728 x 90

رمضان در زندان! - عید فطر ۱۳۶۷- عید فطر زیر هشت

زندان اوین
زندان اوین
این مجموعه، گزارشی چند از تعدادی از مجاهدین است که سالها در شکنجه‌گاههای دیکتاتوری آخوندی، به‌سر برده‌اند. گزارشهایی از رمضان در زندان.
مشغول آماده‌سازی مراسم عید فطر بودیم. همهٴ کارها باید در خفا انجام می‌شد.
ساعت 8صبح، با صدای عربده‌یی 8پاسدار وارد بند شدند. داود لشکری فرمان جدید را صادر کرد:
- تا دو دقیقه دیگه هیچ‌کس این‌جا نباشه. همه چشمبند، زیرهشت.
بلافاصله کاغذها و وسایل ممنوعه! را در حضور پاسدارانی که دائماً در سلولها سرک می‌کشیدند، مخفی، نابود یا جاسازی کردیم. 10دقیقه بعد همه در راهرو طبقه پایین به فاصلهٴ دو متر از هم، رو به دیوار ایستادیم. صدای لشکری دوباره در گوشمان پیچید:
- خوب گوش کنین. این‌جا هر کی تکون بخوره زیرپام له و لورده‌ش می‌کنم. هرکی دس به چشمبندش بزنه همون دسشو میشکنم. بدون این‌که زیاد تکون بخورین، اول لباسهاتونو در بیارین بذارین جلو پاتون، بعد هم دستا به دیوار، پاها باز. زود باشین. 2دقه دیگه هر کی لباس تنش باشه کبودش می‌کنم…
تقرییاً هیچ‌کس هیچ کاغذ یا نوشته‌یی همراهش نبود. می‌دانستیم هدف چک و بازرسی دقیق بند و وسایلمان است. 2اکیپ از دو طرف مشغول گشتن وسایل شدند. داود لشکری، علی‌غول، گیرممد، ربات و… پشت سرمان با کابل و شلاق و چوب قدم می‌زدند. ضمن در آوردن لباس متوجه عکس کوچک ”ابوجهاد ”، که از روزنامه بریده بودم، در جیب پیراهنم شدم. از زیر چشمبند نگاهی به اطراف کردم، عکس کوچک را لای انگشت شست و کف دست راستم گذاشتم. دنبال فرصتی برای بلعیدنش بودم که ضربه‌یی بر پشتم فرود آمد:
- کثافت… مگه حاج‌آقا نگفت یه دقه بیشتر وقت ندارین؟ …
اکیپ بازرسی از سمت راست نزدیک می‌شد. عکس هنوز زیر شستم به دیوار چسبیده بود. اکیپ نزدیکتر شد. همهٴ درزها و جاسازی لباسها را می‌گشتند. یاد عدد و کلمه‌یی افتادم که با خودکار قرمز پشت عکس نوشته بودم. اکیپ دونفرهٴ بازرسی باز هم نزدیکتر شد و کاغذ زیر شستم عرق کرده بود. اگر در حال بلعیدن می‌دیدند، جرم و مجازاتش بیشتر بود. صدای کابل که انگار بر دیوار می‌خورد و لحظه‌یی بعد، شکستن چوبی بر تن که از سمت چپ می‌آمد، تردید و نگرانی‌ام را بالا برد. یکی دو دقیقه بیشتر نمانده بود. 2پاسدار سمت‌راست به جراحی لباسهای نفر کناری نشسته بودند و ربات پشت سرم بود. با 2سرفه مصنوعی و ناشیانه، تکانی خوردم و در سومی به‌بهانهٴ بهداشتی دستانم را مقابل دهانم گرفته تلاش کردم با تکان‌دادن انگشت شست، عکس و نوشته را وارد حلقم کنم. انگار کاغذ به دستم چسپیده بود و تکان نمی‌خورد. دوباره سرفه کردم. این‌بار با کمک زبان و انگشت وارد دهانم شد. هنوز کاغذ زیر زبانم بود که ضربه‌یی جدید وارد شد. تکان نخوردم. زوزه و تهدید، با ضرباتی که مثل کابل سفت و مثل آهن سخت بود شروع شد:
- سگ‌منافق با دست چه علامتی دادی؟ چی گفتی به بغلی؟ …
فهمیدم متوجه نشدند. هیچ جوابی ندادم و با بی‌اعتنایی تحمل کردم. بازرسی شروع شد. هنوز کاغذ زیر زبانم بود. اگر حرف می‌زدم امکان داشت خارج شود و اگر می‌بلعیدم می‌دیدند. لحظه‌یی از زیر چشمبند نگاهشان کردم.
وقتی حسابی مشغول بودند و خبری از ربات و گیرممد هم در پشت نبود، کاغذ را از دهلیز تنگ حلق و حنجره‌ام عبور دادم.
حوالی ظهر وارد بند شدیم. همه‌چیز زیرورو شده بود. قفسه‌ها شکسته، لباسها و بقیهٴ وسایل هر یکی گوشه‌یی افتاده بود. غبار نفرت و غارت و سنگدلی از در و دیوار سلولها فرو می‌ریخت و چشمها در جستجوی اشیا و دست‌نوشته‌های ممنوع! به‌هم می‌سایید. اغلب جاسازیها دست نخورده و سالم بود. رقاصان و سگان دست‌آموز به همه‌چیز (غیر از آنچه دنبالش بودند) بو کشیده و ساطور نگاهشان هیچ استخوانی نیافت. یکی دو ساعت بعد معلوم شد غیر از چند کتاب دست‌نویس، یک آرشیو روزنامه، مقداری تیغ و ابزار ممنوعه! چیزی عایدشان نشده است. در بند2 هم هیچ دست‌نوشته یا گزارشی که راه به ارتباطات و روابط درونی‌مان می‌برد پیدا نکردند.
تصمیم گرفتیم با تهاجمی گسترده و اعتراض عمومی، مانع پیشروی و تخریب‌شان شویم. بایستی پیه هر فشار و آزاری را به تن می‌مالیدیم.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/dd6a0f6b-0222-4407-a3a2-b2bab3b53237"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات