پسری به همراه پدرش که مردی پارسا و زاهد بود، به زیارتگاهی رفته و چند روزی بود به نماز خواندن و عبادت مشغول بودند. روزها دعا میخواندند و طواف میکردند و شبها به نماز قیام کرده و به تلاوت قرآن میپرداختند.
شبی هر دو در گوشهیی از زیارتگاه تا سحر به عبادت مشغول و در کنار آنها زائران دیگر در خواب بودند. چندی به طلوع آفتاب نمانده بود که پسر رو به پدر گفت: اینها عجب مردمانی هستند، نماز در حال قضا شدن است اما هیچ یک به نماز صبح برنخاست و همگی در خواب خوش فرو رفتهاند!
پدر گفت: ای پسر! اگر تو هم میخوابیدی بهتر از آن بود که غیبت دیگران کرده، در کار مردمان وارد شوی و روش و مسلکشان را کنکاش کنی!
شبی هر دو در گوشهیی از زیارتگاه تا سحر به عبادت مشغول و در کنار آنها زائران دیگر در خواب بودند. چندی به طلوع آفتاب نمانده بود که پسر رو به پدر گفت: اینها عجب مردمانی هستند، نماز در حال قضا شدن است اما هیچ یک به نماز صبح برنخاست و همگی در خواب خوش فرو رفتهاند!
پدر گفت: ای پسر! اگر تو هم میخوابیدی بهتر از آن بود که غیبت دیگران کرده، در کار مردمان وارد شوی و روش و مسلکشان را کنکاش کنی!