728 x 90

حماسه 19 بهمن سال 1360,

به یاد آموزگارقهرمانم- فهیمه سماواتیان

-

سمبل زن انقلابی مجاهد، اشرف رجوی
سمبل زن انقلابی مجاهد، اشرف رجوی
هیچ وقت مهرماه سال 51 را فراموش نمی‌کنم، وقتی دبیر جدید فیزیکمان، که خیلی جوان و شاداب و سرزنده بود، وارد کلاسمان شد همه بچه‌ها سکوت کردند چشمها و گوشها متوجه معلم جدید بود که در اولین روز سال تحصیلی چه می‌گوید و چه خلق و خویی دارد؟ همه انتظار داشتیم که در اولین روز در مورد درس و نحوه امتحان و شیوه تدریس برایمان صحبت کند، ولی برخلاف انتظار همه، در حالی که چهرهٴ صمیمی و مهربان به خود گرفته بود رو به بچه‌ها گفت: بچه‌ها نگران درس فیزیک نباشید، بالاخره تا پایان سال کتاب فیزیک را تمام می‌کنیم و همه شما نمره خواهید آورد، بهتر است الآن به صحبتهای دیگری بپردازیم، و پس از کمی مقدمه چینی بدون این‌که وقت را از دست بدهد گفت: بچه‌ها آیا شما می‌دانید معنی جهان‌بینی چیست؟ و آیا می‌دانید که هر کدام از شما داری یک جهان‌بینی هستید؟ آیا می‌دانید که هر کدام از شما یک ایدئولوژی دارید؟ پس از طرح یک سری از این سؤالات گفت: حالا موافقید که قبل از درس فیزیک من این چیزها را به شما یاد بدهم؟
ما که مات و مبهوت و کنجکاو شده و به این معلم جوان نگاه می‌کردیم و از همان برخورد اول شیفته او شده بودیم جواب مثبت دادیم، و او انگار که برای همین هدف به مدرسه ما آمده باشد با بیانی ساده و گیرا کلماتی از قبیل جهان بینی، ایدئولوژی، و... .. را برای ما توضیح داد و معنی کرد. این کلمات برای ما که اولین بار بود آنها را می‌شنیدیم، ثقیل و نامانوس بود. اما ازحالت جدی او و تلاشی که برای فهمیدن ما می‌کرد، فهمیدیم که مسأله خیلی مهم است. برای همین با دقت و کنجکاوی به سخنانش گوش می‌دادیم، او در روزهای بعد تمامی این واژه ها را برایمان تشریح کرد و مثل سایر دروس مدرسه، مطالب مهم و سرتیترهای درس را می‌گفت. و ما نیز دفتری که به همین منظور تهیه کرده بودیم، می‌نوشتیم. جالب این بود که همین مفاهیم ثقیل را نحوه آموزش او برای ما قابل فهم و بسیار شیرین بود، به همین خاطر در طول هفته مشتاقانه منتظر کلاسهای او بودیم.
با استقبال ما زنگ فیزیک دیگر به کلاس آموزش ایدئولوژیک تبدیل شده بود. حتی خود من که آن زمان شاگرد اول کلاس بودم و همیشه برای درس و نمره و امتحان دل‌شوره داشتم، آنقدر جذب آموزشهای این معلم جدید شده بودم که هیچ انگیزه‌یی در خود نمی‌دیدم که عقب افتادن از درس را یادآوری نمایم، بالطبع وقتی من که به‌اصطلاح درسخوان‌ترین نفر کلاس بودم مخالفتی نداشتم، بقیه نیز اعتراضی نمی‌کردند و برای او اولین بار بود که بین ما اتحاد و همبستگی یکپارچه ایجاد شده بود. ما به‌تدریج پا به دنیای جدید گذاشتم و در همان سن و سال و در حد خودمان با مباحثی آشنا شدیم که پای ما را به دنیای بزرگترها می‌کشید. به خوبی می‌دیدم که بچه‌ها چگونه دنیای نوجوانی و آمال و آرزوهای بچگانه را کم کم به کناری زده و وارد مقولات و بحثهای جدی می‌شوند، کم نبودند دخترانی که تا دیروز به‌دنبال آخرین مد لباس بودند و حالا مخفیانه و با شور و ولع خاصی درباره مکاتب فلسفی و سیاسی با هم صحبت می‌کردند، چیزی که تا یک ماه پیش در مخیلهٴ کسی نمی‌گنجید.

یک روز برایمان از فقر و محرومیت مردم جنوب شهر، از جشنهای 2500ساله و از انقلاب سفید شاه گفت، وقتی‌که از فقر و بدبختی مردم حرف می‌زد، اشک در چشمان بچه‌ها حلقه زده بود. یادم هست تحت‌تاثیر همین سخنان او، در پایان کلاس تمامی بچه‌ها بدون استثنا هر آنچه که در قلکها و پس‌انداز فردی داشتند به مدرسه آوردند و با خوشحالی به او دادند تا بتواند به کودکان محرومی که با آن‌چنان با عشق و دلسوزانه از آنان سخن می‌گفت، کمک کند. ما همه شیفته او شده بودیم و در حالی که سایر مدارس چندین مبحث از فیزیک را خوانده بودند و برای امتحانات ثلث اول آماده می‌شدند، دیگر این ما بودیم که تشنهٴ فراگرفتن درسهای معلم محبوبمان بودیم.
او از هر فرصتی برای برانگیختن عواطف انسانی ما در قبال دردهایی که در پیرامونمان وجود داشت استفاده می‌کرد. از خاطرم نمی‌رود یک روز او را برای نهار به مدرسه دعوت کردیم. از آنجا که برایمان خیلی عزیز بود سعی کردیم برای او سنگ‌تمام بگذاریم، به همین خاطر پول زیادی خرج کردیم و غذای مفصلی از بیرون تهیه کردیم، پس از صرف ناهار، از ما پرسید بچه‌ها چقدر پول غذای امروز شد؟ من که دست‌اندرکار بودم، پاسخ او را دادم. پاسخ او برخلاف انتظار ما بود. ا و با همان لحن صمیمی و دلچسب همیشگی‌اش گفت: «ولی می‌دانید که پولی که امروز صرف خرید غذا کردید چه کارهایی می‌توانستید بکنید، من ترجیح می‌دادم امروز نان و پیاز بخورم، ولی این پول صرف غذای امروز نمی‌شد».
توضیحات او در آن مهمانی کوچک کودکانه نیز برای همه ما درسی جدید بود.
روز دیگری زنگ تفریح در جمع ما در حیاط مدرسه حضور پیدا کرد و برخلاف سایر معلمها، در بازی و شادی ما سهیم شد. وقتی ما مشغول بازی والیبال بودیم، متوجه شد یکی ازبچه‌ها مانند بقیه ساعتی به دستش نیست، بیدرنگ ساعت مچی خود را باز کرد و به او داد. هیچ‌کس ابتدا جدی نگرفت و فضای شوخی و خنده حاکم بود. ولی او به‌طور جدی قصد کرده بود که ساعتش را به آن دانش‌آموز بدهد. هم‌کلاسی ما از گرفتن ساعت خانم معلم خجالت می‌کشید. ولی او دست بردار نبود و خود ساعتش را به اصرار به دست آن دانش‌آموز بست، این کار، آن‌روز همه را تحت تاثیر قرارداد. این خبر همه جا حتی در مدارس همجوار ما پیچید. چرا که تا آن‌روز چنین رابطه‌یی بین معلم و دانش‌آموز در هیچ‌کجا دیده نشده بود.
به این ترتیب، حدود دو ماه از سال تحصیلی جدید گذشت، طی این دو ماه بجز درس بردارها، درس دیگری از فیزیک یاد نگرفتیم، او در یک کلام قلب و روح تک‌تک ما را با خود برده بود، سرانجام مدیر ساواکی دبیرستان، متوجه وضعیت کلاس ما شد و تصمیم به اخراج او گرفت.
روزی که برای آخرین بار به کلاسمان آمد همه گریه می‌کردیم. آن روز ما تازه فهمیدیم که چرا او در آموزش ما حتی دقیقه‌ها را هم از دست نمی‌داد.

با وجود گذشت 27-28سال از آن روز، هنوز صحنه وداع با آن معلم به یاد ماندنی ازخاطرم نرفته است. او آن‌ روز، که آخرین دیدارش با ما بود سعی داشت در فرصتی کوتاه هر آنچه را که می‌تواند به ما بگوید و یاد بدهد. او از آثار شوم انقلاب سفید شاه و از ریشه فقر و محرومیت و بدبختی مردم برایمان گفت و درانتها، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، دستانش را به نشانهٴ پیروزی بالا برد و روی به همه بچه‌ها کرد و گفت: بچه‌ها خداحافظ امیداورم پا در راه مردم بگذارید، در آن صورت تک‌تک شما را در سلولهای اوین خواهم دید. و در برابر دیدگان اشکبار بچه‌ها از کلاس بیرون رفت.
همه ما از این دعا و آروزیی که در انتهای سخنانش کرد، متعجب شدیم، او برای ما آرزوی پا گذاشتن در راهی را می‌کرد که سرانجامش زندان رفتن بود. ما آن‌روز معنی این کلام او را نفهمیدیم، ولی بعدها شنیدیم که او خودش یکی از مقاومترین زندانیان سیاسی زمان شاه شد و تحت سختترین شکنجه‌ها قرار گرفت.
آری این معلم صمیمی ومهربان، کسی جز سمبل زن انقلابی مجاهد، شهید اشرف رجوی نبود. آن روزها در آن کلاس تنگ و تاریک مدرسه او بود که چشم ما را به روی تاریخ و انقلاب باز کرد و مسیر زندگی ما را که جز هوسها و سرگرمیهای خاص دوران نوجوانی به چیز دیگری نمی‌اندیشیدیم، تغییر داد. بعدها وقتی به ارتش آزادیبخش پیوستم و دیدم که تعدادی از همان دانش‌آموزان در کسوت رزمنده ارتش آزادی‌بخش، راه آن معلم قهرمان را ادامه داده‌اند، صحنه‌های کلاسهای درس آن معلم فراموشی‌ناپذیر در خاطرم زنده شد.
آری سیمای اشرف که آن سالها با لباس ساده سبزرنگش، که دقیقاً شبیه به لباس فرم امروز خواهران ما در ارتش آزادیبخش بود، فرز و چالاک چند پله را با هم رد می‌کرد و وارد کلاس می‌شد، و سوییچ ماشینش را روی میز پرت کرده و شروع به احوالپرسی از بچه‌ها می‌کرد، هیچ وقت یادم نمی‌رود، اشرف به واقع لحظات را هم از دست نمی‌داد، راه رفتنش مثل دویدن بود. انگار که می‌دانست زمان کمی دارد و رسالتی بزرگ. او فقط دو ماه در مدرسه ما در مرکز تهران تدریس کرد.
ساواک شاه او را به بهانهٴ اغفال جوانان و ایجاد اغتشاش در مدرسه، اخراج کرد. همان اتهام شناخته شده‌یی که همواره در طول تاریخ به هر روشنفکر انقلابی و آزادیخواه از سوی مرتجعان دوران زده می‌شود.

اشرف معلم نسل ما بود. او در آن دو ماه به‌اندازه سالیان به ما درس انسانیت و وفای به مردم را آموخت و مدرسه ما را دگرگون کرد و رفت. هنوز درست بردارها و آن فلشهایی که با گچ سفید و آبی روی تخته سیاه کلاس می‌کشید از یادم نرفته است. آن روز ما نمی‌دانستیم که او خود در نوک این بردارها و نوک پیکان انقلاب مردم ما جای خواهد گرفت. به راستی که اشرف در زمان حیاتش ناشناخته ماند.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/7c0859d2-dc2a-4345-9046-06f88f6ca389"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات