از آن پس
بی واسطهی لحظه
به سراغ همه چیز رفتم
از چاه خویش بیرون
بر دشت میدویدم،
از خار و مرغ و از رود
بنگر چهها شنیدم
آب و خاک است و آتش و باد است... . با زمینی و رود و موج هوا؟
مثل عارف زخویش پرسیدم از کجا میرسی روی به کجا
و هر پدیده با من رازی میگفت:
به سنگی رسیدم در بیابان
که هیچ در مقدم من احترامی نکرد
و نیک که به نگاهش خیره شدم
صدایی از دل آن با من گفت:
بر ترازوی من بنشین
گفتم ز چه وزن جان من میخواهی
گفت:
مردی باشی یا زنی
سیاستمداری باشی
یا عارفی
باغبانی
یا مهندسی
شاهی باشی، یا... . نشسته بر سر راهی
ترا تنها بر یک ترازو خواهند سنجید
دلت
چند گرم دوست داشتن میوزند».
در دم دلم چنان پر کاهی
در دست باد روان میشد
وز شرم دوست نداشتن
می گشت همچو شعلهٴ آهی
و سنگ مثل آینهای پیش روی من میگفت:
کمی به خویش خیره شدن در درون آینهها
تو را به فکر میاندازد
که در تمام شباروز و بیشمار ثانیهها
چقدر دوست داشتی کسان دیگر را
گفتم ابر آسمان را هم بر سنگ توزین خویش نهادهای
که عشقش را سنجشی کنی؟
سنگ به ابر نگریست
و ابر در سخن آمد که:
ـ بدان!
زمین،
کودک آسمان است!
می نوشاندش،
با شیر پستان ابرش
می شویدش
با رگبارهای اشکش
و خشکش میکند
با حوله بادش.
تو این عشق آسمانی را
دریافته بودی؟
ای کودک خانهٴ زمینی خدا؟»
و سنگ به من در نگریست و گفت:
علم را ملامت کن!
که محبت ابر را
به قانون جاذبه تفسیرش کرد. و گذشت.
حال آن که
کتاب خدا،
بارانی بیتوقف بود
برای برهوت ادراک تو
منشوری برای تو
که میباید خدایی در زمین باشی!
و بهشتی از آن برپا کنی!
تفسیر را ملامت کن
و شعبده را
که وحی را به گرد تاقچه سپرد
و سر از برکههای کودنی خویش
بر نکرد.
لیک
فرزانهای را دریاب
و تقدیس کن
که خیس از خون
به رگبارهای الهام و کشف میشتابد.
ادامه دارد...
بی واسطهی لحظه
به سراغ همه چیز رفتم
از چاه خویش بیرون
بر دشت میدویدم،
از خار و مرغ و از رود
بنگر چهها شنیدم
آب و خاک است و آتش و باد است... . با زمینی و رود و موج هوا؟
مثل عارف زخویش پرسیدم از کجا میرسی روی به کجا
و هر پدیده با من رازی میگفت:
به سنگی رسیدم در بیابان
که هیچ در مقدم من احترامی نکرد
و نیک که به نگاهش خیره شدم
صدایی از دل آن با من گفت:
بر ترازوی من بنشین
گفتم ز چه وزن جان من میخواهی
گفت:
مردی باشی یا زنی
سیاستمداری باشی
یا عارفی
باغبانی
یا مهندسی
شاهی باشی، یا... . نشسته بر سر راهی
ترا تنها بر یک ترازو خواهند سنجید
دلت
چند گرم دوست داشتن میوزند».
در دم دلم چنان پر کاهی
در دست باد روان میشد
وز شرم دوست نداشتن
می گشت همچو شعلهٴ آهی
و سنگ مثل آینهای پیش روی من میگفت:
کمی به خویش خیره شدن در درون آینهها
تو را به فکر میاندازد
که در تمام شباروز و بیشمار ثانیهها
چقدر دوست داشتی کسان دیگر را
گفتم ابر آسمان را هم بر سنگ توزین خویش نهادهای
که عشقش را سنجشی کنی؟
سنگ به ابر نگریست
و ابر در سخن آمد که:
ـ بدان!
زمین،
کودک آسمان است!
می نوشاندش،
با شیر پستان ابرش
می شویدش
با رگبارهای اشکش
و خشکش میکند
با حوله بادش.
تو این عشق آسمانی را
دریافته بودی؟
ای کودک خانهٴ زمینی خدا؟»
و سنگ به من در نگریست و گفت:
علم را ملامت کن!
که محبت ابر را
به قانون جاذبه تفسیرش کرد. و گذشت.
حال آن که
کتاب خدا،
بارانی بیتوقف بود
برای برهوت ادراک تو
منشوری برای تو
که میباید خدایی در زمین باشی!
و بهشتی از آن برپا کنی!
تفسیر را ملامت کن
و شعبده را
که وحی را به گرد تاقچه سپرد
و سر از برکههای کودنی خویش
بر نکرد.
لیک
فرزانهای را دریاب
و تقدیس کن
که خیس از خون
به رگبارهای الهام و کشف میشتابد.
ادامه دارد...