از شیشهی خیس پنجرهی پاییزیام
گوش میدهم
به تلألو فصلی
آسیمه سر
که آرایهاش
آمیزهای از جنس بلور و
جاودانگی قرن بود
و نامیراییاش
مفهوم آن بهاری
که باد آن را
بر شاخههای درختان جهان
مینشاند
ماهتابی
که در هیچ قفس
نمی گنجید
و تاریکی را
با سر انگشتان نقرهای
پنجره میگشود
در منشور پر هیاهوی صبح
با آیینهی عشق
و قلبی
که در نظارهی فردا
تکرار میشود
و جادههایی
که به سینههای مردم شهر میرسند
دگر باره
خندان و پر سخن
خواهد آمد
18آبان ـ 93.