(محمدرضا سرادار ریشه و نسب از میرزا کوچک خان سردار جنگل دارد)
این مجاهد شجاع که داستانهای مقاومتش در زیر شکنجه دژخیمان ورد زبان همبندان او بوده است، فرزند مردم آستارا بود که در فاز سیاسی در خطه سبز گیلان در بندر انزلی با مجاهدین آشنا شد، او هنرمند و دارای ذوق هنری در ترانهخوانی و فعالیتهای هنری بود و درهمین رابطه در فاز سیاسی در چند فعالیت هنری مقاومت در اجرای ترانه سرود و تئاتر شرکت میکرد.
از شگفتیهای زندگی محمدرضا این بود که درست در هنگامه شروع زندگی تازه با خواهر نادر و ناصر قلعهای و روز بعد از ازدواجش، در حال انجام فعالیتهای مربوط به پخش و توزیع متون پیاده شده از صدای مجاهد بود که بههمراه همرزمش نادر قلعهای دستگیر شده و توسط پاسداران جنایتکار به زندان مخوف اوین منتقل میشود.
آری محمدرضا پس از مقاومت قهرمانانه در زیر شکنجههای وحشیانه، موفق میشود دوران بازجویی را با سرفرازی تمام بهپایان برساند. بعد از این دوره سخت محمدرضا به زندان گوهردشت تبعید میشود تا شرایط سختتری را پشت سر بگذارد. یکی از همبندانش درباره این ایام مینویسد:
«در برخورد با محمدرضا اولین چیزی که توجهم را جلب کرد آثار و بقایای شکنجههایی بود که بر روی چهرهاش هویدا بود. او را بهقدری زده بودند که بعد ازماهها که از بازجوییش میگذشت باز هم آثارش برروی صورت و پاهایش باقیمانده بود. در یکی از گزارشهای مربوط به او آمده است: «یکی از روزها داوود لشکری (جلاد گوهردشت) برای گرفتن اطلاعات به سراغ محمدرضا آمده بود. پیش از او سایر پاسداران و دژخیمان بهقدری با کابل بر سر و صورت محمدرضا زده بودند که چهرهاش از شدت تورم غیرقابل تشخیص شده بود. داوود لشکری که خود یکی از سفاکترین جلادان بود، با دیدن سر و صورت محمدرضا جا خورد و در برخورد اول نتوانست او را تشخیص بدهد.»
در گزارش دیگری از همبندانش آمده است:
«در زندان گوهردشت پس از شنیدن اخبار انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین، زندان به مرحله جدیدی از مقاومت و تحرکات اعتراضی رسید. بچهها اخبار را بهصورت دستنوشته بند به بند منتقل میکردند. یکروز در تهاجمی که زندانبانان به سلولها داشتند از لباس محمدرضا، که آن زمان در بند9 بود، مقداری نوشته و دستنویس پیدا کردند. بیدرنگ او را به زیر شکنجه بردند تا بگوید آنها را از چه کسی گرفته و به چه کسانی داده است؟ محمدرضا قهرمان تا آستانه شهادت شکنجه شد اما لبازلب باز نکرد».
یکی دیگر از همزنجیرانش از مقاومتهای محمدرضا چنین مینویسد:
«او را بهخاطر تشکیلات بند، به زیر شکنجه شدید بردند. پاسدار محمودی، مسئول بندهای انفرادی، 4ساعت مداوم با کابل بر سرش میکوبید و عربده میکشید: «حکم ضرب حتیالموت داریم، میتوانیم زیر شکنجه تو را بکشیم». ابروها و گونههایش بهقدری ورم کرده بود که نمیتوانست جایی را ببیند و برای دیدن تا مدتها مجبور بود با دستانش آنها را بالا بگیرد.»
در گزارش دیگری آمده است: «خبر انقلاب ایدئولوژیک و حضور خواهر مریم در رهبری سازمان تأثیرات بسیار زیادی در ارتقای مقاومت زندانیان داشت.»
عاقبت در جریان قتلعام هولناک زندانیان سیاسی در سال67، محمدرضا چند روز بعد از شروع قتلعامها در مرداد67، به اوین منتقل شد، و در آذر ماه همان سال به کاروان پرافتخار شهیدان مجاهد خلق پیوست.
این مجاهد شجاع که داستانهای مقاومتش در زیر شکنجه دژخیمان ورد زبان همبندان او بوده است، فرزند مردم آستارا بود که در فاز سیاسی در خطه سبز گیلان در بندر انزلی با مجاهدین آشنا شد، او هنرمند و دارای ذوق هنری در ترانهخوانی و فعالیتهای هنری بود و درهمین رابطه در فاز سیاسی در چند فعالیت هنری مقاومت در اجرای ترانه سرود و تئاتر شرکت میکرد.
از شگفتیهای زندگی محمدرضا این بود که درست در هنگامه شروع زندگی تازه با خواهر نادر و ناصر قلعهای و روز بعد از ازدواجش، در حال انجام فعالیتهای مربوط به پخش و توزیع متون پیاده شده از صدای مجاهد بود که بههمراه همرزمش نادر قلعهای دستگیر شده و توسط پاسداران جنایتکار به زندان مخوف اوین منتقل میشود.
آری محمدرضا پس از مقاومت قهرمانانه در زیر شکنجههای وحشیانه، موفق میشود دوران بازجویی را با سرفرازی تمام بهپایان برساند. بعد از این دوره سخت محمدرضا به زندان گوهردشت تبعید میشود تا شرایط سختتری را پشت سر بگذارد. یکی از همبندانش درباره این ایام مینویسد:
«در برخورد با محمدرضا اولین چیزی که توجهم را جلب کرد آثار و بقایای شکنجههایی بود که بر روی چهرهاش هویدا بود. او را بهقدری زده بودند که بعد ازماهها که از بازجوییش میگذشت باز هم آثارش برروی صورت و پاهایش باقیمانده بود. در یکی از گزارشهای مربوط به او آمده است: «یکی از روزها داوود لشکری (جلاد گوهردشت) برای گرفتن اطلاعات به سراغ محمدرضا آمده بود. پیش از او سایر پاسداران و دژخیمان بهقدری با کابل بر سر و صورت محمدرضا زده بودند که چهرهاش از شدت تورم غیرقابل تشخیص شده بود. داوود لشکری که خود یکی از سفاکترین جلادان بود، با دیدن سر و صورت محمدرضا جا خورد و در برخورد اول نتوانست او را تشخیص بدهد.»
در گزارش دیگری از همبندانش آمده است:
«در زندان گوهردشت پس از شنیدن اخبار انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین، زندان به مرحله جدیدی از مقاومت و تحرکات اعتراضی رسید. بچهها اخبار را بهصورت دستنوشته بند به بند منتقل میکردند. یکروز در تهاجمی که زندانبانان به سلولها داشتند از لباس محمدرضا، که آن زمان در بند9 بود، مقداری نوشته و دستنویس پیدا کردند. بیدرنگ او را به زیر شکنجه بردند تا بگوید آنها را از چه کسی گرفته و به چه کسانی داده است؟ محمدرضا قهرمان تا آستانه شهادت شکنجه شد اما لبازلب باز نکرد».
یکی دیگر از همزنجیرانش از مقاومتهای محمدرضا چنین مینویسد:
«او را بهخاطر تشکیلات بند، به زیر شکنجه شدید بردند. پاسدار محمودی، مسئول بندهای انفرادی، 4ساعت مداوم با کابل بر سرش میکوبید و عربده میکشید: «حکم ضرب حتیالموت داریم، میتوانیم زیر شکنجه تو را بکشیم». ابروها و گونههایش بهقدری ورم کرده بود که نمیتوانست جایی را ببیند و برای دیدن تا مدتها مجبور بود با دستانش آنها را بالا بگیرد.»
در گزارش دیگری آمده است: «خبر انقلاب ایدئولوژیک و حضور خواهر مریم در رهبری سازمان تأثیرات بسیار زیادی در ارتقای مقاومت زندانیان داشت.»
عاقبت در جریان قتلعام هولناک زندانیان سیاسی در سال67، محمدرضا چند روز بعد از شروع قتلعامها در مرداد67، به اوین منتقل شد، و در آذر ماه همان سال به کاروان پرافتخار شهیدان مجاهد خلق پیوست.
عکس شهید محمدرضا سرادار.
کار دستی شهید سرادار