لذت نبردهای که بدانی چه لذتیست
در دیدهات
کی سیر شد دو چشم تو
از باغ، از درخت
تو اسب را تنها
یکبار دیدی و فهمیدی؟!
تو آب را
شناختی؟
ای ناچشیده طعم لقمهی ادراک!
تو از شراب درک ننوشیدهای! بدان!
یک لقمه فکر
یک جرعه درک
بر سفرهی حقیقت
تا روزها تو را
شاداب میکند
در سفرهی نگاه تو هر چیز هست
فرزانهای فهیم
تو از وقوف بگو کی گریختی؟
کی گفتهای بس است؟ دیگر شناختم.
نه حتی
این را نگفتی
اما چراغ تأمل را
خاموش کردی و خفتی
این،
«راه رفتنی» ست درخواب
بیماری است این، نه بیداری.
شیرین تو را به سفرهی نابی لذیذ میخوانم!
با شوق میگویمت
در لحظهی وقوف،
بس رازهاست
که چون بر تو باز شد
بیرون کشد تو را ز دایرهٴی تلخ خوابگرد
ای مرد!
انسان بدون فکر؟
در لحظهی شناخت چیزی جدیدتر
کی کهنه شد جهان
در دیدهات
کی سیر شد دو چشم تو
از باغ، از درخت
تو اسب را تنها
یکبار دیدی و فهمیدی؟!
تو آب را
شناختی؟
ای ناچشیده طعم لقمهی ادراک!
تو از شراب درک ننوشیدهای! بدان!
یک لقمه فکر
یک جرعه درک
بر سفرهی حقیقت
تا روزها تو را
شاداب میکند
در سفرهی نگاه تو هر چیز هست
کهنه و سرد است.
بر سفرهای که نشستهست روبهروتفرزانهای فهیم
تو از وقوف بگو کی گریختی؟
کی گفتهای بس است؟ دیگر شناختم.
نه حتی
این را نگفتی
اما چراغ تأمل را
خاموش کردی و خفتی
این،
«راه رفتنی» ست درخواب
بیماری است این، نه بیداری.
شیرین تو را به سفرهی نابی لذیذ میخوانم!
با شوق میگویمت
در لحظهی وقوف،
بس رازهاست
که چون بر تو باز شد
بیرون کشد تو را ز دایرهٴی تلخ خوابگرد
ای مرد!
انسان بدون فکر؟
چه خالیست زندگی!