728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

کلاس درس قصه‌یی از دکتر غلامحسین ساعدی

-

-
-
همهٴ ما را تنگ هم چپانده بودند. داخل کامیون زوا‌ر‌در‌رفته‌یی که هر وقت از دست‌اندازی رد می‌شد چهارستون اندامش وا می‌رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع‌و‌جور می‌شدند و ما یله می‌شدیم و همدیگر را می‌چسبیدیم که پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم که فک‌هایش مدام باز و بسته می‌شد ولی حوصلهٴ جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود می‌چرخید. نفس می‌کشید و نفس پس می‌داد و آتش می‌ریخت و مدام می‌زد تو سر ما. همه له‌له می‌زدیم. دهانها نیمه‌باز بود و همدیگر را نگاه می‌کردیم. کسی کسی را نمی‌شناخت. هم سن‌و‌سال هم نبودیم. روبه‌روی من پسر چهارده‌ساله‌یی نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندانهای عاریه‌اش را در آورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله‌یی سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده‌پوش و خاک‌آلود و تنها چند نفری از ما کفش به‌پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جاده‌یی که رد می‌شد گرد و خاک فراوانی به‌راه می‌انداخت و هر کس سرفه‌یی می‌کرد تکه کلوخی به‌بیرون پرتاب می‌کرد. چند ساعتی این چنین رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه‌سار دیوار خرابه‌یی لمیدیم. از گوشهٴ ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به‌دست داشتند. به‌تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده‌بودیم به‌دیوار. خواب و خمیازه پنجول به‌صورت ما می‌کشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایینش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلکهایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم‌ریخته‌یی وارد خرابه‌یی شدیم. محوطه بزرگی بود. همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیهٴ گودالها نشستیم. روبه‌روی ما دیوار کاه‌گلی درهم ریخته‌ایی بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند.

پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به‌خاک. آفتاب یله شده بود و دیگر هرم گرمایش نمی‌زد تو ملاج ما. می‌توانستیم راحتتر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه می‌رفت. مچهای باریک و دستهای پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشمهایش مدام در چشمخانه‌ها می‌چرخید. انگار می‌خواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند می‌زد و دندان روی دندان می‌سایید. جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکه‌یی گچ برداشت و رفت پای تحته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد می‌گیرید. وسایل کار ما همینهاست که می‌بینید.

با دست سطلهای پر آب و گونیها را نشان داد و بعد گفت: کار ما خیلی آسان است. می‌آوریم تو و درازش می‌کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب می‌پاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه می‌گذاریم روی چشمهایش و محکم می‌بندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشمهای مرد را بست و بعد رو به‌ما کرد و گفت: ؛ فکش را هم باید ببندیم؛ پارچه‌یی را از زیر فک رد می‌کنیم و بالای کله‌اش گره می‌زنیم. چشمها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به‌ کله دوخت و گفت: شست پاها را به‌هم می‌بندیم که راه رفتن تمام شد. و خودش به‌تنهایی خندید و گفت: دستها را کنار بدن صاف می‌کنیم و می‌بندیم؛ و نگفت چرا و دستها را بست. و بعد گفت: حال باید در پارچه‌یی پیچید و دیگر کارش تمام است. و بعد به‌بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد، مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‌کرد. گاه گداری دست و پایش را تکان می‌داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده‌ایی را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.

معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دستها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد.

آنگاه سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشمها گذاشت و با تکه پارچه‌یی چشم را بست. فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به‌هم دوخت و بعد پارچهٴ دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکة دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دستها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به‌هم بست و و بعد بی‌آن‌که کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: کارش تمام شد.

اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودالها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند.

معلم دهن دره‌یی کرد و پرسید: کسی یاد گرفت؟
عده‌یی دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: آنها که یاد گرفته‌اند بیایند جلو.

بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم می‌خواست به‌بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته‌سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به‌فک بالا دوختیم. روی چشمهایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به‌ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به‌هم گره زدیم و کفن‌پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.

راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیرا هه‌یی به‌بیراهه دیگر می‌پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه‌یی ابرو نشان می‌داد.

تابستان 62.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/fad62a94-86a5-46e3-bccd-4bd356b91cc5"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات