728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

بچه‌ی بد دیکته می‌گوید

-

-
-
یک روز داداش کوچولوی بچه‌ی بد گفت بیا به من دیکته بگو!

بچه‌ی بد کتاب فارسی را گرفت و شروع کرد و گفت بنویس!.

ـ بابا آب نداد.
بابای بچه‌ی بد گفت در کتاب ما وقتی بچه بودیم می‌گفتند بابا آب داد!

بچه‌ی بد گفت: بابا از کجا آب بیاورد؟ وقتی هم کارون، هم زاینده رود، هم دریاچه‌های هامون و ارومیه خشک شده‌اند؟! بابا ساکت شد.

بچه‌ی بد به دیکته گفتن ادامه داد:
ـ مامان نان نداد.
مامانش گفت: وقتی ما بچه بودیم می‌گفتند ماما نان داد!

بچه‌ی بد گفت: مامان از کجا نان بیاورد؟ وقتی نان سنگک 600تومان است، و پنیر کیلویی 9000 تومان است.

مامان ساکت شد.
بچه‌ی بد به دیکته گفتن ادامه داد:
داداش از بازار نیامد.
عموی بچهٴ بد گفت: وقتی ما بچه بودیم می‌گفتند داداش از بازار آمد!

بچه‌ی بد گفت: نخیر! چون گشت کودکان خیابانی او را دستگیر کرد و برد. عمو ساکت شد.

بچه‌ی بد به دیکته گفتن ادامه داد.
ـ ابر سم دارد
داداش بچه‌ی بد گفت:
ما در کتابمان می‌خواندیم ابر باران دارد!
بچه‌ی بد گفت: در اهواز ابر سم می‌بارد. در تهران ابر دود می‌بارد. در اراک همینطور. بابا رفته بود زیر باران لباسهایش سیاه شده بود. داداش ساکت شد.

بچه‌ی بد می‌خواست ادامه بدهد اما داداش کوچولو گفت. تا آخر دیکته نوشتم و دیکته‌ام بیست هم شد!

بچه‌ی بد گفت: من که هنوز تمام نکردم. چی نوشتی؟
داداش کوچولو گفت: جملهٴ بعدی کتابمان این بود که «آن مرد با داس آمد!» من هم نوشتم «خمینی با داس آمد».
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/8cc035e8-b3fd-4f53-9acb-c010207e7d7e"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات