعنی تولدی جدید در زبان با استفاده از صنعت «استعاره».
این کار تعمدی نیست ؛ فرهنگ شاعرانه، کشف آن را اقتضا میکند. میبینید حتی حذف یک کلمه در ضمیر ناخودآگاه شاعر [و شاید خودآگاه، منظور آن آگاهی فراآگاهی] سبب شدٴ جمله، شاعرانه شود.
«شیهههای گمشده!».
آیا صداها و شیههها میمیرند و باز نمیگردند؟ آیا میتوان آنها را بازیافت؟ قطعاً در دنیای شاعر، آری ؛ در بینش فلسفهی توحیدی نیز [اگر کمیژرف بیندیشیم] هیچ چیز از بین رفتنی نیست ؛ حتی واپسین نفسهای کمرنگ حلاج، بر دار ؛ یا تیزی نگاه شقاوتبار آنان که او را بر دار کردند ؛ چنین است گرمای قلب عمادالدین نسیمی؛ هنگام که جلاد، او را زنده زنده پوست برمیکند.
***
شعر اگر شعر باشد، کانال رابطه با دنیای حقیقتهاست.
شاعر به جای گفتن: «راز من افشا خواهد شد، یا از پرده برون خواهد افتاد»، میگوید:
«راز من
از خلوت
سفر خواهد کرد».
او وقتی میخواهد زیبایی قلبی دریایی را بیان کند. به عبارت زیر متوسل میشود:
«کسی نمیداند
آنسوی قلب تو
باغی از گل است».
شاید شاعر برای سرودن شعر زیر ابتدا چلچلهیی را در داخل یک تونل دیده ؛ بعد به ضمیر او خطور کرده که ممکن است، چلچله، تشنه باشد، این احساس با جان حس و خون شاعر درآمیخته و- در تولد شکوهمند خود- دنیایی دیگر به ارمغان آورده است ؛ دنیایی رازآمیز که هنوز علم نتوانسته به چگونگیاش دست یابد.
در این مصراع دقت کنید:
«چلچلهیی
در گلوی تشنهی تونل».
شاعر، شاهد چکیدن قطرهیی آب روی ریگهای داغ است ؛ قطرهی آب به سرعت تبخیر و ناپدید میشود ؛ شاید در حلقهی اول، به ذهن شاعر، این تصویر خطور کرده باشد:
«قطرهی آب روی ریگ داغ چکید».
این ولی شاعرانه نیست. بنابراین آن را شاعرانه بیان کرده:
«قطرهی آب، ریگ داغ تشنه را سیراب کرد».
قدم بعدی، در حلقهی درونیتر:
«ریگ داغ تشنگیاش را به قطرهی آب داد».
پلهی نهایی و تولد شعر:
«ریگ تشنه، داغیاش را به قطرهی آب داد».
شاعر میسراید:
«نفس نارنجی گنجشکان».
شگفتا! مگر نفس دیدنیست؟! مگر صفت «نارنجی» را میتوان به آن اختصاص داد؟! بدیهیست ؛ با پای چوبی استدالیان- که سخت بیتمکین است- و صغری کبری چیدن فلسفهٴ ارسطویی، این عبارت، هذیانی بیش نیست، اما شاعر در نگاه فرا بین، فراتر بین و فراترین بین، آنچه را دیگران نمیبینند، با چشم دل میبینند. اگر به این عبارت میخواهیم ایراد بگیریم، پیش از آن باید سؤالمان شود که چرا قرآن گفت؟
«والنّجم والشّجر یسجدان» (رحمن 6).
«ستاره و درخت سجدهکناناند».
مهیمنا! مگر ستاره و درخت سجده میکنند؟!
آری و «تسبّح له السّماوات السّبع والأرض و من فیهنّ وإن مّن شیءٍ إلاّ یسبّح بحمده ولـکن لاّ تفقهون تسبیحهم إنّه کان حلیماً غفوراً » (اسراء 44).
***
در دنیای شاعرانه، دل انسان حالتهای مختلفی دارد:
[دل مهآلود- دل ابری- دل تاریک- دل وحشی- دل سنگی- دل بارانی- دل پرشبنم- دل خیس- دل گیاهی- دل خورشیدی و بیشمار دل دیگر؛ شاید به تعداد انسانهای امروز، با تاریخ پیوستهی دیروز و به دنیا نیامدهی فردا، و بلکه بیشتر... ]
آیا حس کردهاید، گاهی ابرها در دل شما میگریند ـ یا دلتان پر از ابرهای متراکم پاییزیست؟ اما نمیبارد؟
آیا در قلب خود رویش یک جوانهی خیس را گوش بستهاید؟ آیا شده ازدل خود صدای برخورد امواج بر خرسنگ بشنوید؟ در سینهٴ شما آیا تابهحال کسی را سر بریدهاند؟ و آن آیا قلب شما نبوده است؟ آیا دیدهاید، دلتان آبی شده باشد ؛ یا آنچنان روشن شود که انگار خورشیدی از آن سرزده است؟ [تعجب نکنید و نگویید، این دیوانگیست] . در شعر به اعتبار دریافتهای شاعرانه، حتی تا آنجا میتوان پیش رفت که به رؤیا و صدا، صفت اختصاص داد و آنها را حسی کرد ؛ یا صداهایی را شنید که تا پیش از این شنیده نمیشد. صداهایی مانند:
صدای چکیدن اشک- صدای آه، در تنهایی بغض آلود خود.
بعضی صداها، رنگ و بوی ابریشم دارد، برخی به زبری سوهان است، پارهیی صداها طعم گیلاس دارد، پارهیی سیب.
...
و بحث در این باره زیاد است. به قول حافظ:
«نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست؟».
***
کتابها در این باب میتوان نگاشت و باز دفتر همچنان گشاده است. بدترین کار ارائهی نسخه برای شاعر شدن است ؛ شعر نسخه برنمیدارد. به قول نیمای بزرگ، «نازک آرای تن ساق گلی» را باید در جان کشت و به جان آب داد. آهوی گریز پای شعر، از صدای پای بیگانه رم میکند و دیگر باز نمیآید ؛ شاید لازم باشد بارها در خلوت خود گریست، تا یکبار قطرهٴ اشک در شعری اشکآلود به سخن درآید ؛ حتماً و باید ساعت ها به باران نگریست، تا شعر بارانی یارست سرود.
***
در انتها شاید بپرسید هدف از این نوشتار چه بود؟
نهادن آینهیی کوچک، در پشت «پنجره»، دعوت به «نگاه با گوش» و «شنیدن با چشم». آشنا شدن به زبان بینالمللی شعر؛ تا هنگامی که با شعری مواجه شدیم بتوانیم پا به پای شاعر به دنیای او سفر کنیم.
به قول مولانای دریا دل:
«آینهام، آینهام، مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما».
ع. طارق.
بیگفتگو و بیهیچ توضیح واضحات، زبان شعر با زبان نثر تفاوت ماهوی و اساسی دارد. این را نه هر زبانشناس خبره، نه شاعران و نویسندگان زبردست که حتی «به مکتب نارفتگان و خط نانبشتگان» نیز درمییابند. در این مقال مختصر میخواهم مقداری به این مطلب از بس واضح گنگنما بپردازم.
نثر و شعر، دو کودک همزاد زباناند؛ با دو تربیت و نموگاه مختلف. یکی زبان منطق است و استدلال، فلسفه و علم و ارتباط انسانها با هم، دیگری زبان بیان ظرافتها و دقایق قلب و روح انسان؛ رازآشنا و رمزآمیز، پهلو به پهلو با زیباییشناسی. بگذریم از اینکه گاه با نثرشاعرانه یا شاعرانههای نثر مواجه میشویم یا با شعری که وقتی از قوارهٴ وزن و موسیقی بیرونش میآوری، از ضعیفترین نثر، یک مدار عقبتر است و از شعر، تنها اتهام شعر بودن را بر خود دارد.
این ابهام را نیز بزدایم. وقتی از شعر سخن میگویم منظور بیهیچ حاشیهروی، شعر پیشگام است، در نثر نیز نظر به «نثر معیار» دارم.
برای دور نشدن از مطلب، اجازه دهید با چند مثال قدری این موضوع را بازکنم:
در نثر معمول امروزی میگوییم:
«چشمش به رنگ ساقهی ریحان بود».
شعر نو میگوید:
«با ساقهیی ریحان در چشم».
نثر میگوید:
«به دریاهای آبی نگاه کردم»
شعر نو چه میگوید؟
«دریاهای آبی نگاهم کردند».
یک پله شاعرانهتر:
«آبیهای دریا نگاهم کردند».
شاعرانهتر و پیچیدهتر:
«آبیتر از آبیهای دریا، نگاهم کن!».
***
در شعر نو به جای اینکه شاعر بسراید:
«در آب شنا میکنم، تا زبان کودکانهام را حس کنم»
میسراید:
«در کودکی هایم شنا میکنم، تا زبان آب را حس کرده باشم».
او وقتی میخواهد زخمی را ببان کند که بر تناش نشسته، زخم و زبان را- هر دو- به استعاره بیان میکند:
«بر پیراهنم (تنم) یک گل سوری (زخم) دمیده است».
***
مثالهای دیگر میآوریم تا بحث بهتر فهم شود:
در شعر به جای اینکه بگویند: «شیههی اسبان گمشده» -که جملهای معمولیست و نه شاعرانه- اسب را برمیدارند، جمله به این صورت میشود: «شیهههای گمشده». این یعنی تولدی جدید در زبان با استفاده از صنعت «استعاره».
این کار تعمدی نیست ؛ فرهنگ شاعرانه، کشف آن را اقتضا میکند. میبینید حتی حذف یک کلمه در ضمیر ناخودآگاه شاعر [و شاید خودآگاه، منظور آن آگاهی فراآگاهی] سبب شدٴ جمله، شاعرانه شود.
«شیهههای گمشده!».
آیا صداها و شیههها میمیرند و باز نمیگردند؟ آیا میتوان آنها را بازیافت؟ قطعاً در دنیای شاعر، آری ؛ در بینش فلسفهی توحیدی نیز [اگر کمیژرف بیندیشیم] هیچ چیز از بین رفتنی نیست ؛ حتی واپسین نفسهای کمرنگ حلاج، بر دار ؛ یا تیزی نگاه شقاوتبار آنان که او را بر دار کردند ؛ چنین است گرمای قلب عمادالدین نسیمی؛ هنگام که جلاد، او را زنده زنده پوست برمیکند.
***
شعر اگر شعر باشد، کانال رابطه با دنیای حقیقتهاست.
شاعر به جای گفتن: «راز من افشا خواهد شد، یا از پرده برون خواهد افتاد»، میگوید:
«راز من
از خلوت
سفر خواهد کرد».
او وقتی میخواهد زیبایی قلبی دریایی را بیان کند. به عبارت زیر متوسل میشود:
«کسی نمیداند
آنسوی قلب تو
باغی از گل است».
شاید شاعر برای سرودن شعر زیر ابتدا چلچلهیی را در داخل یک تونل دیده ؛ بعد به ضمیر او خطور کرده که ممکن است، چلچله، تشنه باشد، این احساس با جان حس و خون شاعر درآمیخته و- در تولد شکوهمند خود- دنیایی دیگر به ارمغان آورده است ؛ دنیایی رازآمیز که هنوز علم نتوانسته به چگونگیاش دست یابد.
در این مصراع دقت کنید:
«چلچلهیی
در گلوی تشنهی تونل».
شاعر، شاهد چکیدن قطرهیی آب روی ریگهای داغ است ؛ قطرهی آب به سرعت تبخیر و ناپدید میشود ؛ شاید در حلقهی اول، به ذهن شاعر، این تصویر خطور کرده باشد:
«قطرهی آب روی ریگ داغ چکید».
این ولی شاعرانه نیست. بنابراین آن را شاعرانه بیان کرده:
«قطرهی آب، ریگ داغ تشنه را سیراب کرد».
قدم بعدی، در حلقهی درونیتر:
«ریگ داغ تشنگیاش را به قطرهی آب داد».
پلهی نهایی و تولد شعر:
«ریگ تشنه، داغیاش را به قطرهی آب داد».
شاعر میسراید:
«نفس نارنجی گنجشکان».
شگفتا! مگر نفس دیدنیست؟! مگر صفت «نارنجی» را میتوان به آن اختصاص داد؟! بدیهیست ؛ با پای چوبی استدالیان- که سخت بیتمکین است- و صغری کبری چیدن فلسفهٴ ارسطویی، این عبارت، هذیانی بیش نیست، اما شاعر در نگاه فرا بین، فراتر بین و فراترین بین، آنچه را دیگران نمیبینند، با چشم دل میبینند. اگر به این عبارت میخواهیم ایراد بگیریم، پیش از آن باید سؤالمان شود که چرا قرآن گفت؟
«والنّجم والشّجر یسجدان» (رحمن 6).
«ستاره و درخت سجدهکناناند».
مهیمنا! مگر ستاره و درخت سجده میکنند؟!
آری و «تسبّح له السّماوات السّبع والأرض و من فیهنّ وإن مّن شیءٍ إلاّ یسبّح بحمده ولـکن لاّ تفقهون تسبیحهم إنّه کان حلیماً غفوراً » (اسراء 44).
***
در دنیای شاعرانه، دل انسان حالتهای مختلفی دارد:
[دل مهآلود- دل ابری- دل تاریک- دل وحشی- دل سنگی- دل بارانی- دل پرشبنم- دل خیس- دل گیاهی- دل خورشیدی و بیشمار دل دیگر؛ شاید به تعداد انسانهای امروز، با تاریخ پیوستهی دیروز و به دنیا نیامدهی فردا، و بلکه بیشتر... ]
آیا حس کردهاید، گاهی ابرها در دل شما میگریند ـ یا دلتان پر از ابرهای متراکم پاییزیست؟ اما نمیبارد؟
آیا در قلب خود رویش یک جوانهی خیس را گوش بستهاید؟ آیا شده ازدل خود صدای برخورد امواج بر خرسنگ بشنوید؟ در سینهٴ شما آیا تابهحال کسی را سر بریدهاند؟ و آن آیا قلب شما نبوده است؟ آیا دیدهاید، دلتان آبی شده باشد ؛ یا آنچنان روشن شود که انگار خورشیدی از آن سرزده است؟ [تعجب نکنید و نگویید، این دیوانگیست] . در شعر به اعتبار دریافتهای شاعرانه، حتی تا آنجا میتوان پیش رفت که به رؤیا و صدا، صفت اختصاص داد و آنها را حسی کرد ؛ یا صداهایی را شنید که تا پیش از این شنیده نمیشد. صداهایی مانند:
صدای چکیدن اشک- صدای آه، در تنهایی بغض آلود خود.
بعضی صداها، رنگ و بوی ابریشم دارد، برخی به زبری سوهان است، پارهیی صداها طعم گیلاس دارد، پارهیی سیب.
...
و بحث در این باره زیاد است. به قول حافظ:
«نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست؟».
***
کتابها در این باب میتوان نگاشت و باز دفتر همچنان گشاده است. بدترین کار ارائهی نسخه برای شاعر شدن است ؛ شعر نسخه برنمیدارد. به قول نیمای بزرگ، «نازک آرای تن ساق گلی» را باید در جان کشت و به جان آب داد. آهوی گریز پای شعر، از صدای پای بیگانه رم میکند و دیگر باز نمیآید ؛ شاید لازم باشد بارها در خلوت خود گریست، تا یکبار قطرهٴ اشک در شعری اشکآلود به سخن درآید ؛ حتماً و باید ساعت ها به باران نگریست، تا شعر بارانی یارست سرود.
***
در انتها شاید بپرسید هدف از این نوشتار چه بود؟
نهادن آینهیی کوچک، در پشت «پنجره»، دعوت به «نگاه با گوش» و «شنیدن با چشم». آشنا شدن به زبان بینالمللی شعر؛ تا هنگامی که با شعری مواجه شدیم بتوانیم پا به پای شاعر به دنیای او سفر کنیم.
به قول مولانای دریا دل:
«آینهام، آینهام، مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما».
ع. طارق.