خاطرهای از: حسین فارسی
ایرج لشکری را از سال60 در بند2 واحد3 قزلحصار میشناختم. دانشجوی بورسیه ارتش در دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود. سال 61 آزاد شد. مجدداً دست به فعالیت زد و قصد خروج از کشور و پیوستن به سازمان در منطقه مرزی را داشت که برای بار دوم دستگیر و به 10سال حبس محکوم شد. او قهرمان کشتی مسابقات دانشجویی کشور بود.
تابستان سال66 در سالن 3 آموزشگاه اوین بودیم. یکروز داشت میخی را بهدیوار میکوبید که پاسدار او را دید و بیرون کشید. روز بعد او را به دادگاه بردند و به اتهام تخریب اموال عمومی به 100ضربه شلاق محکومش کردند. داستان آنقدر مسخره بود که کسی باور نمیکرد که ایرج را کابل بزنند. اما چند روز بعد برای زهرچشم گرفتن از زندانیان سالن 1 که اتاقهایش دربسته بود، او را در راهرو سالن1 به تخت بسته و 100ضربه کابل زدند. ایرج حتی آخ هم نگفته بود. در پایان سردسته دژخیمان به او گفته بود که باید به تو مدال بدهیم چون خیلی تحمل داری.
اما بالاترین قهرمانی ایرج در گوهردشت بود. وقتی که پیام انقلاب ایدئولوژیک به ما رسیده بود و بچهها دگرگون شده بودند، ایرج در فکر انقلاب بود، شبی کنارش نشسته بودم، او داشت خرماهای خشک شده را با درآوردن هستهشان در آب میانداخت تا برای صبحانه فردا آماده باشد. همانطور که کار میکرد از او پرسیدم: ایرج نظرت در مورد انقلاب چیست؟ چه کار باید کرد؟
گفت: من تصمیم خودم را گرفتهام و همانکاری را که ”کاک“ میگوید انجام میدهم. (منظورش از کاک، شهید قهرمان جعفر هاشمی بود. همان پیکخوش خبر انقلاب، که خود را به آب و آتش میزد تا ما را با انقلاب ایدئولوژیک آشنا کند و سرانجام شور و غوغای انقلاب را در بندهای زندان جاری کرد.)
به ایرج گفتم بنظرت بهتر نیست صبر کنیم که آزاد بشویم بعد برویم پیش بچهها، هم با انقلاب از نزدیک آشنا شویم و هم مبارزه را ادامه بدهیم؟
در حالیکه مشغول کارش بود نگاهی بهمن کرد و گفت: تو داستان بلال را خواندهای و میدانی؟ گفتم میدانم، گفت چه میدانی؟ گفتم که او را شکنجه میکردند و میگفتند بگو هبل ولی او میگفت احد.
گفت: خوب، حالا بهنظر تو اگر آن زمان که تخته سنگهای بزرگ و داغ را روی سینهاش میگذاشتند و با شلاق او را میزدند، تسلیم میشد و میگفت هبل آیا دیگر همان بلال بود و همان یار نزدیک پیامبر میشد؟ مکث کردم، او ادامه داد: الآن هم ما میگوییم مجاهدین اینها هم میزنند و لت و پارمان میکنند که بگوییم منافقین باور کن داستان یکی است و در ادامه آیه اول سوره عنکبوت را خواند: ”احسب النّاس أن یترکوا أن یقولوا آمنّا و هم لا یفتنون“ و ادامه داد؟ چه میدانم شاید اینهم آزمایش ما باشد، در هر حال من تصمیم خودم را گرفتهام. شب بعد پاسدار او را صدا کرده به بیرون بند بردند. موضوع مربوط به نماز جماعت چند روز قبل بود که تعدادی از بچهها مشغول خواندن نمازجماعت بودند، پاسدارها آمدند و اسم آنها را نوشتند، ایرج و اکبر شاکری هم در صف نماز بودند اما وقتی نفرات دیگر را بهخاطر نمازجماعت تنبیه کرده و به سلول انفرادی بردند اکبر و ایرج را آن روز نبردند.
آنشب طولی نکشید که صدای ضرب و شتم بلند شد، پاسدارها اتهام را پرسیدند و ایرج گفت: هوادار مجاهدین. طبق معمول پاسدارها شروع به ضرب و شتم کردند که حرفش را پس بگیرد و بگوید منافقین، اما ایرج تصمیمش را گرفته بود. او دیگر آن ایرج چند روز قبل نبود. در جریان قتلعامها من به همان بندی که ایرج آنجا بود منتقل شدم. فکر میکردم شاید هنوز آنجا باشد، آخر شب بود شاید ساعت از 12 گذشته بود سکوت مطلق حاکم بود. من چند بار صدا کردم: ایرج، ایرج، ایرج، هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد، دوباره ناامیدانه صدا کردم: ایرج، ایرج. ناگهان از یکی از سلولها صدایی جواب داد: ایرج اینجا نیست، او را چند روز پیش صبح زود صدا کردند و بردند و دیگر برنگشت.
بعدا فهمیدم که همراه بچههای مشهد در اولین سری اعدامهای گوهردشت در روز 8مرداد سر برعهد و پیمانش گذاشت و جاودانه شد.
ایرج لشکری را از سال60 در بند2 واحد3 قزلحصار میشناختم. دانشجوی بورسیه ارتش در دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود. سال 61 آزاد شد. مجدداً دست به فعالیت زد و قصد خروج از کشور و پیوستن به سازمان در منطقه مرزی را داشت که برای بار دوم دستگیر و به 10سال حبس محکوم شد. او قهرمان کشتی مسابقات دانشجویی کشور بود.
تابستان سال66 در سالن 3 آموزشگاه اوین بودیم. یکروز داشت میخی را بهدیوار میکوبید که پاسدار او را دید و بیرون کشید. روز بعد او را به دادگاه بردند و به اتهام تخریب اموال عمومی به 100ضربه شلاق محکومش کردند. داستان آنقدر مسخره بود که کسی باور نمیکرد که ایرج را کابل بزنند. اما چند روز بعد برای زهرچشم گرفتن از زندانیان سالن 1 که اتاقهایش دربسته بود، او را در راهرو سالن1 به تخت بسته و 100ضربه کابل زدند. ایرج حتی آخ هم نگفته بود. در پایان سردسته دژخیمان به او گفته بود که باید به تو مدال بدهیم چون خیلی تحمل داری.
اما بالاترین قهرمانی ایرج در گوهردشت بود. وقتی که پیام انقلاب ایدئولوژیک به ما رسیده بود و بچهها دگرگون شده بودند، ایرج در فکر انقلاب بود، شبی کنارش نشسته بودم، او داشت خرماهای خشک شده را با درآوردن هستهشان در آب میانداخت تا برای صبحانه فردا آماده باشد. همانطور که کار میکرد از او پرسیدم: ایرج نظرت در مورد انقلاب چیست؟ چه کار باید کرد؟
گفت: من تصمیم خودم را گرفتهام و همانکاری را که ”کاک“ میگوید انجام میدهم. (منظورش از کاک، شهید قهرمان جعفر هاشمی بود. همان پیکخوش خبر انقلاب، که خود را به آب و آتش میزد تا ما را با انقلاب ایدئولوژیک آشنا کند و سرانجام شور و غوغای انقلاب را در بندهای زندان جاری کرد.)
به ایرج گفتم بنظرت بهتر نیست صبر کنیم که آزاد بشویم بعد برویم پیش بچهها، هم با انقلاب از نزدیک آشنا شویم و هم مبارزه را ادامه بدهیم؟
در حالیکه مشغول کارش بود نگاهی بهمن کرد و گفت: تو داستان بلال را خواندهای و میدانی؟ گفتم میدانم، گفت چه میدانی؟ گفتم که او را شکنجه میکردند و میگفتند بگو هبل ولی او میگفت احد.
گفت: خوب، حالا بهنظر تو اگر آن زمان که تخته سنگهای بزرگ و داغ را روی سینهاش میگذاشتند و با شلاق او را میزدند، تسلیم میشد و میگفت هبل آیا دیگر همان بلال بود و همان یار نزدیک پیامبر میشد؟ مکث کردم، او ادامه داد: الآن هم ما میگوییم مجاهدین اینها هم میزنند و لت و پارمان میکنند که بگوییم منافقین باور کن داستان یکی است و در ادامه آیه اول سوره عنکبوت را خواند: ”احسب النّاس أن یترکوا أن یقولوا آمنّا و هم لا یفتنون“ و ادامه داد؟ چه میدانم شاید اینهم آزمایش ما باشد، در هر حال من تصمیم خودم را گرفتهام. شب بعد پاسدار او را صدا کرده به بیرون بند بردند. موضوع مربوط به نماز جماعت چند روز قبل بود که تعدادی از بچهها مشغول خواندن نمازجماعت بودند، پاسدارها آمدند و اسم آنها را نوشتند، ایرج و اکبر شاکری هم در صف نماز بودند اما وقتی نفرات دیگر را بهخاطر نمازجماعت تنبیه کرده و به سلول انفرادی بردند اکبر و ایرج را آن روز نبردند.
آنشب طولی نکشید که صدای ضرب و شتم بلند شد، پاسدارها اتهام را پرسیدند و ایرج گفت: هوادار مجاهدین. طبق معمول پاسدارها شروع به ضرب و شتم کردند که حرفش را پس بگیرد و بگوید منافقین، اما ایرج تصمیمش را گرفته بود. او دیگر آن ایرج چند روز قبل نبود. در جریان قتلعامها من به همان بندی که ایرج آنجا بود منتقل شدم. فکر میکردم شاید هنوز آنجا باشد، آخر شب بود شاید ساعت از 12 گذشته بود سکوت مطلق حاکم بود. من چند بار صدا کردم: ایرج، ایرج، ایرج، هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد، دوباره ناامیدانه صدا کردم: ایرج، ایرج. ناگهان از یکی از سلولها صدایی جواب داد: ایرج اینجا نیست، او را چند روز پیش صبح زود صدا کردند و بردند و دیگر برنگشت.
بعدا فهمیدم که همراه بچههای مشهد در اولین سری اعدامهای گوهردشت در روز 8مرداد سر برعهد و پیمانش گذاشت و جاودانه شد.