از: پایدار
در آستانهی 22بهمن یاد اولین سال پیروزی انقلاب ضدسلطنتی در شهرمان کاشان کردم. هر چند که در سنین نوجوانی بودم ولی به اعتبار برادران بزرگترم که از فعالان انقلاب و تظاهرات بودند، در بطن آن قرار داشتم و در اغلب تظاهرات خیابانی و درگیری با سربازان حکومت نظامی شاه حضور داشتم.
اولین تظاهرات در کاشان:
جوانان انقلابی و پرشور شهر بعد از راهاندازی اولین تظاهرات، در نهایت در حالیکه مردم زیادی همراه تظاهرات شده بودند، در مسجدی بهنام ملاشکرالله در آران کاشان تجمع کردند. بعد از مدت کوتاهی صدای پرشور یک جوان را شنیدم که در مسجد برای مردم سخن میگفت. خیلی علاقمند شدم که از نزدیک این جوان را ببینم. این حس کنجکاوی و انگیزه را در لابلای کتابهایی که به راهنمایی برادرانم خوانده بودم پیدا کرده بودم. به همین دلیل تا نزدیک آن جوان رفتم و ایستادم. به سخنرانی او گوش کردم تا سخنانش تمام شد جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. او حشمت باغبانی دانشجوی رشتهی جامعه شناسی دانشگاه اصفهان، و از فعالان شهر کاشان و دوست برادرانم بود. بعد از آن آشنایی، همواره در همه تظاهراتها علاقه داشتم در کنار او باشم. بسیار پرشور و انقلابی و شیرین سخن بود.
در یکی از شبها که تظاهرات راهاندازی شد، سربازان حکومت نظامی برای سرکوب مردم به خیابانها ریختند و با شلیک، سعی کردند مردم را پراکنده کنند. جنگ و گریز بین سربازان و مردم در جریان بود. ما به سرعت به خانهمان که نزدیک خیابان بود پناه بردیم و الوارهایی پشت در گذاشتیم که سربازان شاه نتوانند در را باز کنند و وارد شوند. درگیری خیلی نزدیک شد و به خانه ما رسید. سربازان میخواستند بهزور داخل خانهی ما شوند، اما من و برادرانم منصور و ماشاالله از روی بام به سوی سربازان آجر و موزاییک پرتاب میکردیم. مادرم از بام آشپزخانه که مقداری پایینتر از بام خانه قرار داشت آجر و موزاییک خرد میکرد و به پشتبام میانداخت تا بتوانیم از خانه خود دفاع کنیم.
ما توانسته بودیم جلوی سربازان را بگیریم، اما در آن لحظات حساس یکی از طرفداران شاه که همسایهٴ ما بود، سربازان را از طریق دیوار خانهٴ خودشان به پشتبام ما هدایت کرد. ناگاه با فریاد مادرم متوجه حضور سربازها در بالای دیوار همسایه شدیم همگی به جز یکی از برادرانم که فرصت پایین آمدن پیدا نکرد از پلهها پایین آمده و درب آهنی پشتبام را بستیم. سربازها متوجه برادرم در بالای پشتبام شده او را دنبال کردند. برادرم تلاش کرد از پشت بامهای همسایهها، از چنگ آنها بگریزد و به این کار موفق شد.
آن شب سربازها شکست خوردند و عقب نشستند و غائله خوابید. دو روز بعد وقتی برادرم به خانه آمد معلوم شد که پای برادرم در پریدن از بام خانه به پایین شکسته بود. و همسایهها او را به درمانگاه رسانده و پایش را گچ گرفته بودند. برادرانم منصور و ماشاءالله و حشمت الله باغبانی که از عناصر اصلی شکلگیری تظاهرات علیه شاه در کاشان بودند، نزد مردم شهر، محبوب و بسیار مورد اعتماد بودند.
مردم آنها را به فداکاری میشناختند و به سرشان قسم میخوردند. آنها هر سه پس از انقلاب از زمره هواداران سازمان مجاهدین شدند. حشمت الله و ماشاءالله از مسئولان سازمان در کاشان بودند و منصور در تهران فعالیت داشت.
دو سال و نیم بعد در زندان. داستان حشمت:
روز 14تیر 60 در زندان کاشان که همزمان با ماه رمضان بود بعد از افطار درب اتاق باز شد. پاسدار بند حشمت را صدا کرد و گفت بعد از سحری آماده شود که به زندان اوین میرویم. حشمت سر از پا نمیشناخت من که اصلاً دوست نداشتم از او جدا شوم بسیار غمگین شدم. به حشمت که با آرامش مشغول دوختن لباسش بود، گفتم اگر رفتی چه کار میکنی؟ گفت درخواست دادگاه علنی میکنم. من که یک پنجاه تومنی داشتم به او دادم و گفتم بگیر بدردت میخورد. او هم ساعت مچیاش را باز کرد و به من داد، و دیگر او را ندیدم. راستش هنوز ماهیت دجال جماران برایمان خوب رو نشده بود که چقدر ضدبشر است.
روزبعد هنگام اخبار ساعت 14 که در آسایشگاه در حالت روزه نشسته بودم، یکمرتبه در اولین خبر رادیو رژیم که پاسداران به عمد صدای آن را بلند کرده بودند، اعدام تمامی بچههایی که در سحرگاه از نزد ما به اوین رفته بودند اعلام شد. همه مات و مبهوت ماندیم. راستش من از فرط ناراحتی زیر پتو رفتم. ظرفیت شنیدن این خبر را نداشتم. گویا آنها را همان سحرگاه با عجله به اوین برده بودند و درجا به میدان اعدام منتقل کرده بودند با خود میگفتم آخر به چه جرمی و به چه گناهی و در چه دادگاهی محاکمه شدند؟ حشمتالله باغبانی قافله سالار شهدای مجاهد خلق در کاشان با مجاهدان قهرمان حسین صدف، محمد شهابی، عطیه ناظم رضوی، عباس مسگرزاده، صدیق صادقی و... جزو اولین شهدای شهرمان بودند.
مجاهد خلق منصور پایدار
بعد از سال 59 دیگر منصور را ندیدم. شنیده بودم که هنگام فعالیتهای تبلیغی در تهران دستگیرشده و در اوین است، تا اینکه در ابتدای سال 66 آزاد شد. چشمم که به او افتاد، نمیتوانستم تشخیص بدهم او همان منصور است. چون او یک افسر پزشک ورزیده و تنومند بود. ولی بعد از 6سال زندان، این استخوانهای او بود که از زیر پوست گونهها و پیکر نحیفش دیده میشد. با دندانهای شکسته... .. ولی میخندید! با روحیهیی بسیار بالا و پرتلاش برای وصل به سازمان مجاهدین... و دوباره... ..
او از روز اول آزادی لحظهیی از تلاش برای وصل کوتاهی نکرد تا اینکه روزی متوجه شدم که برای وصل به سازمان رفته است. بعداً از پدر و مادرم شنیدم که در حال خروج از مرز بلوچستان دستگیر و دوباره به زندان اوین منتقل شده است. آخرین خبری هم که از او داشتم مثل خبر حشمت، برایم قابلتحمل نبود. خبر این بود که در زندان اوین بعد از عملیات کبیر فروغ جاویدان در قتلعام 67 در میان 30000 مجاهد، حلقآویز شده است.
مجاهد خلق ماشاءالله پایدار
برادر دیگرم ماشاءالله نیز که بعد از ۵.۵سال زندان آزاد شده بود برای رسیدن به ارتش آزادی در ارومیه در یک هتلی در سال 66 دستگیر شد و او هم به همراه دیگر مجاهدان قتلعام 67 به کاروان شهیدان مجاهد خلق پیوست.
با خودم فکر میکردم این چه داستانی است؟ در کتابها خوانده بودم که انقلاب فرزندان خود را میخورد. ولی این انقلاب نبود، این خمینی بود، این پیر کفتار و دزد بزرگ قرن، این هیولای خونآشام جماران بود که این چنین صاحبان اصلی و بهترین فرزندان انقلاب را از دم تیغ میگذراند..
واقعیت این بود که آخوندهای فرصتطلب و ترسو همانها که جرأت شرکت در تظاهرات را نداشتند و در خانههایشان از ترس سربازان شاه قایم میشدند، همانها که رد خانوادههای انقلابی را به سربازان دیکتاتوری میدادند، با لات و لومپنهای پاسدار و کمیتهیی بر گردهٴ مردم سوار شده بودند، و فرزندان انقلاب را به مسلخ میبردند.
اکنون آنچه مرا به یاد آنها میاندازد این است که بعد از گذشت سی و شش سال از انقلاب 22بهمن، میبینم که این انقلاب نه تنها نمرده و خاکستر نشده بلکه به یمن خون همین شهدا و رنج شاهدان اشرفی و اشرفنشان همچنان جوشان ادامه دارد و قطعاً روزگار سارقان انقلاب مردم ایران به آخر خط نزدیک میشود. و من نیز پرغرور و سربلند هستم که جزیی از این دریای خروشان در تحقق رهایی کشورم از دست دجالان حاکم هستم.
در آستانهی 22بهمن یاد اولین سال پیروزی انقلاب ضدسلطنتی در شهرمان کاشان کردم. هر چند که در سنین نوجوانی بودم ولی به اعتبار برادران بزرگترم که از فعالان انقلاب و تظاهرات بودند، در بطن آن قرار داشتم و در اغلب تظاهرات خیابانی و درگیری با سربازان حکومت نظامی شاه حضور داشتم.
اولین تظاهرات در کاشان:
جوانان انقلابی و پرشور شهر بعد از راهاندازی اولین تظاهرات، در نهایت در حالیکه مردم زیادی همراه تظاهرات شده بودند، در مسجدی بهنام ملاشکرالله در آران کاشان تجمع کردند. بعد از مدت کوتاهی صدای پرشور یک جوان را شنیدم که در مسجد برای مردم سخن میگفت. خیلی علاقمند شدم که از نزدیک این جوان را ببینم. این حس کنجکاوی و انگیزه را در لابلای کتابهایی که به راهنمایی برادرانم خوانده بودم پیدا کرده بودم. به همین دلیل تا نزدیک آن جوان رفتم و ایستادم. به سخنرانی او گوش کردم تا سخنانش تمام شد جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. او حشمت باغبانی دانشجوی رشتهی جامعه شناسی دانشگاه اصفهان، و از فعالان شهر کاشان و دوست برادرانم بود. بعد از آن آشنایی، همواره در همه تظاهراتها علاقه داشتم در کنار او باشم. بسیار پرشور و انقلابی و شیرین سخن بود.
در یکی از شبها که تظاهرات راهاندازی شد، سربازان حکومت نظامی برای سرکوب مردم به خیابانها ریختند و با شلیک، سعی کردند مردم را پراکنده کنند. جنگ و گریز بین سربازان و مردم در جریان بود. ما به سرعت به خانهمان که نزدیک خیابان بود پناه بردیم و الوارهایی پشت در گذاشتیم که سربازان شاه نتوانند در را باز کنند و وارد شوند. درگیری خیلی نزدیک شد و به خانه ما رسید. سربازان میخواستند بهزور داخل خانهی ما شوند، اما من و برادرانم منصور و ماشاالله از روی بام به سوی سربازان آجر و موزاییک پرتاب میکردیم. مادرم از بام آشپزخانه که مقداری پایینتر از بام خانه قرار داشت آجر و موزاییک خرد میکرد و به پشتبام میانداخت تا بتوانیم از خانه خود دفاع کنیم.
ما توانسته بودیم جلوی سربازان را بگیریم، اما در آن لحظات حساس یکی از طرفداران شاه که همسایهٴ ما بود، سربازان را از طریق دیوار خانهٴ خودشان به پشتبام ما هدایت کرد. ناگاه با فریاد مادرم متوجه حضور سربازها در بالای دیوار همسایه شدیم همگی به جز یکی از برادرانم که فرصت پایین آمدن پیدا نکرد از پلهها پایین آمده و درب آهنی پشتبام را بستیم. سربازها متوجه برادرم در بالای پشتبام شده او را دنبال کردند. برادرم تلاش کرد از پشت بامهای همسایهها، از چنگ آنها بگریزد و به این کار موفق شد.
آن شب سربازها شکست خوردند و عقب نشستند و غائله خوابید. دو روز بعد وقتی برادرم به خانه آمد معلوم شد که پای برادرم در پریدن از بام خانه به پایین شکسته بود. و همسایهها او را به درمانگاه رسانده و پایش را گچ گرفته بودند. برادرانم منصور و ماشاءالله و حشمت الله باغبانی که از عناصر اصلی شکلگیری تظاهرات علیه شاه در کاشان بودند، نزد مردم شهر، محبوب و بسیار مورد اعتماد بودند.
مردم آنها را به فداکاری میشناختند و به سرشان قسم میخوردند. آنها هر سه پس از انقلاب از زمره هواداران سازمان مجاهدین شدند. حشمت الله و ماشاءالله از مسئولان سازمان در کاشان بودند و منصور در تهران فعالیت داشت.
دو سال و نیم بعد در زندان. داستان حشمت:
روز 14تیر 60 در زندان کاشان که همزمان با ماه رمضان بود بعد از افطار درب اتاق باز شد. پاسدار بند حشمت را صدا کرد و گفت بعد از سحری آماده شود که به زندان اوین میرویم. حشمت سر از پا نمیشناخت من که اصلاً دوست نداشتم از او جدا شوم بسیار غمگین شدم. به حشمت که با آرامش مشغول دوختن لباسش بود، گفتم اگر رفتی چه کار میکنی؟ گفت درخواست دادگاه علنی میکنم. من که یک پنجاه تومنی داشتم به او دادم و گفتم بگیر بدردت میخورد. او هم ساعت مچیاش را باز کرد و به من داد، و دیگر او را ندیدم. راستش هنوز ماهیت دجال جماران برایمان خوب رو نشده بود که چقدر ضدبشر است.
روزبعد هنگام اخبار ساعت 14 که در آسایشگاه در حالت روزه نشسته بودم، یکمرتبه در اولین خبر رادیو رژیم که پاسداران به عمد صدای آن را بلند کرده بودند، اعدام تمامی بچههایی که در سحرگاه از نزد ما به اوین رفته بودند اعلام شد. همه مات و مبهوت ماندیم. راستش من از فرط ناراحتی زیر پتو رفتم. ظرفیت شنیدن این خبر را نداشتم. گویا آنها را همان سحرگاه با عجله به اوین برده بودند و درجا به میدان اعدام منتقل کرده بودند با خود میگفتم آخر به چه جرمی و به چه گناهی و در چه دادگاهی محاکمه شدند؟ حشمتالله باغبانی قافله سالار شهدای مجاهد خلق در کاشان با مجاهدان قهرمان حسین صدف، محمد شهابی، عطیه ناظم رضوی، عباس مسگرزاده، صدیق صادقی و... جزو اولین شهدای شهرمان بودند.
مجاهد خلق منصور پایدار
بعد از سال 59 دیگر منصور را ندیدم. شنیده بودم که هنگام فعالیتهای تبلیغی در تهران دستگیرشده و در اوین است، تا اینکه در ابتدای سال 66 آزاد شد. چشمم که به او افتاد، نمیتوانستم تشخیص بدهم او همان منصور است. چون او یک افسر پزشک ورزیده و تنومند بود. ولی بعد از 6سال زندان، این استخوانهای او بود که از زیر پوست گونهها و پیکر نحیفش دیده میشد. با دندانهای شکسته... .. ولی میخندید! با روحیهیی بسیار بالا و پرتلاش برای وصل به سازمان مجاهدین... و دوباره... ..
او از روز اول آزادی لحظهیی از تلاش برای وصل کوتاهی نکرد تا اینکه روزی متوجه شدم که برای وصل به سازمان رفته است. بعداً از پدر و مادرم شنیدم که در حال خروج از مرز بلوچستان دستگیر و دوباره به زندان اوین منتقل شده است. آخرین خبری هم که از او داشتم مثل خبر حشمت، برایم قابلتحمل نبود. خبر این بود که در زندان اوین بعد از عملیات کبیر فروغ جاویدان در قتلعام 67 در میان 30000 مجاهد، حلقآویز شده است.
مجاهد خلق ماشاءالله پایدار
برادر دیگرم ماشاءالله نیز که بعد از ۵.۵سال زندان آزاد شده بود برای رسیدن به ارتش آزادی در ارومیه در یک هتلی در سال 66 دستگیر شد و او هم به همراه دیگر مجاهدان قتلعام 67 به کاروان شهیدان مجاهد خلق پیوست.
با خودم فکر میکردم این چه داستانی است؟ در کتابها خوانده بودم که انقلاب فرزندان خود را میخورد. ولی این انقلاب نبود، این خمینی بود، این پیر کفتار و دزد بزرگ قرن، این هیولای خونآشام جماران بود که این چنین صاحبان اصلی و بهترین فرزندان انقلاب را از دم تیغ میگذراند..
واقعیت این بود که آخوندهای فرصتطلب و ترسو همانها که جرأت شرکت در تظاهرات را نداشتند و در خانههایشان از ترس سربازان شاه قایم میشدند، همانها که رد خانوادههای انقلابی را به سربازان دیکتاتوری میدادند، با لات و لومپنهای پاسدار و کمیتهیی بر گردهٴ مردم سوار شده بودند، و فرزندان انقلاب را به مسلخ میبردند.
اکنون آنچه مرا به یاد آنها میاندازد این است که بعد از گذشت سی و شش سال از انقلاب 22بهمن، میبینم که این انقلاب نه تنها نمرده و خاکستر نشده بلکه به یمن خون همین شهدا و رنج شاهدان اشرفی و اشرفنشان همچنان جوشان ادامه دارد و قطعاً روزگار سارقان انقلاب مردم ایران به آخر خط نزدیک میشود. و من نیز پرغرور و سربلند هستم که جزیی از این دریای خروشان در تحقق رهایی کشورم از دست دجالان حاکم هستم.