قبل از اینکه اشرف را بهبند زنان زندان قصر بیاورند، ما درباره مقاومت حماسی او شنیده بودیم. از این نظر همه خوشحال بودیم. اما دیدار او برای من که اشرف را چند بار پیش از مخفی شدنش، در مراسم چهلم شهادت احمد در خانه مادر بزرگم دیده بودم، بیشتر مغتنم بود. وقتی وارد بند شد همه ما دورش حلقه زده و او را غرق بوسه کردیم. برای او داستان جفاکاری کسانی را گفتم که روزی باهم در صف هواداران سازمان به دفاع از آرمانهای والای بنیانگذاران تلاش میکردیم و امروز با خیانت اپورتونیستها بهسازمان پشت کرده بودند.
اشرف با نگاهی عمیق و صمیمانه نگاهم کرد و گفت: «مبارزه کردن سخت است و این هم یکی از ابتلائات ماست که باید تلاش کنیم از آن سرفراز بیرون آییم». از او درباره دستگیریش سؤال کردم. برایم از خانههای تیمی و برخوردهای بهغایت اپورتونیستی خائنان صحبت کرد و گفت که چگونه وقتی به آنها اعتراض کرده، او و سایر همرزمانش را بدون هیچ امکانی رها کردهاند. حتی پول و امکاناتی را که اشرف و همرزمانش با رنج و زحمت فراوان جمعآوری کرده بودند، از آنها گرفته و بعد اخراجشان میکنند. اپورتونیستها، در حقیقت، آنها را با دست خالی به دهان دشمن فرستادند.
بعد از آن بود که همسر مجاهدش، علیاکبر نوری، در درگیری با مأموران ساواک بهشهادت رسید. دژخیمان ساواک اشرف را ماههای متمادی زیر شدیدترین شکنجهها برده و بر سر جسد همرزمش بردند تا از شهادت علیاکبر مطمئن شوند. این صحنه برای اشرف خیلی تکاندهنده بود. بعد از آن او را به زندان قصر آوردند. اشرف در زندان از محبوبیت ویژهیی برخوردار بود. همه او را دوست داشتند و برایش احترام خاصی قائل بودند. اما ساواک بهخاطر مقاومتش از او کینهیی عمیق بهدل داشت. هر چند روز یکبار او را به کمیته میبردند و دوباره شکنجهها شروع میشد.
یک روز اشرف گفت: «در اعتراض بهاین برخورد ساواک میخواهم اعتصابغذا کنم. آنها حق ندارند بعد از بازجویی و دادگاه، باز هم مرا برای شکنجه ببرند». اشرف این کار را انجام داد. ساواکیها که دیدند با اعتصابغذای او جو زندان دارد عوض میشود و ممکن است زندانیان بهخاطر اشرف شورش کنند، به بهانهٴ بردنش به بهداری زندان، او را بهبند زنان عادی زندان قصر منتقل کردند. اما اشرف از این بابت که بهمیان عدهیی از زنان محروم و دردمند جامعه میرود، بسیار خوشحال بود. ساواک این را خیلی زود متوجه شد و او را به بهداری زندان منتقل کردند. اما آنجا هم زندانیان بهقدری تحتتاثیر اشرف قرار گرفته و او را دوست داشتند که دژخیمان ساواک مجبور شدند او را دوباره بهبند زندانیان سیاسی برگردانند.
اشرف وقتی برگشت یک سجادهٴ نماز، یک دست لباس و چند روسری در دست داشت. او برایمان گفت، زندانیهای عادی مرا حسابی خجالت دادند! نمیدانید چه کار میکردند و چه محبتی به ما دارند. سپس گفت: «کی میشود انتقام ظلمی را که بهاین زنان میشود، بگیریم».
او تعریف میکرد آن زنان بینوا را چگونه بهمیله بسته و با شلاق میزدند و چگونه کودکانشان در اثر عدم رسیدگی میمردند.
اشرف هر روز در جلوی صف ورزش با شور فراوان شعار میداد و ورزش میکرد. او نگاهش را به نوک دیوارهای بلند زندان میانداخت و گاهی در پایان ورزش تلاش میکرد که طلوع خورشید را ببیند و با خوشحالی به بچههای دیگر میگفت: «ببینید چقدر زیباست».
مدتی بعد اشرف را از نزد ما بردند و بعدها در جریان آزادی تعدادی از زندانیان، او را دوباره به قصر آوردند. اشرف در روز 30دی، همراه با آخرین سری زندانیان سیاسی، با مسعود و موسی آزاد شد. آن روز ما نمیدانستیم این دو یار دیرینه مسعود، که همراه خود مسعود تمامی شکنجهگاهها را درنوردیده بودند، روزی حماسهسازان تابلوی شکوهمند عاشورای مجاهدین خواهند بود و این تابلو را به زیباترین شکل ترسیم خواهند کرد.