(گزیده از کتاب: همچون کوچهیی بیانتها)
نوشتن
کیست آن که به پیش میراند
قلمی را که بر کاغذ میگذارم
در لحظهی تنهایی؟
برای که مینویسد
آنکه بهخاطر من قلم بر کاغذ میگذارد؟
این کرانه که پدید آمده از لبها، از رؤیاها،
از تپهیی خاموش، از گردابی،
از شانهیی که بر آن سر میگذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی میسپارم.
قلمی را که بر کاغذ میگذارم
در لحظهی تنهایی؟
برای که مینویسد
آنکه بهخاطر من قلم بر کاغذ میگذارد؟
این کرانه که پدید آمده از لبها، از رؤیاها،
از تپهیی خاموش، از گردابی،
از شانهیی که بر آن سر میگذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی میسپارم.
کسی در اندرونم مینویسد
دستم را به حرکت درمیآورد
سخنی میشنود
درنگ میکند
کسی که میان کوهستان سرسبز و
دریای فیروزهگون گرفتار آمده است.
او با اشتیاقی سرد
به آنچه من بر کاغذ میآورم میاندیشد.
در این آتش داد
همهچیزی میسوزد
با این همه اما، این داور
خود
قربانیست
و با محکوم کردن من
خود را محکوم میکند.
به همه کس مینویسد
هیچکس را فرا نمیخواند
برای خود مینویسد
خود را به فراموشی میسپارد
و چون نوشتن به پایان رسد
دیگر بار
به هیأت من در میآید.
دستم را به حرکت درمیآورد
سخنی میشنود
درنگ میکند
کسی که میان کوهستان سرسبز و
دریای فیروزهگون گرفتار آمده است.
او با اشتیاقی سرد
به آنچه من بر کاغذ میآورم میاندیشد.
در این آتش داد
همهچیزی میسوزد
با این همه اما، این داور
خود
قربانیست
و با محکوم کردن من
خود را محکوم میکند.
به همه کس مینویسد
هیچکس را فرا نمیخواند
برای خود مینویسد
خود را به فراموشی میسپارد
و چون نوشتن به پایان رسد
دیگر بار
به هیأت من در میآید.
---------------------
کنسرت در باغ
باریده باران
زمان به چشمی غولآسا ماند
که در آن
اندیشهوار
درآمد و رفتیم.
رودی از موسیقی
فرو میریزد در خونم.
گر بگویم جسم، پاسخ میآید: بـاد!
گر بگویم خاک، پاسخ میآید: کجا؟
زمان به چشمی غولآسا ماند
که در آن
اندیشهوار
درآمد و رفتیم.
رودی از موسیقی
فرو میریزد در خونم.
گر بگویم جسم، پاسخ میآید: بـاد!
گر بگویم خاک، پاسخ میآید: کجا؟
جهان دهان باز میکند
همچون شکوفهیی مضاعف،
غمگین از آمدن
شادمان از بودن در این مکان.
همچون شکوفهیی مضاعف،
غمگین از آمدن
شادمان از بودن در این مکان.
در کانون خویش گام برمیدارم
و راه خود را
باز نمیتوانم یافت.
و راه خود را
باز نمیتوانم یافت.