با سلام به خواهران و برادران. من به اتفاق خواهران و برادران که میبینید، در مقطع قتل عامهای سال 67، در زندانهای مختلف بودیم.
خودم در زندان گوهردشت خواهران و برادران در زندانهای اوین، زندانهای شهرستانها زندان ساری، بروجرد و خرمآباد بودند ما آمدهایم اینجا که درباره این فاجعه شهادت بدهیم. من خودم آن موقع زندان گوهردشت بودم. در گوهردشت صبح روز شنبه هشتم مرداد ما را کشیدند بیرون از بند و اعدامها شروع شد. در سراسر این دوره من در سلول انفرادی بودم. روز دوشنبه فکر میکنم 17مرداد بود. در سلول باز شد. رئیس زندان همین شیخ محمد مقسهای معروف به ناصریان در را باز کرد و گفت: باید اسامی همهٴ افراد سر موضع بندتان_فرعی 7 را بگویی. باید کد رادیویی فرعی7، تمام پیامهایی که از طریق رادیو برایتان فرستاده شده، نحوه ارتباطتان با سازمان را بگویی. منظورش رادیو مجاهد بود.
وقتی من منکر شدم چند لحظه با خودش فکر کرد و بعد گفت: ببین پسر شوخی نمیکنیم، ما داریم همه رو اعدام میکنیم، همه افراد فرعی7 رو اعدام کردیم، تو را هم اعدام میکنیم، داداشت رو هم هفته پیش توی اوین اعدام کردیم... این حرف رئیس دژخیم زندان بود.
روز 22 مرداد من تو راهروی مرگ بودم. همین دژخیم، رئیس زندان به یک پاسدار جنایتکاری به نام فرج میگفت: برو هرکس رو میشناسی بـردار بیار. یعنی آنهایی که تشخیص میدهی باید اعدام شوند بردار بیار. این پاسدار جنایتکار هم میگفت: من همه را میشناسم ـ یعنی از نظر من همه باید اعدام شوند.
آخر شب فکر میکنم ساعت 9 شب بود که اسامی تعداد زیادی را خواندند. صف طویلی تشکیل شد. ناگهان با یک فرمان کوتاه «حرکت کنید» آن صف طویل بهسوی قربانگاه به حرکت درآمد.. این آخرین صحنهیی بود که من از رفتن بچهها دیدم. آنشب وقتی به سلول برگشتم، خودکار را از جاسازی برداشتم و روی دیوار نوشتم:
امشب حدود حوالی ساعت9 شب حدود 90 نفر را برای اعدام بردند. آنها همه همین جا شهید میشوند۲۲/۵/۱۳67.
یکی از روزهای آخر شهریور ماه هم مرا به فرعی13 و بعد از چند روز به بند13 بردند. تازه آنجا یک مقدار دستمان آمد که توی این مدت چه خبر بوده و چه تعداد اعدام شدهاند. دیدم از فرعی مقابل7تنها یک نفر باقی مانده. از بچههای فرعی 14 هیچکس باقی نمانده بود. همچنین از فرعی خود ما که 30 نفر بودیم 7نفر باقی مانده بودند… و مابقی هم، به قول معروف تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. اوین، گوهردشت همهاش همینطور بود همه بندها خالی شده بود.
بعد از 5ماه حدوداً، فکر میکنم دی ماه بود که من رفتم ملاقات. صحنههای عجیبی بود توی ملاقات. خانوادهها با روحیات خیلی بالا و عجیبی به دیدن ما آمده بودند. ملاقاتی من، پدر و مادرم بودند. آنها را مدتها بین گوهردشت و اوین سر دوانده بودند و نهایتاً آن روز به آنها ملاقات داده بودند. پدرم بمن گفت: «شنیدی حسن چه شد؟». حسن برادرم بود که در جریان قتلعام در اوین بدار آویخته شده بود. گفتم آری میدانم. گفت: «ما هم به خواست خدا و خواست خودش راضی هستیم». بعد آیه از سوره لقمان خواند و توصیه به صبر و استقامت میکرد. یکی دیگر از بچهها مادرش آمده بود به ملاقات که دو برادرش را در اوین اعدام کرده بودند به ملاقات رفت. مادرش به ملاقات او آمده بود. گویا آثاری از حزن و ناراحتی در او دیده بود به او گفته بود چه خبره مگر؟ برادرانت اعدام شدند طوری نشده که این افتخاره. وقتی این روحیات را ما دیدیم، برای من مسجل بود که خمینی در رسیدن به هدفش شکست خورده او دنبال چیز دیگری بود از این جنایت و با این روحیات مسلم بود که شکست خورده.
خوب، حوادثی که در سرفصل قتل عام پیش آمد تقریباً در همه زندانها طی شده و یکسان بوده، اما امروز اگر اجازه بدهید من میخواهم به موضوعی بپردازم که تابحال کمتر کسی از جزئیات آن مطلع شده است و تا بهحال بازگو نشده. طبعاً خیلی شنیدهاید که در سال 67 اساساً اعدامها ملاک پرونده نبود بهخاطر موضع سیاسی و عقیدتی زندانی صورت میگرفت و هیچ ربطی به پرونده نداشت و موضوع اساساً حقوقی نبود. و حتماً شنیدهاید که هرکس هویت خودش را هواداری مجاهدین اعلام میکرد بدون هیچ سؤالی حکم اعدام او را صادر میکردند. اما امروز میخواهم بگویم این ماجرا چی بود از کجا شروع شد که به اینجا ختم شد در واقع چی موتور محرک و الهامدهنده این بچهها برای این مقاومت در این صحنهها بود. طبعاً این چیزی که من میگویم از زاویهٴ دید خودم و آن چیزهایی که خودم شاهدش بودم و توالی حوادث میگویم. جاهای دیگر هم حتماً بوده مشابه این که خوب حالا من خبر ندارم.
در واقع این ماجرا از زمانی شروع شد که در اوایل سال 66 وقتی عدهیی ازبچهها که برای تنبیه به انفرادیها، وقتی به بند برگشتند و خبرآوردند که در انفرادیها کسانی هستند که اتهام خودشان را علناً هواداری از مجاهدین ذکر میکنند و از مواضع سازمان هم دفاع میکنند. خوب تا آن موقع در بندهایی که ما بودیم مرزبندیها مشخص بود. همه مواضعشون مشخص بود همه موضع داشتند. ولی اینکه در مواجهه با دژخیم در مواجهه با رژیم رودررو دفاع کردن از کلمه مجاهد و دفاع کردن از مواضع سازمان، بهصورت عام و گسترده نبود وقتی این خبر آمد، شنیدن این خبر تقریباً همه را متناقض کرده بود که اگر این طور است چرا ما نکنیم و طبعاً چیزهایی از سال 66 شروع شد. ماه رمضان بود فکر میکنم اردیبشت 66 بود یک دوره برخوردهای ارزیابی وزارت اطلاعات میکرد تا آنجا که بهخاطر دارم از اونجا شروع شد. یکروز مجاهد شهید مهدی پورقاضیان با سرو کله ورم کرده وارد بند شد. او در مقابل این سؤال که اتهامت چیه گفته بود هوادار مجاهدین. بهمحض اینکه گفته بود مجاهد ریخته بودند سرش و زده بودند. آن روز مهدی مقاومت زیادی کرده بود شکنجه زیادی را هم متحمل شده بود. روز بعد احمد رزاقی با صورت ورم کرده وارد بند شد، چی شد؟ باز اتهام مجاهدین باز با همان شکل. یکروز دیگر شاهد شکنجه برادری از یک بند دیگر بودم. من از بهداری برمیگشتم که دیدم رئیس زندان- دژخیم مرتضوی- و تعدادی پاسدار یک نفر را بشدت میزنند. کمتر دیده بودم که خود رئیس زندان مستقیماً با چنین وحشیگری کسی را بزند. چون معمولاً رئیس زندان میایستاد و دستور میداد زندانی را بزنند و خودش مستقیم وارد نمیشد و دستوراتش را میداد. آخوند مرتضوی با لگد به سرش میزد و پاسدارها هم با لگد و کابل به بدنش میزدند. بعد از مدتی فهمیدم که آن برادر در پاسخ مرتضوی که پرسیده بود اتهامت چیست گفته بود مجاهدین. مرتضوی گفته بود که اینطور. میگویی اتهامت مجاهد است؟ آن برادر میگوید نه اشتباه کردم. مرتضوی که فکر میکرد او کوتاه آمده خنده پیروزمندانهیی میکند؛ اما قبل از اینکه حرفی بزند آن برادر میگوید من فقط هوادار مجاهدین هستم. مرتضوی از شنیدن این حرف چنان دیوانه شده بود که به جان او افتاده بود و با آن شدت و وحشیگری او را میزدند. نکته دیگری که ما آن موقع نمیفهمیدیم این بود که ما وارد جنگی با دشمن شده بودیم که چیزی از قوانین این جنگ نمیدانستیم. در این جنگ دعوا بر سر حفظ اسرار نبود بلکه برعکس بر سر علنی کردن اسرار بود. بحث بر سر زیاد گفتن یا کم گفتن – رکب زدن یا رکب خوردن – آنچنان که در بازجوییها معمول است – نبود. بلکه این جنگ، جنگی بر سر حرمت کلمه مقدس مجاهد بود. خمینی ضدبشر میخواست هویت سیاسی و عقیدتی یک نسلی را با کلمه خودساخته منافق لوث و خراب کند و آن نسل بر آن بود که نگذارد و از حرمت این کلمه مقدس که شاخص و نماد همه ارزشهای خدایی و مردمی در برابر تمام ضدارزشهای خمینی بود دفاع کند. ما خیلی زود فهمیدیم که این کلمه مرز سرخ خمینی است و هرگز از آن کوتاه نخواهد آمد و البته این جنگ بهای بسیار گزافی را طلب میکند ولی هیهات نسلی که اراده کرده بود که از حرمت این کلمه دفاع بکند چه باکی از پرداخت قیمت داشت.
این ماجراها ادامه داشت تا اینکه ما را در اواخر سال66 به گوهردشت بردند. در آنجا بعد از وحشیگریهای زیاد که جای شرحش اینجا نیست ما را در گروههای کوچک تقسیم کرده و به بندهای بهاصطلاح فرعی بردند. در گوهردشت هر بند تشکیل میشد، از یک بند اصلی با سلولهایش و یک بند فرعی. یک روز عصر پاسداری آمد و گفت یک لیست بنویسید شامل: نام، نام خانوادگی یک سری اطلاعات و دست آخر از همه، موضوع اتهام! تهیه این لیستها کار غیرمعمولی نبود. اینبار هم ما لیست را نوشتیم و در ستون اتهام نوشتیم: هوادار مجاهدین!
ساعتی بعد یک نفر را بیرون کشیدند و زیر کتک لت و پار کردند. ماجرا شروع شد و از فرد لت و پار شده میخواستند که از گفتن کلمه مجاهد عقبنشینی کند و پس بگیرد آنرا، خوب دیدن این صحنهها عزم ما را جزمتر میکرد که دنبال راهی برای پیروزی در این جنگ باشیم. دنبال راهی بودیم که چطور میشود تا به آخر ایستاد و پیروز شد در این جنگ، تا آن موقع هنوز راه را پیدا نکرده بودیم. در یکی از روزها اوایل فروردینماه 67 در هواخوری با صحنهٴ عجیبی مواجه شدیم. یک نفر در سلولهای انفرادی سرود کوه را میخواند. با تعجب و دقت گوش کردیم، صدای بم ولی محکماش، آهنگی دلنشین داشت:
ازخطر پروا ندارم، هم چو کوهی استوارم…
آی انسان، آی انسان، چون مجاهد باش…
خیلی صحنهٴ عجیبی بود. انفرادی قانون اول و آخرش سکوت است ولی او چنان از این چیزها عبورکرده بود که با صدای بلند داشت سرود میخواند. وقتی سرود خواندنش تمام شد، دیدیم که از پنجره یکی از سلولهای طبقه سوم دستی تا مچ از کرکره جلو پنجره بیرون آمده و به آرامی با حرکات چپ و راست و بالا و پایین مورس میزند. میخواست با ما رابطه برقرار کند و آشنا بشود. میپرسید کی هستید و کدام بند هستید و خلاصه بداند که ما کی هستیم که ما به طور کلی به او جواب دادیم ولی او بیشتر میخواست، میخواست بداند که موضع ما در مقابل رژیم چیست!؟ وقتی گفتیم هوادار مجاهدین هستیم، میخواست بداند که موضع ما در مقابل رژیم چیست؟ ما برایش توضیح دادیم که ما از اوین آمدهایم ولی این که ما میگوییم اتهام مجاهدین، رژیم کوتاه نمیآید و ما هم هنوز راهی پیدا نکردهایم که تا بهآخر بایستیم و برنده این جنگ بشویم روز بعد که رفتیم هواخوری یادداشتی برایمان انداخت که در واقع همه چیز را دگرگون کرده بود مضمون این یادداشت که خیلی هم کوتاه بود این بود که اول اشاره به حداکثر تهاجم کرده بود! بعد هم گفته بود که در هرجا باید به دشمن تهاجم کرد این زندان و غیر زندان نمیشناسد. اما «شما نمیتوانید به در این جنگ برنده شوید و نمیتوانید مقاومت کنید تا به آخر و به این خط عمل کنید و نمیتوانید برنده شوید چون ایدئولوژیتان، ایدئولوژی مسعود نیست!؟ شما آلوده به ایدئولوژی خمینی هستید! به همین خاطر نمیتوانید دوام بیاورید... !
آن شب من یادم هست همه بهم ریخته بودند اینکه ایدئولوژی شما ایدئولوژی مسعود نیست، شما آلوده به خمینی هستید، آن قدر مشمئز کننده بود که همه را بهم ریخته بود تصمیم گرفتیم که سؤال کنیم که داستان چیست؟
در مورد خودش هم نوشته بود که: ما زندان مشهد بودیم ما را پارسال تبعید کردند به اوین و امسال هم آوردند به اینجا. اشاره کوتاهی کرده بود که ما « انقلاب کردهایم و بهطور علنی از مواضع سازمان دفاع میکنیم». در یک یادداشت دیگر بما گفته بود راهحل این است که انقلاب کنید! باید آلودگیها و رجس ایدئولوژی خمینی را از خودتان پاککنید تا بتوانید ایدئولوژی مسعود و مریم را جذب کنید. خوب ما درباره انقلاب ایدئولوژیک خیلی شنیده بودیم اما نمیدانستیم محتوایش چیست و اصلاً موضوع چیست؟
او توضیح داد که:
«باید برای فاصلهگرفتن از آلودگیهای ایدئولوژی خمینی با یکدیگر در جمع تان بنشیند و آنچه از کم و کاستیها و ضعفها آن چه از جنس ایدئولوژی خمینی و کارکردهایش در خودش میبیند بیان بکند و به این ترتیب با جمع یگانه شوید. اینطوری غل و زنجیرها را از دست و پایتان باز میکنید و میتوانید در مقابل خمینی بایستید و راهی غیر از این نیست!
تصمیم گرفتن سر آن کاری که این میگفت و امضا میکرد زیر نوشتههایش کاک و اسمش را نمیگفت تصمیم گرفتن کار سادهای نبود خیلی سخت بود یک شب…
دیدم که یکی از بچهها بهنام ایرج لشکری تو فکره، ایرج بچه کرمان بود، دانشجو رشته حقوق دانشگاه تهران بود، یک کشتیگیر، یک ورزشکار بسیار با منش انقلابی و بسیار متواضع که همین اخلاقش او را بسیار قابل احترام کرده بود برای همه بچهها در هر کجا که بود، سخت تو فکر بود. رفتم پیش او نشستم سر صحبت را با او باز کردم، گفتم ایرج چه کار میخواهی بکنی، گفت من تصمیم خودم را گرفتهام و انتخاب خودم را کردم میخواهم، کاریکه کاک میگوید میخواهم بکنم، گفتم از کجا میدانی که این انگیزه بهت میدهد، از کجا میدانی که ته خط میخواهی وایسی، اصلاً چرا ما باید بهخاطر یک کلمه این قدر دردسر بکشیم، فکر نمیکنی که بهتره باشه که سرمون را بیاندازیم پایین، اینمدت تمام میشه برویم پیش بچهها، ایرج یک نگاهی بمن کرد و گفت ببین، تو شنیدی که وقتی بلال حبشی را تو صحرای داغ عربستان شکنجه میکردند، تخته سنگ رو سینش میگذاشتند، میگفتند بگو هبل چی میگفت، گفتم آره، میگفت از... کوتاه نمیآمد، گفتم خوب اگر یک کلمه میگفت هبل راحت نمیشد، ولی آنموقع چیزی از آن بلال حبشی که آنطور اسمش در تاریخ باقی مانده، چیزی میماند، من جوابی نداشتم بهش بدهم، بعد ادامه داد، آیه اول از سوره عنکبوت را خواند، گفت أحسب النّاس أن یترکوا أن یقولوا آمنّا وهم لا یفتنون... .. آیا مردم فکر میکنند، گفتند ایمان آوردیم، ولشان میکنیم، آزمایششان نمیکنیم، گفت ببین حسین شاید امتحان ما همینه! بهرحال من تصمیم خودم را گرفتم و میکنم اینکار رو، روز بعد ایرج دنبال تشکیل نشستی بود بشینه حرفهایش را بزنه. عصر آمدند اسم چهارده تا از بچهها را خواندند که بهخاطر برگزاری نماز جماعت بردنشان انفرادی، باقیموند 16نفر، بعد از شام ما داشتیم آماده میشدیم برای همچین نشستی، که پاسدارها آمدند تو، اول یکی از بچهها را به نام شهید اکبر شاکری را کشیدند بیرون، رفت، چند دقیقه بعد صدایی بلند شد، داشتند میزدند، یکربع بعد آمد گفت اتهام میپرسند یعنی خودتان را آماده کنید، دارند میزنند، ایرج آماده بود، صداش کردند، پرید رفت بیرون، بعد حول و حوش ساعت 9 شب بود، بفاصله کوتاهی سر و صدا بلند شد، حالا ایرج که میگفت انتخاب کردم، داشت محک میخورد، ما هرچی منتظر ماندیم که ایرج بیاید، نیامد، لحظات و ساعتهای خیلی سختی بود، ولی تا ساعت 12 طول کشید سر و صداها خوابید، گفتیم ایرج الآن میآید ولی هرچی منتظر ماندیم ایرج نیامد... ! در واقع ایرج هیچ وقت دیگر نیامد... ! و معنیاش این بود که این بنبست شکسته شد! یعنی یک نفر از این مرز عبور کرد و تا آخر ایستاد، آنشب ایرج بیهوش شده بود و در حالیکه بیهوش شده بود، انداخته بودندش سلول انفرادی و بعدها بارها این کار را کردند ولی ایرج کوتاه نیامد! دو روز بعد نوبت رسید به مجاهد شهید علی آذرش، جمع کرد بچهها را و گفت قبل از اینکه بروم باید با همه شما یگانه باشم و شروع کرد به بیان ضعفها، کم و کاستیهای خودش و هر چه بود صادقانه داشت بیان میکرد، تو چهرهاش نه تردید بود نه ترس بود، برافروخته بود و مصمم و دست آخر عهد کرد و شاهد گرفت بچههایی که آنجا حاضر بودند با راهبران عقیدتی با مسعود و مریم که تا آخرین لحظه، آخرین نفس، از کلمه مقدس مجاهد دفاع کند و تا آخرین نفس در مقابل دژخیم کوتاه نیاید، دو روز بعد... ! یکی دو روز بعد نوبت علیاکبر ملاعبدالحسین بود، علیاکبر از زندانیان زمان شاه بود، یک انقلابی با صلابت، وارسته کسی که بهرغم اینکه بیماری خیلی سختی داشت و وضعیت اقتصادی خانوادهشان خیلیخوب بود و میتونست زندگی راحتی داشته باشد ولی ادامه مبارزه را انتخاب کرده بود و با سختیهای زیادی که تو زندان بود... او نیز با جمع عهد بست و آنها را شاهد گرفت که با مسعود و مریم که تا به آخر از آرمان مجاهدین دفاع بکند و هرگز کوتاه نیاید. این صحنههایی بود که بچهها خلق کردند و هرچه میگذشت هر روز نوبت یکی از بچهها... فهمیدیم که در بندهای دیگر هم همین اتفاقات افتاده و یک روز ما بعد از مدتی دنبال کاک بودیم، خود کاک اینطور نوشته بود، من جعفر هاشمی هستم یک میلیشیا دانشآموز بچه مشهد سال 60، من پدر بزرگم امام جمعه تربتحیدریه است و تمام خانوادهام حزباللهی دو آتیشهاند، سال 60 دستگیر شدم، ما سال 65 در مشهد حداکثر تهاجم را شنیده بودیم ولی نمیدانستیم که چطور باید این را پیشبرد تا اینکه همان سال با یکی از بچههایی که از منطقه آمده بود آشنا شدم او هرچی از انقلاب ایدئولوژیک میدانست بمن گفت و منهم آتشی بجونم افتاد که راحتم نمیگذاشت، بعد از مدتی بچهها را جمع کردم و همین سفارشی که الآن به شما میکنم به آنها کردم، بچههای دیگر هم اینکار را کردند و نتیجهاش این شد که موضع علنی گرفتیم در دفاع از سازمان و دیگر کوتاه نیامدیم ذلهشون کردیم، نتونستند ساکتمون کنند از زندان مشهد تبعیدمون کردند تهران، یک سال تهران بودیم و الآن اینجا هستیم، من وظیفه خودم میدانم که در هر کجا که هستم و در هر شرایطی هستم پیام این انقلاب را به گوش همه مشتاقانش برسانم و کار خودش را هم در واقع کرده بود تو بندهای مختلف این آتش شعلهور شده بود، تو بندی بود فرعی مقابل 16 ،میگفتند بچههایی بودند مثل بهنام مجدآبادی، محمد سلامی، هادی صابری، اینها هم مشابه همین نشستها برگزار کرده بودند و به این نقطه رسیده بودند که موضع علنی اتخاذ کنند و دفاع بکنند.
من میخواهم بگویم همانطور که همتون مطلعاید در جای جای این میهن، در سراسر ایران هیچ وجبی از زمین باقی نمونده که از خون این نسل رنگین نشده باشه، نسلی که مسعود با خون دل پرورش داده بود، و آنها را برای رویارویی با دشمن جنایتکار مردم ایران یعنی خمینی آماده کرده بود، این را من نمیگویم، این را خودشان از سال 58 از عمق جانهایشان فریاد میزدند که خلق جهان بداند مسعود معلم ماست و سرانجام در این کشاکش بزرگ آزمون آنچیزی که از این معلم بزرگشان فراگرفته بودند و در عهدی استوار در قلهای رفیع از صداقت و پاکی عهدی دوباره با راهبرشون و معلمشون بستند و تا به آخر وفادار ماندند و در حقشون باید گفت که الحق شاگردان شایسته و وفاداری بودند. متشکرم.
خودم در زندان گوهردشت خواهران و برادران در زندانهای اوین، زندانهای شهرستانها زندان ساری، بروجرد و خرمآباد بودند ما آمدهایم اینجا که درباره این فاجعه شهادت بدهیم. من خودم آن موقع زندان گوهردشت بودم. در گوهردشت صبح روز شنبه هشتم مرداد ما را کشیدند بیرون از بند و اعدامها شروع شد. در سراسر این دوره من در سلول انفرادی بودم. روز دوشنبه فکر میکنم 17مرداد بود. در سلول باز شد. رئیس زندان همین شیخ محمد مقسهای معروف به ناصریان در را باز کرد و گفت: باید اسامی همهٴ افراد سر موضع بندتان_فرعی 7 را بگویی. باید کد رادیویی فرعی7، تمام پیامهایی که از طریق رادیو برایتان فرستاده شده، نحوه ارتباطتان با سازمان را بگویی. منظورش رادیو مجاهد بود.
وقتی من منکر شدم چند لحظه با خودش فکر کرد و بعد گفت: ببین پسر شوخی نمیکنیم، ما داریم همه رو اعدام میکنیم، همه افراد فرعی7 رو اعدام کردیم، تو را هم اعدام میکنیم، داداشت رو هم هفته پیش توی اوین اعدام کردیم... این حرف رئیس دژخیم زندان بود.
روز 22 مرداد من تو راهروی مرگ بودم. همین دژخیم، رئیس زندان به یک پاسدار جنایتکاری به نام فرج میگفت: برو هرکس رو میشناسی بـردار بیار. یعنی آنهایی که تشخیص میدهی باید اعدام شوند بردار بیار. این پاسدار جنایتکار هم میگفت: من همه را میشناسم ـ یعنی از نظر من همه باید اعدام شوند.
آخر شب فکر میکنم ساعت 9 شب بود که اسامی تعداد زیادی را خواندند. صف طویلی تشکیل شد. ناگهان با یک فرمان کوتاه «حرکت کنید» آن صف طویل بهسوی قربانگاه به حرکت درآمد.. این آخرین صحنهیی بود که من از رفتن بچهها دیدم. آنشب وقتی به سلول برگشتم، خودکار را از جاسازی برداشتم و روی دیوار نوشتم:
امشب حدود حوالی ساعت9 شب حدود 90 نفر را برای اعدام بردند. آنها همه همین جا شهید میشوند۲۲/۵/۱۳67.
یکی از روزهای آخر شهریور ماه هم مرا به فرعی13 و بعد از چند روز به بند13 بردند. تازه آنجا یک مقدار دستمان آمد که توی این مدت چه خبر بوده و چه تعداد اعدام شدهاند. دیدم از فرعی مقابل7تنها یک نفر باقی مانده. از بچههای فرعی 14 هیچکس باقی نمانده بود. همچنین از فرعی خود ما که 30 نفر بودیم 7نفر باقی مانده بودند… و مابقی هم، به قول معروف تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. اوین، گوهردشت همهاش همینطور بود همه بندها خالی شده بود.
بعد از 5ماه حدوداً، فکر میکنم دی ماه بود که من رفتم ملاقات. صحنههای عجیبی بود توی ملاقات. خانوادهها با روحیات خیلی بالا و عجیبی به دیدن ما آمده بودند. ملاقاتی من، پدر و مادرم بودند. آنها را مدتها بین گوهردشت و اوین سر دوانده بودند و نهایتاً آن روز به آنها ملاقات داده بودند. پدرم بمن گفت: «شنیدی حسن چه شد؟». حسن برادرم بود که در جریان قتلعام در اوین بدار آویخته شده بود. گفتم آری میدانم. گفت: «ما هم به خواست خدا و خواست خودش راضی هستیم». بعد آیه از سوره لقمان خواند و توصیه به صبر و استقامت میکرد. یکی دیگر از بچهها مادرش آمده بود به ملاقات که دو برادرش را در اوین اعدام کرده بودند به ملاقات رفت. مادرش به ملاقات او آمده بود. گویا آثاری از حزن و ناراحتی در او دیده بود به او گفته بود چه خبره مگر؟ برادرانت اعدام شدند طوری نشده که این افتخاره. وقتی این روحیات را ما دیدیم، برای من مسجل بود که خمینی در رسیدن به هدفش شکست خورده او دنبال چیز دیگری بود از این جنایت و با این روحیات مسلم بود که شکست خورده.
خوب، حوادثی که در سرفصل قتل عام پیش آمد تقریباً در همه زندانها طی شده و یکسان بوده، اما امروز اگر اجازه بدهید من میخواهم به موضوعی بپردازم که تابحال کمتر کسی از جزئیات آن مطلع شده است و تا بهحال بازگو نشده. طبعاً خیلی شنیدهاید که در سال 67 اساساً اعدامها ملاک پرونده نبود بهخاطر موضع سیاسی و عقیدتی زندانی صورت میگرفت و هیچ ربطی به پرونده نداشت و موضوع اساساً حقوقی نبود. و حتماً شنیدهاید که هرکس هویت خودش را هواداری مجاهدین اعلام میکرد بدون هیچ سؤالی حکم اعدام او را صادر میکردند. اما امروز میخواهم بگویم این ماجرا چی بود از کجا شروع شد که به اینجا ختم شد در واقع چی موتور محرک و الهامدهنده این بچهها برای این مقاومت در این صحنهها بود. طبعاً این چیزی که من میگویم از زاویهٴ دید خودم و آن چیزهایی که خودم شاهدش بودم و توالی حوادث میگویم. جاهای دیگر هم حتماً بوده مشابه این که خوب حالا من خبر ندارم.
در واقع این ماجرا از زمانی شروع شد که در اوایل سال 66 وقتی عدهیی ازبچهها که برای تنبیه به انفرادیها، وقتی به بند برگشتند و خبرآوردند که در انفرادیها کسانی هستند که اتهام خودشان را علناً هواداری از مجاهدین ذکر میکنند و از مواضع سازمان هم دفاع میکنند. خوب تا آن موقع در بندهایی که ما بودیم مرزبندیها مشخص بود. همه مواضعشون مشخص بود همه موضع داشتند. ولی اینکه در مواجهه با دژخیم در مواجهه با رژیم رودررو دفاع کردن از کلمه مجاهد و دفاع کردن از مواضع سازمان، بهصورت عام و گسترده نبود وقتی این خبر آمد، شنیدن این خبر تقریباً همه را متناقض کرده بود که اگر این طور است چرا ما نکنیم و طبعاً چیزهایی از سال 66 شروع شد. ماه رمضان بود فکر میکنم اردیبشت 66 بود یک دوره برخوردهای ارزیابی وزارت اطلاعات میکرد تا آنجا که بهخاطر دارم از اونجا شروع شد. یکروز مجاهد شهید مهدی پورقاضیان با سرو کله ورم کرده وارد بند شد. او در مقابل این سؤال که اتهامت چیه گفته بود هوادار مجاهدین. بهمحض اینکه گفته بود مجاهد ریخته بودند سرش و زده بودند. آن روز مهدی مقاومت زیادی کرده بود شکنجه زیادی را هم متحمل شده بود. روز بعد احمد رزاقی با صورت ورم کرده وارد بند شد، چی شد؟ باز اتهام مجاهدین باز با همان شکل. یکروز دیگر شاهد شکنجه برادری از یک بند دیگر بودم. من از بهداری برمیگشتم که دیدم رئیس زندان- دژخیم مرتضوی- و تعدادی پاسدار یک نفر را بشدت میزنند. کمتر دیده بودم که خود رئیس زندان مستقیماً با چنین وحشیگری کسی را بزند. چون معمولاً رئیس زندان میایستاد و دستور میداد زندانی را بزنند و خودش مستقیم وارد نمیشد و دستوراتش را میداد. آخوند مرتضوی با لگد به سرش میزد و پاسدارها هم با لگد و کابل به بدنش میزدند. بعد از مدتی فهمیدم که آن برادر در پاسخ مرتضوی که پرسیده بود اتهامت چیست گفته بود مجاهدین. مرتضوی گفته بود که اینطور. میگویی اتهامت مجاهد است؟ آن برادر میگوید نه اشتباه کردم. مرتضوی که فکر میکرد او کوتاه آمده خنده پیروزمندانهیی میکند؛ اما قبل از اینکه حرفی بزند آن برادر میگوید من فقط هوادار مجاهدین هستم. مرتضوی از شنیدن این حرف چنان دیوانه شده بود که به جان او افتاده بود و با آن شدت و وحشیگری او را میزدند. نکته دیگری که ما آن موقع نمیفهمیدیم این بود که ما وارد جنگی با دشمن شده بودیم که چیزی از قوانین این جنگ نمیدانستیم. در این جنگ دعوا بر سر حفظ اسرار نبود بلکه برعکس بر سر علنی کردن اسرار بود. بحث بر سر زیاد گفتن یا کم گفتن – رکب زدن یا رکب خوردن – آنچنان که در بازجوییها معمول است – نبود. بلکه این جنگ، جنگی بر سر حرمت کلمه مقدس مجاهد بود. خمینی ضدبشر میخواست هویت سیاسی و عقیدتی یک نسلی را با کلمه خودساخته منافق لوث و خراب کند و آن نسل بر آن بود که نگذارد و از حرمت این کلمه مقدس که شاخص و نماد همه ارزشهای خدایی و مردمی در برابر تمام ضدارزشهای خمینی بود دفاع کند. ما خیلی زود فهمیدیم که این کلمه مرز سرخ خمینی است و هرگز از آن کوتاه نخواهد آمد و البته این جنگ بهای بسیار گزافی را طلب میکند ولی هیهات نسلی که اراده کرده بود که از حرمت این کلمه دفاع بکند چه باکی از پرداخت قیمت داشت.
این ماجراها ادامه داشت تا اینکه ما را در اواخر سال66 به گوهردشت بردند. در آنجا بعد از وحشیگریهای زیاد که جای شرحش اینجا نیست ما را در گروههای کوچک تقسیم کرده و به بندهای بهاصطلاح فرعی بردند. در گوهردشت هر بند تشکیل میشد، از یک بند اصلی با سلولهایش و یک بند فرعی. یک روز عصر پاسداری آمد و گفت یک لیست بنویسید شامل: نام، نام خانوادگی یک سری اطلاعات و دست آخر از همه، موضوع اتهام! تهیه این لیستها کار غیرمعمولی نبود. اینبار هم ما لیست را نوشتیم و در ستون اتهام نوشتیم: هوادار مجاهدین!
ساعتی بعد یک نفر را بیرون کشیدند و زیر کتک لت و پار کردند. ماجرا شروع شد و از فرد لت و پار شده میخواستند که از گفتن کلمه مجاهد عقبنشینی کند و پس بگیرد آنرا، خوب دیدن این صحنهها عزم ما را جزمتر میکرد که دنبال راهی برای پیروزی در این جنگ باشیم. دنبال راهی بودیم که چطور میشود تا به آخر ایستاد و پیروز شد در این جنگ، تا آن موقع هنوز راه را پیدا نکرده بودیم. در یکی از روزها اوایل فروردینماه 67 در هواخوری با صحنهٴ عجیبی مواجه شدیم. یک نفر در سلولهای انفرادی سرود کوه را میخواند. با تعجب و دقت گوش کردیم، صدای بم ولی محکماش، آهنگی دلنشین داشت:
ازخطر پروا ندارم، هم چو کوهی استوارم…
آی انسان، آی انسان، چون مجاهد باش…
خیلی صحنهٴ عجیبی بود. انفرادی قانون اول و آخرش سکوت است ولی او چنان از این چیزها عبورکرده بود که با صدای بلند داشت سرود میخواند. وقتی سرود خواندنش تمام شد، دیدیم که از پنجره یکی از سلولهای طبقه سوم دستی تا مچ از کرکره جلو پنجره بیرون آمده و به آرامی با حرکات چپ و راست و بالا و پایین مورس میزند. میخواست با ما رابطه برقرار کند و آشنا بشود. میپرسید کی هستید و کدام بند هستید و خلاصه بداند که ما کی هستیم که ما به طور کلی به او جواب دادیم ولی او بیشتر میخواست، میخواست بداند که موضع ما در مقابل رژیم چیست!؟ وقتی گفتیم هوادار مجاهدین هستیم، میخواست بداند که موضع ما در مقابل رژیم چیست؟ ما برایش توضیح دادیم که ما از اوین آمدهایم ولی این که ما میگوییم اتهام مجاهدین، رژیم کوتاه نمیآید و ما هم هنوز راهی پیدا نکردهایم که تا بهآخر بایستیم و برنده این جنگ بشویم روز بعد که رفتیم هواخوری یادداشتی برایمان انداخت که در واقع همه چیز را دگرگون کرده بود مضمون این یادداشت که خیلی هم کوتاه بود این بود که اول اشاره به حداکثر تهاجم کرده بود! بعد هم گفته بود که در هرجا باید به دشمن تهاجم کرد این زندان و غیر زندان نمیشناسد. اما «شما نمیتوانید به در این جنگ برنده شوید و نمیتوانید مقاومت کنید تا به آخر و به این خط عمل کنید و نمیتوانید برنده شوید چون ایدئولوژیتان، ایدئولوژی مسعود نیست!؟ شما آلوده به ایدئولوژی خمینی هستید! به همین خاطر نمیتوانید دوام بیاورید... !
آن شب من یادم هست همه بهم ریخته بودند اینکه ایدئولوژی شما ایدئولوژی مسعود نیست، شما آلوده به خمینی هستید، آن قدر مشمئز کننده بود که همه را بهم ریخته بود تصمیم گرفتیم که سؤال کنیم که داستان چیست؟
در مورد خودش هم نوشته بود که: ما زندان مشهد بودیم ما را پارسال تبعید کردند به اوین و امسال هم آوردند به اینجا. اشاره کوتاهی کرده بود که ما « انقلاب کردهایم و بهطور علنی از مواضع سازمان دفاع میکنیم». در یک یادداشت دیگر بما گفته بود راهحل این است که انقلاب کنید! باید آلودگیها و رجس ایدئولوژی خمینی را از خودتان پاککنید تا بتوانید ایدئولوژی مسعود و مریم را جذب کنید. خوب ما درباره انقلاب ایدئولوژیک خیلی شنیده بودیم اما نمیدانستیم محتوایش چیست و اصلاً موضوع چیست؟
او توضیح داد که:
«باید برای فاصلهگرفتن از آلودگیهای ایدئولوژی خمینی با یکدیگر در جمع تان بنشیند و آنچه از کم و کاستیها و ضعفها آن چه از جنس ایدئولوژی خمینی و کارکردهایش در خودش میبیند بیان بکند و به این ترتیب با جمع یگانه شوید. اینطوری غل و زنجیرها را از دست و پایتان باز میکنید و میتوانید در مقابل خمینی بایستید و راهی غیر از این نیست!
تصمیم گرفتن سر آن کاری که این میگفت و امضا میکرد زیر نوشتههایش کاک و اسمش را نمیگفت تصمیم گرفتن کار سادهای نبود خیلی سخت بود یک شب…
دیدم که یکی از بچهها بهنام ایرج لشکری تو فکره، ایرج بچه کرمان بود، دانشجو رشته حقوق دانشگاه تهران بود، یک کشتیگیر، یک ورزشکار بسیار با منش انقلابی و بسیار متواضع که همین اخلاقش او را بسیار قابل احترام کرده بود برای همه بچهها در هر کجا که بود، سخت تو فکر بود. رفتم پیش او نشستم سر صحبت را با او باز کردم، گفتم ایرج چه کار میخواهی بکنی، گفت من تصمیم خودم را گرفتهام و انتخاب خودم را کردم میخواهم، کاریکه کاک میگوید میخواهم بکنم، گفتم از کجا میدانی که این انگیزه بهت میدهد، از کجا میدانی که ته خط میخواهی وایسی، اصلاً چرا ما باید بهخاطر یک کلمه این قدر دردسر بکشیم، فکر نمیکنی که بهتره باشه که سرمون را بیاندازیم پایین، اینمدت تمام میشه برویم پیش بچهها، ایرج یک نگاهی بمن کرد و گفت ببین، تو شنیدی که وقتی بلال حبشی را تو صحرای داغ عربستان شکنجه میکردند، تخته سنگ رو سینش میگذاشتند، میگفتند بگو هبل چی میگفت، گفتم آره، میگفت از... کوتاه نمیآمد، گفتم خوب اگر یک کلمه میگفت هبل راحت نمیشد، ولی آنموقع چیزی از آن بلال حبشی که آنطور اسمش در تاریخ باقی مانده، چیزی میماند، من جوابی نداشتم بهش بدهم، بعد ادامه داد، آیه اول از سوره عنکبوت را خواند، گفت أحسب النّاس أن یترکوا أن یقولوا آمنّا وهم لا یفتنون... .. آیا مردم فکر میکنند، گفتند ایمان آوردیم، ولشان میکنیم، آزمایششان نمیکنیم، گفت ببین حسین شاید امتحان ما همینه! بهرحال من تصمیم خودم را گرفتم و میکنم اینکار رو، روز بعد ایرج دنبال تشکیل نشستی بود بشینه حرفهایش را بزنه. عصر آمدند اسم چهارده تا از بچهها را خواندند که بهخاطر برگزاری نماز جماعت بردنشان انفرادی، باقیموند 16نفر، بعد از شام ما داشتیم آماده میشدیم برای همچین نشستی، که پاسدارها آمدند تو، اول یکی از بچهها را به نام شهید اکبر شاکری را کشیدند بیرون، رفت، چند دقیقه بعد صدایی بلند شد، داشتند میزدند، یکربع بعد آمد گفت اتهام میپرسند یعنی خودتان را آماده کنید، دارند میزنند، ایرج آماده بود، صداش کردند، پرید رفت بیرون، بعد حول و حوش ساعت 9 شب بود، بفاصله کوتاهی سر و صدا بلند شد، حالا ایرج که میگفت انتخاب کردم، داشت محک میخورد، ما هرچی منتظر ماندیم که ایرج بیاید، نیامد، لحظات و ساعتهای خیلی سختی بود، ولی تا ساعت 12 طول کشید سر و صداها خوابید، گفتیم ایرج الآن میآید ولی هرچی منتظر ماندیم ایرج نیامد... ! در واقع ایرج هیچ وقت دیگر نیامد... ! و معنیاش این بود که این بنبست شکسته شد! یعنی یک نفر از این مرز عبور کرد و تا آخر ایستاد، آنشب ایرج بیهوش شده بود و در حالیکه بیهوش شده بود، انداخته بودندش سلول انفرادی و بعدها بارها این کار را کردند ولی ایرج کوتاه نیامد! دو روز بعد نوبت رسید به مجاهد شهید علی آذرش، جمع کرد بچهها را و گفت قبل از اینکه بروم باید با همه شما یگانه باشم و شروع کرد به بیان ضعفها، کم و کاستیهای خودش و هر چه بود صادقانه داشت بیان میکرد، تو چهرهاش نه تردید بود نه ترس بود، برافروخته بود و مصمم و دست آخر عهد کرد و شاهد گرفت بچههایی که آنجا حاضر بودند با راهبران عقیدتی با مسعود و مریم که تا آخرین لحظه، آخرین نفس، از کلمه مقدس مجاهد دفاع کند و تا آخرین نفس در مقابل دژخیم کوتاه نیاید، دو روز بعد... ! یکی دو روز بعد نوبت علیاکبر ملاعبدالحسین بود، علیاکبر از زندانیان زمان شاه بود، یک انقلابی با صلابت، وارسته کسی که بهرغم اینکه بیماری خیلی سختی داشت و وضعیت اقتصادی خانوادهشان خیلیخوب بود و میتونست زندگی راحتی داشته باشد ولی ادامه مبارزه را انتخاب کرده بود و با سختیهای زیادی که تو زندان بود... او نیز با جمع عهد بست و آنها را شاهد گرفت که با مسعود و مریم که تا به آخر از آرمان مجاهدین دفاع بکند و هرگز کوتاه نیاید. این صحنههایی بود که بچهها خلق کردند و هرچه میگذشت هر روز نوبت یکی از بچهها... فهمیدیم که در بندهای دیگر هم همین اتفاقات افتاده و یک روز ما بعد از مدتی دنبال کاک بودیم، خود کاک اینطور نوشته بود، من جعفر هاشمی هستم یک میلیشیا دانشآموز بچه مشهد سال 60، من پدر بزرگم امام جمعه تربتحیدریه است و تمام خانوادهام حزباللهی دو آتیشهاند، سال 60 دستگیر شدم، ما سال 65 در مشهد حداکثر تهاجم را شنیده بودیم ولی نمیدانستیم که چطور باید این را پیشبرد تا اینکه همان سال با یکی از بچههایی که از منطقه آمده بود آشنا شدم او هرچی از انقلاب ایدئولوژیک میدانست بمن گفت و منهم آتشی بجونم افتاد که راحتم نمیگذاشت، بعد از مدتی بچهها را جمع کردم و همین سفارشی که الآن به شما میکنم به آنها کردم، بچههای دیگر هم اینکار را کردند و نتیجهاش این شد که موضع علنی گرفتیم در دفاع از سازمان و دیگر کوتاه نیامدیم ذلهشون کردیم، نتونستند ساکتمون کنند از زندان مشهد تبعیدمون کردند تهران، یک سال تهران بودیم و الآن اینجا هستیم، من وظیفه خودم میدانم که در هر کجا که هستم و در هر شرایطی هستم پیام این انقلاب را به گوش همه مشتاقانش برسانم و کار خودش را هم در واقع کرده بود تو بندهای مختلف این آتش شعلهور شده بود، تو بندی بود فرعی مقابل 16 ،میگفتند بچههایی بودند مثل بهنام مجدآبادی، محمد سلامی، هادی صابری، اینها هم مشابه همین نشستها برگزار کرده بودند و به این نقطه رسیده بودند که موضع علنی اتخاذ کنند و دفاع بکنند.
من میخواهم بگویم همانطور که همتون مطلعاید در جای جای این میهن، در سراسر ایران هیچ وجبی از زمین باقی نمونده که از خون این نسل رنگین نشده باشه، نسلی که مسعود با خون دل پرورش داده بود، و آنها را برای رویارویی با دشمن جنایتکار مردم ایران یعنی خمینی آماده کرده بود، این را من نمیگویم، این را خودشان از سال 58 از عمق جانهایشان فریاد میزدند که خلق جهان بداند مسعود معلم ماست و سرانجام در این کشاکش بزرگ آزمون آنچیزی که از این معلم بزرگشان فراگرفته بودند و در عهدی استوار در قلهای رفیع از صداقت و پاکی عهدی دوباره با راهبرشون و معلمشون بستند و تا به آخر وفادار ماندند و در حقشون باید گفت که الحق شاگردان شایسته و وفاداری بودند. متشکرم.