728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

«هیچ سؤالی وجود ندارد» داستان. از: مهدی جمالی

-

از پشت نیزارهای کناره دریاچه نیلوفر صدای نی می‌آمد. صدایی که شبانه‌روز در تپه‌ها و دامنه‌های سبز و زیبای اطراف دریاچه طنین می‌انداخت. ولی انگار این صدا را هر گوشی نمی‌شنید. اگر‌چه شنیدنش خیلی ساده و آسان بود و کافی بود که آدم چند لحظه بایستد و با دقت به صداهایی که به لاله گوشش می‌خوردند توجه کند، اما با این‌حال خیلی از مردمان این دامنه زیبا طوری رفتار می‌کردند که انگار هیچ‌وقت آن نوای همیشگی نی را نشنیده‌اند. بین همه این آدم‌های جورواجور یک خواهر و برادر بودند به نام فرزانه و فرزان که آنها هم یک روز حین تفریحشان، برای یک‌لحظه به‌طور خیلی اتفاقی، صدای نی را شنیدند. فرزانه به برادرش فرزان گفت: چه صدای دل‌نشینی! فرزان گفت: تو هم می‌شنوی؟ فرزانه گفت این صدا از کجا می‌آید؟ فرزان گفت: نمی‌دانم. خوب است از مردم بپرسیم چه کسی این نی را می‌نوازد.
این بود که آنها شروع کردند به پرس‌وجو. سر راهشان به یکی رسیدند که سرش خیلی توی گریبان خودش بود. پرسیدند:
- آقا! ممکن است به ما بگویید که این صدا از کجاست؟ مرد سر به گریبان گفت: صدای نی را می‌گویید؟ فرزانه به سرعت گفت: بله بله همان صدای نی!
ولی آن آقا به سرعت حرفش را عوض کرد و گفت‌: نی؟ کدام نی؟ من اصلاً صدایی نمی‌شنوم!
فرزانه و فرزان تعجب کردند و به راهشان ادامه دادند. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به مردی که لباس‌های خیلی اشرافی به تن داشت و دست زن و بچه‌اش را گرفته بود و تفریح‌کنان قدم می‌زد و معلوم بود که از هوای لطیف کنار دریاچه خیلی لذت می‌برد. فرزانه به فرزان گفت این آقا از قیافه‌اش معلوم است که به زیبایی‌های زندگی خیلی توجه دارد. حتماً او صدای نی را شنیده. برویم از او سؤال کنیم. ولی آن مرد جواب خیلی عجیبی به آنها داد. اوخنده مرموزی کرد و گفت: می‌گویند این صدا را فقط کسانی می‌شنوند که خیالاتی شده‌اند.
فرزانه و فرزان که خیالاتی نشده بودند باز رفتند و رفتند تا رسیدند به یک نفر که از چشم‌هایش معلوم بود که هیچ‌کس را دوست ندارد. او در پاسخ فرزانه و فرزان خیلی بی‌پرده گفت: چرا! من این صدا را می‌شنوم. اما اصلاً صدای دل‌نشینی نیست و شما هم بهتر است مثل من گوش‌هایتان را بگیرید تا راحت شوید، یا آن‌قدر باهم به صدای بلند حرف بزنید که صدای این نی را نشنوید. فرزانه و فرزان از حرفهای او تعجب کردند و مدتی دقیق‌تر به صدای نی گوش دادند تا دریابند که چرا آن مرد آن را گوش‌خراش توصیف کرد. اما هر دوشان دوباره اعتراف کردند که صدای نی خیلی دل‌نشین و زیباست. فرزانه گفت بهتر است که خودمان به سمتی که صدای نی از آنجا می‌آید حرکت کنیم. بعد از مدتی فرزان به فرزانه گفت. خسته شدیم. چطور است برگردیم و جستجو برای رسیدن به نوازنده نی را فراموش کنیم. اما فرزانه گفت نه! مگر می‌توانیم از این نوای زیبا و رسیدن به نوازنده‌اش دست‌برداریم؟
فرزان گفت نه نمی‌توانیم و آنها دوباره به راه ادامه دادند تا به نزدیکی دریاچه رسیدند. آنجا مردی را دیدند که چهره خسته‌ای داشت. انگار که تمامی کشتی‌هایش در دریاچه غرق‌شده بودند. از او پرسیدند: آقا! شما نمی‌دانید ما چطوری می‌توانیم به نوازنده این نی برسیم؟
آن مرد که اصلاً حوصله پاسخ دادن نداشت گفت: اووه... . نمی‌دانید چقدر دور است. تمام عمرتان را که راه بروید شاید برسید شاید نرسید. فرزانه و فرزان به راه خود ادامه دادند و به مردی برخوردند که باعجله از روبه‌رو می‌آمد. گفتند شما صدای این نی را می‌شنوید؟ او جواب داد بله که می‌شنوم! فرزانه و فرزان خیلی خوشحال شدند و پرسیدند: آیا می‌دانی این صدا از کجا می‌آید؟ آن مرد گفت بله که می‌دانم! همه می‌دانند! فرزانه و فرزان خیلی خوشحال شدند که بالاخره کسی را پیدا کرده‌اند که هم‌صدا را می‌شنود و هم می‌داند که این صدا از کجا می‌آید. به همین دلیل هر دو باهم به او گفتند: خواهش می‌کنیم به ما بگویید نشانی نوازنده این نی کجاست؟ آن مرد گفت: ولی من خیلی عجله دارم! می‌دانید! من اصلاً وقت ندارم و باید خیلی زود بروم. فرزانه و فرزان گفتند: فقط یک دقیقه! ولی آن مرد گفت: همان یک دقیقه هم امکان ندارد! فرزانه و فرزان پرسیدند چرا؟ آن مرد گفت چون من همین الآن باید به سرعت بروم یک شعر بگویم و برای نامزدم پست کنم. او همین الآن منتظر من است و درست نیست که من حتی یک ثانیه او را معطل بگذارم. آن مرد با گفتن این جملات به سرعت رفت و فرزانه و فرزان به راه خود ادامه دادند. آنها باز رفتند و رفتند تا رسیدند به مرد خشن و عبوسی که داسی در دست داشت و از صبح تا شب نی‌های نیزار اطراف دریاچه را درو می‌کرد. هنوز از او سؤالی نکرده بودند که آن مرد کمرش را راست کرد و داسش را بلند کرد و با عصبانیت گفت: می‌دانم که شما هم دارید به‌دنبال نوازنده آن نی می‌گردید. از این کار دست‌بردارید. اگر نوازنده آن نی را پیدا کنم خدمتش می‌رسم! من بالاخره این نی لعنتی را می‌شکنم!
فرزان به فرزانه گفت: کار مشکل بود خطرناک هم شد. بهتر نیست برگردیم و از این جست‌وجوی طولانی دست‌برداریم؟ فرزانه گفت: آخر صدا خیلی نزدیک است؟ کمی گوش بده! فرزان خوب گوش داد. بعد از حرفی که زده بود پشیمان شد و گفت: راست می‌گویی! خیلی نزدیک است. ولی نمی‌دانم چرا آن مرد که لب دریاچه نشسته بود به ما گفت خیلی دور است. آنها تصمیم گرفتند به راه خود، هر چند هم که دور و دست‌نیافتنی باشد ادامه دهند و با این تصمیم دوباره به راه افتادند. کم‌کم هوا تاریک شد و فرزانه و فرزان مردابی را در مقابل خود دیدند که امکان عبور از آن نبود. فرزانه و فرزان کوله‌های خود را کنار گذاشتند، تنه درختی را روی مرداب انداختند و دست یکدیگر را گرفتند تا از مرداب عبور کنند. گذشتن از مرداب تمامی شب طول کشید و هر آن امکان فرو رفتن وجود داشت.
صبح، همین‌که فرزانه و فرزان از اولین تپه پشت دریاچه بالا رفتند، در آن‌طرف تپه، جمعیت انبوهی را دیدند که مشغول تراشیدن و سوراخ کردن نی بودند. فرزانه و فرزان از تعجب بهتشان زد. و اصلاً باورنمی کردند که به این زودی به محل نوازنده نی رسیده باشند. آنها به سرعت خود را به دامنه سبز تپه رساندند و از هر کسی که نی می‌تراشید درباره نی و نوازنده‌اش سؤالی کردند.
از اولی پرسیدند: این صدای دل‌نشین از نی شماست؟ او با تعجب به آنها نگاه کرد و گفت از این‌که این نی را متعلق به من می‌دانید خیلی تعجب می‌کنم.
از دومی پرسیدند: ما راه خیلی درازی آمده‌ایم. ممکن است بگویید این صدا از کدام نی برمی‌خیزد؟ او گفت: چیزی که من نمی‌فهمم این است که چرا گفتید که راه درازی آمده‌اید تا به نی برسید.
از سومی پرسیدند ممکن است به ما بگویید چه کسی بین شما آن نی را می‌نوازد؟ او گفت: معنی این سؤال را نمی‌فهمم. کلماتی به‌کار می‌برید، مثل ما و شما و من و ما که برایم مفهوم نیستند.
از چهارمی پرسیدند: ممکن است به ما بگویید آن نی که این صدا از آن بلند می‌شود کجا و در دست چه کسی است؟ او نی‌اش را از لبش برداشت و جواب داد: از این‌که از وجود «یک» نی صحبت می‌کنید متعجبم. فرزانه و فرزان از پاسخ‌هایی که می‌شنیدند کمی گیج شدند و نمی‌توانستند دریابند که چرا سؤالاتشان برای مردمان این‌طرف دریاچه نامفهوم است. به این دلیل تصمیم گرفتند بدون این‌که از کسی سؤال کنند به سمت صدا که از قلب بیشه کوچکی در همان نزدیکی می‌آمد بروند. در نزدیکی بیشه، جمعیتی که به تراشیدن نی مشغول بودند برای آنها راه باز کردند تا آنها از راه باریک جنگلی که با مخمل سبز چمن پوشیده شده بود عبور کنند. در این جاده باریک جنگلی، با هر قدم صدای نی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. قلب فرزانه و فرزان از شادی رسیدن و دیدن نوازنده نی تپش خاصی گرفته بود و می‌خواست از سینه بیرون بیاید. هر چه جلوتر می‌رفتند راه باریک‌تر می‌شد و فرزانه و فرزان در آن جنگل انبوه شاخه‌ها را یک‌به‌یک کنار می‌زدند تا به قلب آن جنگل رسیدند. در میان انبوهی از درختان یک چشمه آب زلال قرار داشت که تابش خورشید از لابه‌لای درختان در آن به آن جلوه زیبایی داده بود. سطح چشمه مثل آینه می‌درخشید و اشعه‌های نقره‌ای آفتاب را به اطراف منعکس می‌کرد. فرزانه و فرزان از لابه‌لای شاخه‌های نوربه آن‌طرف چشمه نگاه کردند. آنجا چهره دو نفر پیدا بود. فرزانه و فرزان سلام کردند. می‌خواستند بپرسند که آیا این نی که صدای دل‌نشین آن به گوش می‌رسد متعلق به شماست، اما خجالت کشیدند کلمه شما و ما را به‌کار ببرند. می‌خواستند بگویند ما راه درازی برای رسیدن به نوازنده این نی طی کرده‌ایم اما یادشان آمد که برخلاف حرف مردم آن‌سوی دریاچه، خیلی زود رسیدند. می‌خواستند بگویند ما در بین این جمع دنبال کسی هستیم که نی می‌نوازد. اما باز خجالت کشیدند در مقابل این دو چهره صحبت از یک فرد به‌خصوص و یا یک نی به‌خصوص بکنند. می‌خواستند بپرسند که آیا این شما هستید که نی می‌نوازید؟ اما چون آن دو تن نی در دست نداشتند باز هم خجالت کشیدند که چنین سؤالی بکنند. خلاصه فرزانه و فرزان هرچه فکر کردند که چه سؤالی بکنند دیدند هیچ سؤالی برایشان وجود ندارد. ولی آن دو چهره اصلاً با تعجب به آنها نگاه نمی‌کردند. در نگاه و چشمانشان هیچ‌چیز به‌جز عشق و محبت خوانده نمی‌شد. فرزان و فرزانه آن‌قدر مبهوت تماشای این دو شده بودند که فراموش کردند که برای چه به آنجا آمده‌اند. به همین دلیل برای تماشای بهتر آن دو به چشمه نزدیک نزدیک‌تر شدند. تصویر آن دو چهر ه هم به آنها نزدیک و نزدیک‌تر شد. فرزانه و فرزان به آن دو چهره که حالا نزدیک‌تر و دقیق‌تر دیده می‌شد خیره شدند و گفتند شما قلب خیلی بزرگی دارید. از آن‌سوی شعاع‌های نور صدایی شنیده شد که: شما قلب زیبایی دارید. به صدای قلبتان بیشتر گوش بدهید.
فرزانه و فرزان به قلب خود گوش دادند، صدای نی دل‌نشینی هر چه زیباتر در گوششان طنین انداخت. وقتی دوباره به آن دو چهره نگاه کردند آن دو چهره خیلی واضح‌تر دیده می‌شدند. فرزانه و فرزان دیدند که آن دو چهره چیزی به‌جز چهره خودشان نبود.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/773ff235-4935-4e79-a8c8-3d8383149714"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات