نام این زندان به 3 صورت قزلحصار، قزل حصار و یا قزلحصار ثبت شده است.
زندان قزلحصار در زمان محمدرضا شاه پهلوی در خارج از شهر کرج در مسیر قزوین در منطقهٴ قزلحصار ساخته شد.
این زندان از سه واحد مشابه تشکیل شده است. که به واحدهای 1، 2 و 3 معروف هستند. هر واحد از 4بند بزرگ بهاصطلاح عمومی و 4بند کوچک تشکیل شده است. بندهای کوچک دارای 12سلول انفرادی است. این سلولها با ابعاد ۱.۷۰ * ۲.۵ متر برای یک زندانی ساخته شده است. بندهای کوچک به بندهای مجرد نیز معروف هستند. در هر واحد سالنهای دیگری هست که برای شکنجه جمعی زندانیان از آنها استفاده میشود. این سالنها در بین زندانیان معروف به «گاودونی» و «خوکدانی» است. این زندان مجهز به سولههای پرورش مرغ، و استخرهای پرورش ماهی است که با کار مجانی زندانیان اداره میشود و سود آن در جیب سردژخیمان زندان و قضاییه رژیم ولایتفقیه میرود. در کارگاههای کوچک نجاری، آهنگری و تعمیرات زندان از تخصص زندانیان برای کارهای انتفاعی و رفع نیازهای تأسیساتی زندان استفاده میشود.
این زندان همچنین مجهز به یک اتاق عمل کوچک و بهداری مجهز است که این امکانات در خدمت نیروهای سرکوبگر رژیم است. و زندانیان کمتر بهرهای از آن میبرند.
در بندهای بزرگ 24سلول قرار دارد که شامل 8سلول بزرگ با ابعاد تقریبی 5*5 متر و 16سلول کوچکتر با ابعاد ۲.۵*5 متر میباشد. سلولهای بزرگ حداکثر برای 15 زندانی و سلولهای کوچک برای 6 تا 7 زندانی ساخته شده است. اما در رژیم خمینی هر سلول بزرگ به 35 الی 40نفر اختصاص داشت و سلولهای کوچک بند عمومی تا 17 الی 20نفر را در خود جای میداد.
در سلولهای بند مجرد که برای تنبیه زندانیان ساخته شده بود، و تک نفره در نظر گرفته شده بود، رژیم خمینی گاه تا بیش از 50تن را بهصورت فشرده کنسرو کرده بود.
زندان قزلحصار از اواخر سال1359 رفتهرفته از زندانیان عادی تخلیه شد و به زندانیان سیاسی اختصاص یافت. از اوایل سال1360 واحدهای یک و سه این زندان به زندانیان سیاسی اختصاص داده شد. بهگفته یک زندانی که خود مدتی را در این زندان سپری کرده است، «یکروز لاجوردی یکی از افسران شهربانی را آورده بود تا به او نشان بدهد جا کم دارند. او میخواست واحد یک قزلحصار را که تحت کنترل شهربانی بود، از آنها بگیرد و بهزندانیان سیاسی اختصاص دهد. بهزندانیان گفتند بیرون بیایید. آن سرهنگ جلو بند ایستاده بود و با تعجب نگاه میکرد که چطور اینهمه آدم از اینجا بیرون میآیند. فکر میکرد لاجوردی به او کلک زده و حتماً یک در مخفی وجود دارد که بچهها از آنجا وارد بند میشوند. او اصلاً باور نمیکرد که اینهمه زندانی را بشود در آن بند جای داد».
یکزندانی دیگر نوشته است: «یکروز داوود رحمانی، رئیس زندان، ما را به بند3 انفرادی برد. وقتی میخواست ما را در آن سلولها جا بدهد با کف پا بر کمرمان فشار میآورد تا در سلول جا بشویم. با یک تخت دو طبقه و 41نفر زندانی. بله 41نفر، این نه اشتباه شماست و نه اشتباه من، دقیقاً 41نفر، اگر چه حتی تصورش مشکل است».
در نوشتههای یکی دیگر از زندانیان سابق آمده است: «در یک مقطع در یکبند بزرگ که در زمان شاه 100زندانی را نگهداری میکردند، رژیم خمینی 900نفر را جا داده بود».
یکزندانی مجاهد میگوید: «میزان غذایی که در این زندان داده میشود هیچوقت کافی نیست و زندانیان از ضعف و گرسنگی رنج میبرند. غذای زندانیان در قزلحصار یک نان تافتون برای 8نفر بود و 3قاشق برنج برای هر نفر».
زندانی دیگری که مدتی در این زندان بهسر برده، میگوید: «شام زندانیان در هفته سه شب نان و کره و مربا بود. برای اینکه توان جسمی زندانیان را بیشتر تحلیل ببرند، حتی حجم غذایی را پایین میآوردند، مخصوصاً اگر غذا شامل مربا و مواد شیرینی بود. زندانبانان و شکنجهگران میگفتند این غذاها بهزندانیان انرژی میدهد، در حالیکه باید مقاومت شما را روزبهروز تحلیل برد. داوود رحمانی سردژخیم زندان قزلحصار در سالهای اول دههٴ 1360 میگفت ما آنقدر غذا میدهیم که اگر آزاد شدید و رفتید بیرون نتوانید ماشه مسلسل را بچکانید. وقتی بیرون هستید باید آنقدر بیمار باشید که همیشه بهدنبال دوا و دکتر بدوید و فرصت و امکان کار دیگری را نداشته باشید».
یک نمونهٴ از خاطرات زندانیان مجاهد دهه 1360 را بخوانیم:
«یک شب وارد بند شد و گفت بدوید پدرسوختهها! جلو هر یک از سلولها میرفت و نفرات آن را به راهرو بند میبرد و سپس هر کدام را بر اساس حساسیتهایی که داشت تنبیه کرد. به قد بلندها دیوار بند را نشان داد و گفت: میبینید، این دیوار ترک دارد، باید دستهایتان را باز کنید و محکم دیوار را نگهدارید و نگذارید ترکها باز شود و دیوار بیاید پایین!
به تعدادی از بچهها هم گفت، شما باید این زمین را که رهگذرها اخ و تف میاندازند، آنقدر سینهخیز بروید تا پاک پاک بشود و وقتی این را میگفت خودش هم یک اخ و تف گنده روی زمین انداخت.
به یکی از بچهها هم که چشمش سبز بود و مریض بود و سرفههای شدیدی میکرد گفت اسب زاغی سرماخورده من!
بعد گفت کفشهایی که الآن دارم، مال پلو خوریم هست، اگر شما را با آنها لگد بزنم، خراب میشود، بروم کفشم را عوض کنم و برگردم. بعد رفت و یک پوتین کهنه بهپا کرد و آمد، وقتی از کنار کسانی که دیوار را نگهداشته بودند رد میشد، با لگد بسیار محکمی به لای پاهای آنها که از هم باز کرده بودند میزد و سرشان را هم به دیوار میکوبید و با تمسخر میگفت دیوار دارد میافتد، مگر نگفتم باید دیوار را نگهدارید؟! آنهایی را هم که سینه خیز میرفتند، با لگد به کمرشان میزد و میگفت چرا خوب تمیز نمیکنید؟
«حاجی» تا ساعت 4صبح، این وضعیت را ادامه داد، تاآنجا که بعضی از بچههایی که دیوار را نگهداشته بودند بیهوش شدند و کسانی که سینه خیز میرفتند پوست دستهایشان از آرنج تا مچ در اثر اصطکاک با زمین کنده شده بود و کمرهایشان در اثر لگدهایی که خورده بودند، درد میکرد و دیگر توان سینهخیز رفتن نداشتند، ولی «حاجی» باز هم میزد. خیلی از شبها این برنامه تکرار میشد.
حاجی داوود رحمانی یک روز دیگر در اواخر پاییز60 آمد و بهانهیی گرفت و گفت میکشمتان! بروید بچپید توی یک سلول، سلولها برای شما اضافه است! و بعد از سلولهای جلو بند شروع کرد و نفرات آنها را بهسمت انتهای راهرو راند. طوری که تمام زندانیان بند را که تعدادشان به500نفر میرسید، در دو اتاق 18نفره روی هم تلنبار کرد. در هر کدام از این اتاقها 6تخت سه طبقه قرار داشت.
تراکم زیاد در آن فضای محدود عملاً باعث شد که بعد از چند ساعت، دیگر هوا در اتاق بهاندازه کافی نبود، کسانی که آسم و مشکل تنفسی داشتند، حالشان بههم خورد. ما بهعنوان راه چاره، چادرهای خود را بههم گره زده و دو نفر، دونفر، روی طبقهٴ سوم تختها روبهروی هم نشستیم و چادرها را بهحرکت و چرخش درآوردیم تا هوا بهجریان بیفتد. وضعیت خیلی خطرناک شده بود و در عرض چند ساعت یکسوم نفرات بیهوش شدند. بعد ”حاج داوود“ بهبند آمد و در حالیکه گویا هنوز عقدههای دلش خالی نشده بود، با همان لحن لمپنی و کثیف همیشگیش شروع به لجنپراکنی علیه مجاهدین و ”مسعود“ کرد».
بیگاری کشیدن از زندانیان
زندان قزلحصار در دوران خمینی گسترش خود را اساساً با بیگاری کشیدن از زندانیان پیش برده است. از جمله در بیرون از ساختمان واحد3 در حدود 20دستگاه ساختمان مسکونی وجود دارد که با کار اجباری و مجانی زندانیان ساخته شده است. همچنین تمامی تعمیرات سنگین سیستمهای فرسوده آب و فاضلاب زندان بر دوش زندانیان است.
زندانی دیگری میگوید: «در هفته یکروز و فقط 5ساعت آبگرم داشتیم. آب آنجا کاملاً از چاه تأمین میشد که بیشترش به مصرف آشامیدن میرسید. این آب مملو از ماسه و املاح بود. بهداری زندان هیچ امکانات درمانی نداشت. در یک مورد بیماری آنفلوانزا آمده بود. در یک شبانهروز حدود 600نفر آنفلونزا گرفتند. یکبار دیگر حدود 25روز آب بهطور کامل قطع بود. رژیم یک مقدار آب میآورد که به هر نفر حداکثر ۱.۵ لیوان آب میرسید. برای تمامی مصارف!»
کسانی که در این واحد بودند، ملاقات نداشته و از رفتن به بهداری نیز محروم بودند. اگر کسی در وضعیت خطرناکی بود، با اسم مستعار به بهداری زندان برده میشد. تعدادی از بازجویان اوین نیز در این محل بودند و به بازجویی دوباره زندانیان در همین محل میپرداختند. هدف از تشکیل این واحد در هم شکستن مقاومت زندانیان و تواب سازی بود.
سکوت مطلق اولین ضابطه قبر بود. و بعد تکرار عبارات شکنجهگران که «من سگم» «من خوکم» «من حیوانم» به تعداد دفعات دلخواه آنها و بشین و پاشو و سینه خیز رفتن و... شرایط غیرانسانی دیگری که برخی از معدود کسان رسته از این بند به اشاره گفته و گذشتهاند، از جمله قوانین لازم الاتباع زندان خمینی ساخته موسوم به قبر، قفس و قیامت بود. این قوانین از ذهن تئوری سازان مدافع نظام ولایتفقیه تراویده بود و برای آن هم توجیه شرعی (از شریعت خمینی) داشتند.
تجاوز منحصر به زنان نیست. در بسیاری موارد، مردان نیز مورد تجاوز واقع شدهاند. از جمله نجف بنیمهدی، کاندیدای سازمان مجاهدین خلق ایران در اولین دور انتخابات مجلس از شهرکرد، بعد از تجاوز زیر شکنجه شهید میشود. یکی از مجاهدین از بندرسته که 5سال در زندانهای اوین و قزلحصار زندانی بوده نوشته است: «مجاهد شهید علیاکبر نجفقلیان در زندان قزلحصار بهمن گفت هنگام بازجویی پاسداران به من تجاوز کردهاند و گفتهاند که اگر به کسی بگویم اعدامم میکنند».
گزارشهای دیگر حاکی است که برخی قفسها به عرض 50سانتیمتر میباشند و زندانی برای هفتهها و ماهها در آن نگهداشته میشود و تنها 3بار در روز برای رفتن به توالت حق بیرون آمدن دارد. بهرغم آنکه در تمام مدت چشمان زندانی با چشمبند بسته است، ولی تنها 4ساعت در روز حق خوابیدن در همان حالت را دارد و در بقیه ساعتهای نگهبان بهوسیله یکمیله مانع از بهخواب رفتن زندانی میشود. اغلب کسانی که این شیوه شکنجه در موردشان اعمال شده، فلج شدهاند. مواردی گزارش شده که برخی زندانیان از 3 تا 8ماه در چنین شرایطی بهسر بردهاند. برخی از آنها فلج شده و برخی تعادل روحی و روانی خود را از دست دادهاند.
چرا تئوریسینهای نظام ولایتفقیه شکنجه قفس را ابداع کردند:
در باره این شیوه ضدانسانی که از ابداعات شکنجهگران خمینی است، گزارشی موجود است که یک خواهر مجاهد از بندرسته نوشته است. او مدت 5سال در زندان بوده و مدت 8ماه و 23روز را در قفس گذرانده، وی در قسمتی از گزارش خود نوشته است: «فشارها و شکنجهها نتوانست مقاومت بچهها را درهم بشکند، بهخصوص مقاومت خواهران بندهای مجرد7 و 8 قزلحصار، که علناً از سازمان دفاع میکردند، جلادان را به وحشت انداخت. لاجوردی چاره کار را در از هم پاشانیدن جمع مجاهدین یافت. چند بار به زندانبانان گفت: ”برای اینکه مقاومت اینها را بشکنیم باید آنها را از جمعشان جدا کنیم“. بر این اساس بند ”قفس“ را راه انداختند .
در قزلحصار که بودیم یکروز حادثهیی پیش آمد. پیتهایی داشتیم که هر موقع آبحمام داغ میشد، آنها را برای درست کردن چای بدون کافور پر میکردیم. تلاش بچهها در این مواقع خیلی چشمگیر بود. این کار بهروحیه جمعی و افزایش مقاومت هم کمک میکرد. یکبار مسئول بند که زنی بهنام سیما بود، درست کردن چای را ممنوع کرد. بچهها بهروی خودشان نیاوردند. رفتیم پیتها را پر از آب کردیم و در پتوها پیچیدیم، سیما بهشدت عصبانی شد، رفت و با تعدادی پاسدار برگشت و اسامی 20نفر از بچهها را خواند، من هم جزو آنها بودم. ما را در راهرو به صف کردند، حاج داوود، شلاق بهدست، آمد. با تمسخر گفت: ”چای میخواهید؟ الآن بهتان چای میدهم“. از میان ما اسامی 15نفر را خواند. آنها را بهبند8 که شرایط سختی داشت، منتقل کردند. 5نفر بقیه را، که من هم در میانشان بودم، به بند یک بردند. در آنجا قفسهایی را درست کرده بودند که تا آن موقع ندیده بودیم. طول و عرض هر کدام 50 تا 70سانتیمتر بود. آنها را دور تا دور اتاق بههم جوش داده بودند. آنقدرتنگ بود که من نمیتوانستم چهار زانو در آن بنشینم، در نتیجه مجبور بودیم بهحالت چمباتمه بنشینیم. بههر کدام ما چشمبند زدند و طوری ما را نشاندند که نتوانیم با هم صحبت کنیم. همانطور چشمبند زده از صبح تا شب و از شب تا صبح مینشستیم. چند تا از بریدهها هم بالای سرمان قدم میزدند. بند به سه قسمت تقسیم شده بود، دو قسمت آن متعلق به خواهران بود و در یک قسمت برادران بودند. هدف اصلی از تشکیل این بند درهم شکستن مقاومت زندانیان از طریق اعمال حداکثر فشار جسمی بود. هر روز صبح ساعت ششونیم تا 7 حاج داوود میآمد زندانیان قفس را از دم بهزیر کابل میگرفت، همراه با زشتترین و رکیکترین اتهامات. از نظر حاج داوود تنها ملاک صداقت این بود که زندانیان (خواهران) بروند در زیرهشت، در حضور همه بچهها، اعتراف کنند که بدکاره بوده و بههمین دلیل به سازمان پیوستهاند. برای درهم شکستن مقاومت خواهران بهراستی که از هیچ رذالتی کوتاهی نکردند. این صحنه برای همه ما چندین و چند بار تکرار شد که در حالی که در قفس نشسته بودیم، یکدفعه حاجی از پشتسرمان میآمد و بیخگوشمان رکیکترین دشنامها را میداد و اتهامات را میزد. بعد وقیحانه میخندید و با کابل به جانمان میافتاد.
در قفس خبری از خواب نبود. هر وقت دلشان میخواست اجازه خواب میدادند. گاهی 12شب، گاهی 1 و 2 یا حتی دمدمههای صبح. تازه وقتی هم میخوابیدیم هیچ تأمینی نداشتیم. تازه چرتمان گرفته بود که یکدفعه با مشت و لگد بهجانمان میافتادند که چرا حرف زدی؟ با کی حرف زدی؟ چی گفتی؟ بعد بهجرم نقض ضابطه، آنقدر با کابل بهسر و رویمان میزدند که خودشان خسته میشدند و میرفتند. در ساعتهای دیگر، در تمام مدت رادیو بهصورت گوشخراشی روشن بود، نوار نوحه و سینهزنی پخش میکردند. غذا هم هر وقت خودشان میخواستند میآوردند، حق درخواست غذا نداشتیم. وقتی میآوردند با همان بشقاب میزدند توی سرمان و ما میفهمیدیم غذا آوردهاند. گاهی برای تحقیر ما بهعمد به چند نفر غذا نمیدادند. آخر سر میپرسیدند: ”کی غذا نگرفته؟“ کسی که غذا نگرفته بود باید دستش را میبرد بالا. آنوقت میخندیدند و مسخره میکردند که: ”دیدی چقدر نیازمند ما هستی؟“ گاه میشد که دو روز، دو روز بهمن غذا نمیدادند. اما وقتی هم میپرسیدند من دستم را بالا نمیبردم.
در این 9ماه هیچکس ملاقات نداشت. هر 2هفته یکبار نوبت حماممان میشد. 5تا 10دقیقه فرصت داشتیم که هم لباسهایمان و هم خودمان را بشوییم. اگر بیشتر میشد در را باز میکردند و بهزور بیرونمان میکشیدند. لگن لباسشوییمان هم ظرف کثیفی بود که گونی و ”تی“ راهرو را در آن میشستند. هر بار که به سرویس میرفتیم یکدقیقه وقت میدادند، با توجه به وضعیت غذایی و بیماریهای ناشی از آن، اینکار تبدیل به یک شکنجه شده بود، بهویژه بعداز مدتی ضعف جسمی در همه ما ظاهر شد، بهحدی که خود من دیگر قادر به راه رفتن نبودم. هربار که بلند میشدم سرم گیج میرفت و به زمین میخوردم. همهمان دچار ضایعات جسمی شده بودیم. دردهای شدید عضلانی، کمر درد و بیماریهای گوارشی از جمله بیماریهایی بود که همگی دچارش بودیم. چشمهایمان بهعلت زدن مستمر چشمبند حالت طبیعی خود را از دست داده بودند. با وجود این، یک لحظه بازجوییها قطع نمیشد. بازجو ما را به زیر هشت میبرد، به پاسداران معرفی میکرد و میگفت: ”من این زندانی را میشناسم. بچه خوبی است. کاری به او نداشته باشید“. این جمله معنایی جز این نداشت که هرکس، هر کاری میخواهد میتواند با ما بکند. جالب این بود که در چنین شرایطی از ما میخواستند که برویم با آنها بحث کنیم.
بازجویم بهمن میگفت: ”تو میگویی مجاهدی، خوب بیا بحث کنیم. اگر تو من را قانع کردی من مجاهد میشوم“. اما درست یک ساعت بعد حاجداوود بالای سر بچهها رژه میرفت و میگفت: ”فکر میکنید میگذارم اسطوره مقاومت از زندان بروید بیرون؟ باید آنقدر اینجا بمانید که موهای سرتان مثل دندانهایتان سفید شود“. یا میگفت: ”بند قفس یعنی روز قیامت است. باید به همه کردههایتان جواب بدهید. خوب و بدش پل صراط است. اگر کار خوب کرده باشید رد میشوید وگرنه خواهید افتاد“.
فضایی ایجاد میکردند که بچهها فکر کنند هر کس پایش بهقفس برسد باید ببرّد. در بند3 نشست عمومی میگذاشتند، بچهها را میآوردند داخل راهرو زندان و این کلمات و جملات را از بلندگو پخش میکردند. در بند یک هم که واحدهای قفس بود این صدا پخش میشد. خائنان هم بهدامن زدن این جو در بندهای دیگر کمک میکردند. دائماً شایعه پخش میکردند که فلانی هم برید، فلانی امروز مصاحبه دارد و… میخواستند به این ترتیب بچهها را درهم بشکنند تا آنها بپذیرند هیچ مقاومت و مبارزهیی در کار نیست. وقتی هم که دوباره بهبند عمومی منتقل شدیم وضعیت جسمی هیچ کداممان طبیعی نبود. یعنی نه میتوانستیم راه برویم، نه بخوابیم، نه چشمها حالت طبیعی داشت. هرکس قیافه عجیبی پیدا کرده بود. عدهیی از بچهها بهکلی کج شده بودند. هرکس بقیه را میدید حالت دلسوزی نسبت به آنها داشت. چون آیینهیی وجود نداشت کسی خودش را ندیده بود و نمیدانست که وضع خودش هم مثل دیگری است. بههمین دلیل در همان محل ما را 2ماه قرنطینه کردند. یعنی 48نفری که تا پایان دوران قفس در آن بودیم با هم یکجا زندگی میکردیم. 5نفر از بچههای واحد مسکونی را هم آورده بودند پیش ما که خودش داستان جداگانهیی دارد».
زندان قزلحصار در زمان محمدرضا شاه پهلوی در خارج از شهر کرج در مسیر قزوین در منطقهٴ قزلحصار ساخته شد.
این زندان از سه واحد مشابه تشکیل شده است. که به واحدهای 1، 2 و 3 معروف هستند. هر واحد از 4بند بزرگ بهاصطلاح عمومی و 4بند کوچک تشکیل شده است. بندهای کوچک دارای 12سلول انفرادی است. این سلولها با ابعاد ۱.۷۰ * ۲.۵ متر برای یک زندانی ساخته شده است. بندهای کوچک به بندهای مجرد نیز معروف هستند. در هر واحد سالنهای دیگری هست که برای شکنجه جمعی زندانیان از آنها استفاده میشود. این سالنها در بین زندانیان معروف به «گاودونی» و «خوکدانی» است. این زندان مجهز به سولههای پرورش مرغ، و استخرهای پرورش ماهی است که با کار مجانی زندانیان اداره میشود و سود آن در جیب سردژخیمان زندان و قضاییه رژیم ولایتفقیه میرود. در کارگاههای کوچک نجاری، آهنگری و تعمیرات زندان از تخصص زندانیان برای کارهای انتفاعی و رفع نیازهای تأسیساتی زندان استفاده میشود.
این زندان همچنین مجهز به یک اتاق عمل کوچک و بهداری مجهز است که این امکانات در خدمت نیروهای سرکوبگر رژیم است. و زندانیان کمتر بهرهای از آن میبرند.
در بندهای بزرگ 24سلول قرار دارد که شامل 8سلول بزرگ با ابعاد تقریبی 5*5 متر و 16سلول کوچکتر با ابعاد ۲.۵*5 متر میباشد. سلولهای بزرگ حداکثر برای 15 زندانی و سلولهای کوچک برای 6 تا 7 زندانی ساخته شده است. اما در رژیم خمینی هر سلول بزرگ به 35 الی 40نفر اختصاص داشت و سلولهای کوچک بند عمومی تا 17 الی 20نفر را در خود جای میداد.
در سلولهای بند مجرد که برای تنبیه زندانیان ساخته شده بود، و تک نفره در نظر گرفته شده بود، رژیم خمینی گاه تا بیش از 50تن را بهصورت فشرده کنسرو کرده بود.
زندان قزلحصار از اواخر سال1359 رفتهرفته از زندانیان عادی تخلیه شد و به زندانیان سیاسی اختصاص یافت. از اوایل سال1360 واحدهای یک و سه این زندان به زندانیان سیاسی اختصاص داده شد. بهگفته یک زندانی که خود مدتی را در این زندان سپری کرده است، «یکروز لاجوردی یکی از افسران شهربانی را آورده بود تا به او نشان بدهد جا کم دارند. او میخواست واحد یک قزلحصار را که تحت کنترل شهربانی بود، از آنها بگیرد و بهزندانیان سیاسی اختصاص دهد. بهزندانیان گفتند بیرون بیایید. آن سرهنگ جلو بند ایستاده بود و با تعجب نگاه میکرد که چطور اینهمه آدم از اینجا بیرون میآیند. فکر میکرد لاجوردی به او کلک زده و حتماً یک در مخفی وجود دارد که بچهها از آنجا وارد بند میشوند. او اصلاً باور نمیکرد که اینهمه زندانی را بشود در آن بند جای داد».
یکزندانی دیگر نوشته است: «یکروز داوود رحمانی، رئیس زندان، ما را به بند3 انفرادی برد. وقتی میخواست ما را در آن سلولها جا بدهد با کف پا بر کمرمان فشار میآورد تا در سلول جا بشویم. با یک تخت دو طبقه و 41نفر زندانی. بله 41نفر، این نه اشتباه شماست و نه اشتباه من، دقیقاً 41نفر، اگر چه حتی تصورش مشکل است».
در نوشتههای یکی دیگر از زندانیان سابق آمده است: «در یک مقطع در یکبند بزرگ که در زمان شاه 100زندانی را نگهداری میکردند، رژیم خمینی 900نفر را جا داده بود».
یکزندانی مجاهد میگوید: «میزان غذایی که در این زندان داده میشود هیچوقت کافی نیست و زندانیان از ضعف و گرسنگی رنج میبرند. غذای زندانیان در قزلحصار یک نان تافتون برای 8نفر بود و 3قاشق برنج برای هر نفر».
زندانی دیگری که مدتی در این زندان بهسر برده، میگوید: «شام زندانیان در هفته سه شب نان و کره و مربا بود. برای اینکه توان جسمی زندانیان را بیشتر تحلیل ببرند، حتی حجم غذایی را پایین میآوردند، مخصوصاً اگر غذا شامل مربا و مواد شیرینی بود. زندانبانان و شکنجهگران میگفتند این غذاها بهزندانیان انرژی میدهد، در حالیکه باید مقاومت شما را روزبهروز تحلیل برد. داوود رحمانی سردژخیم زندان قزلحصار در سالهای اول دههٴ 1360 میگفت ما آنقدر غذا میدهیم که اگر آزاد شدید و رفتید بیرون نتوانید ماشه مسلسل را بچکانید. وقتی بیرون هستید باید آنقدر بیمار باشید که همیشه بهدنبال دوا و دکتر بدوید و فرصت و امکان کار دیگری را نداشته باشید».
حاج داوود رحمانی - اولین رئیس زندان قزلحصار در حاکمیت خمینی
رئیس زندان قزلحصار حاج داوود رحمانی سواد درستی نداشت و یک لومپن تمامعیار بود. او پیش از انقلاب آهن فروش جزء بود مغازهاش در نزدیکی میدان خراسان تهران قرار داشت. بعد از انقلاب به واسطه آشناییاش با دژخیم اوین اسدالله لاجوردی، داوود رحمانی زن و سه بچهاش را هم به محوطهٴ قزلحصار آورد. و خانوادگی به دژخیمی و زندانبانی پرداختند. برادرش به نام اسماعیل نیز همراه او بود.زندان قزلحصار و معیارهای زندانبانی
در نظام ولایتفقیه معیار زندانبانی نظرات و عقدههای فردی زندانبان است. مثلاً حاج داوود زیاد کاری بهکار اینکه زندانیان چه جرمی دارند، نداشت. او برای خودش معیارهایی داشت، نفرات را دستهبندی میکرد و بر این اساس میزان فشاری که باید برآنها بیاورد را مشخص میکرد. به قدبلندها میگفت «جنبشی»، نسبت به کسانی که رنگ چشمشان روشن و آبی بود و یا کسانی که عینک داشتند، حساسیت داشت و هر بار که کسانی را بیهیچ بهانهیی برای تنبیه انتخاب میکرد، حتماً از این تیپها هم در آن ترکیب بودند. کتک زدن وحشیانهٴ زندانیان برای او یک تفریح و سرگرمی بود که «صواب آخرت» هم برایش داشت.یک نمونهٴ از خاطرات زندانیان مجاهد دهه 1360 را بخوانیم:
«یک شب وارد بند شد و گفت بدوید پدرسوختهها! جلو هر یک از سلولها میرفت و نفرات آن را به راهرو بند میبرد و سپس هر کدام را بر اساس حساسیتهایی که داشت تنبیه کرد. به قد بلندها دیوار بند را نشان داد و گفت: میبینید، این دیوار ترک دارد، باید دستهایتان را باز کنید و محکم دیوار را نگهدارید و نگذارید ترکها باز شود و دیوار بیاید پایین!
به تعدادی از بچهها هم گفت، شما باید این زمین را که رهگذرها اخ و تف میاندازند، آنقدر سینهخیز بروید تا پاک پاک بشود و وقتی این را میگفت خودش هم یک اخ و تف گنده روی زمین انداخت.
به یکی از بچهها هم که چشمش سبز بود و مریض بود و سرفههای شدیدی میکرد گفت اسب زاغی سرماخورده من!
بعد گفت کفشهایی که الآن دارم، مال پلو خوریم هست، اگر شما را با آنها لگد بزنم، خراب میشود، بروم کفشم را عوض کنم و برگردم. بعد رفت و یک پوتین کهنه بهپا کرد و آمد، وقتی از کنار کسانی که دیوار را نگهداشته بودند رد میشد، با لگد بسیار محکمی به لای پاهای آنها که از هم باز کرده بودند میزد و سرشان را هم به دیوار میکوبید و با تمسخر میگفت دیوار دارد میافتد، مگر نگفتم باید دیوار را نگهدارید؟! آنهایی را هم که سینه خیز میرفتند، با لگد به کمرشان میزد و میگفت چرا خوب تمیز نمیکنید؟
«حاجی» تا ساعت 4صبح، این وضعیت را ادامه داد، تاآنجا که بعضی از بچههایی که دیوار را نگهداشته بودند بیهوش شدند و کسانی که سینه خیز میرفتند پوست دستهایشان از آرنج تا مچ در اثر اصطکاک با زمین کنده شده بود و کمرهایشان در اثر لگدهایی که خورده بودند، درد میکرد و دیگر توان سینهخیز رفتن نداشتند، ولی «حاجی» باز هم میزد. خیلی از شبها این برنامه تکرار میشد.
حاجی داوود رحمانی یک روز دیگر در اواخر پاییز60 آمد و بهانهیی گرفت و گفت میکشمتان! بروید بچپید توی یک سلول، سلولها برای شما اضافه است! و بعد از سلولهای جلو بند شروع کرد و نفرات آنها را بهسمت انتهای راهرو راند. طوری که تمام زندانیان بند را که تعدادشان به500نفر میرسید، در دو اتاق 18نفره روی هم تلنبار کرد. در هر کدام از این اتاقها 6تخت سه طبقه قرار داشت.
تراکم زیاد در آن فضای محدود عملاً باعث شد که بعد از چند ساعت، دیگر هوا در اتاق بهاندازه کافی نبود، کسانی که آسم و مشکل تنفسی داشتند، حالشان بههم خورد. ما بهعنوان راه چاره، چادرهای خود را بههم گره زده و دو نفر، دونفر، روی طبقهٴ سوم تختها روبهروی هم نشستیم و چادرها را بهحرکت و چرخش درآوردیم تا هوا بهجریان بیفتد. وضعیت خیلی خطرناک شده بود و در عرض چند ساعت یکسوم نفرات بیهوش شدند. بعد ”حاج داوود“ بهبند آمد و در حالیکه گویا هنوز عقدههای دلش خالی نشده بود، با همان لحن لمپنی و کثیف همیشگیش شروع به لجنپراکنی علیه مجاهدین و ”مسعود“ کرد».
وضعیت غذایی در زندان قزلحصار
زندان قزلحصار غذا کم و کیفیت بسیار نازلی داشت. اغلب در دیگ غذا حشرات، آت و آشغال، باند خونی، سوسک مرده، فضله موش و گاه حتی موش مرده پیدا میکردیم. بچهها معتقد بودند اینها را عمداً توی غذا میاندازند که ما را اذیت کنند.بیگاری کشیدن از زندانیان
زندان قزلحصار در دوران خمینی گسترش خود را اساساً با بیگاری کشیدن از زندانیان پیش برده است. از جمله در بیرون از ساختمان واحد3 در حدود 20دستگاه ساختمان مسکونی وجود دارد که با کار اجباری و مجانی زندانیان ساخته شده است. همچنین تمامی تعمیرات سنگین سیستمهای فرسوده آب و فاضلاب زندان بر دوش زندانیان است.
زندان قزلحصار: بهداشت و سلامت زندانیان
بیماریهای پوستی بهخصوص قارچ و گال در بین زندانیان گسترده بود. زیرا امکانات بهداشتی بسیار پایین بود. در گزارش یکی از زندانیان دههٴ 1360 آمده است: «بیماریهای رودهیی از قبیل کولیت، تورم روده و بهطور گستردهتر بیماری بواسیر و زخم اثنیعشر شایع بود و بیماریهای مربوط بهمعده مثل زخممعده، بههم خوردن میزان ترشح معده و تورم معده بسیار رایج بود. عامل این بیماریها یکی فشارهای روانی بود و دیگری مواد غذایی».زندانی دیگری میگوید: «در هفته یکروز و فقط 5ساعت آبگرم داشتیم. آب آنجا کاملاً از چاه تأمین میشد که بیشترش به مصرف آشامیدن میرسید. این آب مملو از ماسه و املاح بود. بهداری زندان هیچ امکانات درمانی نداشت. در یک مورد بیماری آنفلوانزا آمده بود. در یک شبانهروز حدود 600نفر آنفلونزا گرفتند. یکبار دیگر حدود 25روز آب بهطور کامل قطع بود. رژیم یک مقدار آب میآورد که به هر نفر حداکثر ۱.۵ لیوان آب میرسید. برای تمامی مصارف!»
زندان قزلحصار، قبرها و قیامت
در ورودی ساختمان هر واحد یک اتاق بزرگ وجود داشت که از آن برای شکنجه استفاده میشد. حاج داوود رحمانی این مکان را به اتاق قبرها یا قیامت تبدیل کرد. افراد زیادی در این محل به بیماریهای روانی دچار شدند. بسیاری برای همیشه در پریشانحالی و افسردگی شدید ماندند. و بسیاری هرگز از این زندان مخوف بیرون نیامدند و از سرنوشتشان خبری در دست نیست. برای کسب اطلاعات ریزتر در مورد این افراد و فضای این زندان خواندن کتاب چشم در چشم هیولا به قلم یکی از زنان عضو سازمان مجاهدین خلق ایران توصیه میشود.کسانی که در این واحد بودند، ملاقات نداشته و از رفتن به بهداری نیز محروم بودند. اگر کسی در وضعیت خطرناکی بود، با اسم مستعار به بهداری زندان برده میشد. تعدادی از بازجویان اوین نیز در این محل بودند و به بازجویی دوباره زندانیان در همین محل میپرداختند. هدف از تشکیل این واحد در هم شکستن مقاومت زندانیان و تواب سازی بود.
زندان قزلحصار آزمایشگاه شکنجههای قرونوسطایی
زندان قزلحصار در سال 1363 شاهد راهاندازی یکی از ضدبشریترین پروژههای شکنجههای قرونوسطایی بوسیله ایادی خمینی بود. پشت این جریان راستترین باندهای فاشیستی درون رژیم بودند که با اجازه مستقیم از مقامات رژیم (خمینی و خامنهای که در آن زمان رئیسجمهور ارتجاع بود) دستور و اجازه داشتند. پاسدار حسن شایانفر و پاسدار حسین شریعتمداری که بعدها به روزنامه کیهان منتقل شدند و تا سال 1393 در کیهان بودند، از جملهٴ گردانندگان این طرح ضدبشری بودند. این پروژه بعدها تحت نام پروژه تواب سازی در دعواهای باند لو رفت.قزلحصار و قوانین قبر و قیامت:
از یادداشت یک زندانی: «مدت این دوران 3 تا 6ماه بود. قفس اتاقکی بود یکمتر در یکمتر که زندانی باید چهار زانو با چشمبند بنشیند. برای وارد آوردن فشار بیشتر روی زندانی از ساعت 5صبح تا حوالی نیمهشب بلندگو با صدای بلند نوحه پخش میکرد. شرایط تابوت بهمراتب بدتر بود. تاریکخانه اتاقی بود در ابعاد یکمتر در یک و نیم متر بدون نور، هواکش و پنجره. تاریکی مطلق، یک وعده غذا و چند بار کتک بدون زمانبندی مشخص بدون حمام و یکبار در روز دستشویی و قبل از همه اینها سرپا ایستادن بهمدت طولانی. حداقل 3روز با چشمبند و بدون استراحت و خواب. من هیچوقت باور نمیکردم کسی بتواند 3روز نهتنها بیخوابی را تحمل کند بلکه در یکنقطه با چشمبند بایستد. ولی بهیاد دارم که علی حقوردی 5روز، امیر یزدیفرشاد 3روز، پاشا صمدی 3روز، غلامرضا کیاکجوری 3روز و برخی حتی تا 11شبانهروز در چنین وضعیتی قرار داشتند».سکوت مطلق اولین ضابطه قبر بود. و بعد تکرار عبارات شکنجهگران که «من سگم» «من خوکم» «من حیوانم» به تعداد دفعات دلخواه آنها و بشین و پاشو و سینه خیز رفتن و... شرایط غیرانسانی دیگری که برخی از معدود کسان رسته از این بند به اشاره گفته و گذشتهاند، از جمله قوانین لازم الاتباع زندان خمینی ساخته موسوم به قبر، قفس و قیامت بود. این قوانین از ذهن تئوری سازان مدافع نظام ولایتفقیه تراویده بود و برای آن هم توجیه شرعی (از شریعت خمینی) داشتند.
تجاوز منحصر به زنان نیست. در بسیاری موارد، مردان نیز مورد تجاوز واقع شدهاند. از جمله نجف بنیمهدی، کاندیدای سازمان مجاهدین خلق ایران در اولین دور انتخابات مجلس از شهرکرد، بعد از تجاوز زیر شکنجه شهید میشود. یکی از مجاهدین از بندرسته که 5سال در زندانهای اوین و قزلحصار زندانی بوده نوشته است: «مجاهد شهید علیاکبر نجفقلیان در زندان قزلحصار بهمن گفت هنگام بازجویی پاسداران به من تجاوز کردهاند و گفتهاند که اگر به کسی بگویم اعدامم میکنند».
گزارشهای دیگر حاکی است که برخی قفسها به عرض 50سانتیمتر میباشند و زندانی برای هفتهها و ماهها در آن نگهداشته میشود و تنها 3بار در روز برای رفتن به توالت حق بیرون آمدن دارد. بهرغم آنکه در تمام مدت چشمان زندانی با چشمبند بسته است، ولی تنها 4ساعت در روز حق خوابیدن در همان حالت را دارد و در بقیه ساعتهای نگهبان بهوسیله یکمیله مانع از بهخواب رفتن زندانی میشود. اغلب کسانی که این شیوه شکنجه در موردشان اعمال شده، فلج شدهاند. مواردی گزارش شده که برخی زندانیان از 3 تا 8ماه در چنین شرایطی بهسر بردهاند. برخی از آنها فلج شده و برخی تعادل روحی و روانی خود را از دست دادهاند.
چرا تئوریسینهای نظام ولایتفقیه شکنجه قفس را ابداع کردند:
در باره این شیوه ضدانسانی که از ابداعات شکنجهگران خمینی است، گزارشی موجود است که یک خواهر مجاهد از بندرسته نوشته است. او مدت 5سال در زندان بوده و مدت 8ماه و 23روز را در قفس گذرانده، وی در قسمتی از گزارش خود نوشته است: «فشارها و شکنجهها نتوانست مقاومت بچهها را درهم بشکند، بهخصوص مقاومت خواهران بندهای مجرد7 و 8 قزلحصار، که علناً از سازمان دفاع میکردند، جلادان را به وحشت انداخت. لاجوردی چاره کار را در از هم پاشانیدن جمع مجاهدین یافت. چند بار به زندانبانان گفت: ”برای اینکه مقاومت اینها را بشکنیم باید آنها را از جمعشان جدا کنیم“. بر این اساس بند ”قفس“ را راه انداختند .
در قزلحصار که بودیم یکروز حادثهیی پیش آمد. پیتهایی داشتیم که هر موقع آبحمام داغ میشد، آنها را برای درست کردن چای بدون کافور پر میکردیم. تلاش بچهها در این مواقع خیلی چشمگیر بود. این کار بهروحیه جمعی و افزایش مقاومت هم کمک میکرد. یکبار مسئول بند که زنی بهنام سیما بود، درست کردن چای را ممنوع کرد. بچهها بهروی خودشان نیاوردند. رفتیم پیتها را پر از آب کردیم و در پتوها پیچیدیم، سیما بهشدت عصبانی شد، رفت و با تعدادی پاسدار برگشت و اسامی 20نفر از بچهها را خواند، من هم جزو آنها بودم. ما را در راهرو به صف کردند، حاج داوود، شلاق بهدست، آمد. با تمسخر گفت: ”چای میخواهید؟ الآن بهتان چای میدهم“. از میان ما اسامی 15نفر را خواند. آنها را بهبند8 که شرایط سختی داشت، منتقل کردند. 5نفر بقیه را، که من هم در میانشان بودم، به بند یک بردند. در آنجا قفسهایی را درست کرده بودند که تا آن موقع ندیده بودیم. طول و عرض هر کدام 50 تا 70سانتیمتر بود. آنها را دور تا دور اتاق بههم جوش داده بودند. آنقدرتنگ بود که من نمیتوانستم چهار زانو در آن بنشینم، در نتیجه مجبور بودیم بهحالت چمباتمه بنشینیم. بههر کدام ما چشمبند زدند و طوری ما را نشاندند که نتوانیم با هم صحبت کنیم. همانطور چشمبند زده از صبح تا شب و از شب تا صبح مینشستیم. چند تا از بریدهها هم بالای سرمان قدم میزدند. بند به سه قسمت تقسیم شده بود، دو قسمت آن متعلق به خواهران بود و در یک قسمت برادران بودند. هدف اصلی از تشکیل این بند درهم شکستن مقاومت زندانیان از طریق اعمال حداکثر فشار جسمی بود. هر روز صبح ساعت ششونیم تا 7 حاج داوود میآمد زندانیان قفس را از دم بهزیر کابل میگرفت، همراه با زشتترین و رکیکترین اتهامات. از نظر حاج داوود تنها ملاک صداقت این بود که زندانیان (خواهران) بروند در زیرهشت، در حضور همه بچهها، اعتراف کنند که بدکاره بوده و بههمین دلیل به سازمان پیوستهاند. برای درهم شکستن مقاومت خواهران بهراستی که از هیچ رذالتی کوتاهی نکردند. این صحنه برای همه ما چندین و چند بار تکرار شد که در حالی که در قفس نشسته بودیم، یکدفعه حاجی از پشتسرمان میآمد و بیخگوشمان رکیکترین دشنامها را میداد و اتهامات را میزد. بعد وقیحانه میخندید و با کابل به جانمان میافتاد.
در قفس خبری از خواب نبود. هر وقت دلشان میخواست اجازه خواب میدادند. گاهی 12شب، گاهی 1 و 2 یا حتی دمدمههای صبح. تازه وقتی هم میخوابیدیم هیچ تأمینی نداشتیم. تازه چرتمان گرفته بود که یکدفعه با مشت و لگد بهجانمان میافتادند که چرا حرف زدی؟ با کی حرف زدی؟ چی گفتی؟ بعد بهجرم نقض ضابطه، آنقدر با کابل بهسر و رویمان میزدند که خودشان خسته میشدند و میرفتند. در ساعتهای دیگر، در تمام مدت رادیو بهصورت گوشخراشی روشن بود، نوار نوحه و سینهزنی پخش میکردند. غذا هم هر وقت خودشان میخواستند میآوردند، حق درخواست غذا نداشتیم. وقتی میآوردند با همان بشقاب میزدند توی سرمان و ما میفهمیدیم غذا آوردهاند. گاهی برای تحقیر ما بهعمد به چند نفر غذا نمیدادند. آخر سر میپرسیدند: ”کی غذا نگرفته؟“ کسی که غذا نگرفته بود باید دستش را میبرد بالا. آنوقت میخندیدند و مسخره میکردند که: ”دیدی چقدر نیازمند ما هستی؟“ گاه میشد که دو روز، دو روز بهمن غذا نمیدادند. اما وقتی هم میپرسیدند من دستم را بالا نمیبردم.
در این 9ماه هیچکس ملاقات نداشت. هر 2هفته یکبار نوبت حماممان میشد. 5تا 10دقیقه فرصت داشتیم که هم لباسهایمان و هم خودمان را بشوییم. اگر بیشتر میشد در را باز میکردند و بهزور بیرونمان میکشیدند. لگن لباسشوییمان هم ظرف کثیفی بود که گونی و ”تی“ راهرو را در آن میشستند. هر بار که به سرویس میرفتیم یکدقیقه وقت میدادند، با توجه به وضعیت غذایی و بیماریهای ناشی از آن، اینکار تبدیل به یک شکنجه شده بود، بهویژه بعداز مدتی ضعف جسمی در همه ما ظاهر شد، بهحدی که خود من دیگر قادر به راه رفتن نبودم. هربار که بلند میشدم سرم گیج میرفت و به زمین میخوردم. همهمان دچار ضایعات جسمی شده بودیم. دردهای شدید عضلانی، کمر درد و بیماریهای گوارشی از جمله بیماریهایی بود که همگی دچارش بودیم. چشمهایمان بهعلت زدن مستمر چشمبند حالت طبیعی خود را از دست داده بودند. با وجود این، یک لحظه بازجوییها قطع نمیشد. بازجو ما را به زیر هشت میبرد، به پاسداران معرفی میکرد و میگفت: ”من این زندانی را میشناسم. بچه خوبی است. کاری به او نداشته باشید“. این جمله معنایی جز این نداشت که هرکس، هر کاری میخواهد میتواند با ما بکند. جالب این بود که در چنین شرایطی از ما میخواستند که برویم با آنها بحث کنیم.
بازجویم بهمن میگفت: ”تو میگویی مجاهدی، خوب بیا بحث کنیم. اگر تو من را قانع کردی من مجاهد میشوم“. اما درست یک ساعت بعد حاجداوود بالای سر بچهها رژه میرفت و میگفت: ”فکر میکنید میگذارم اسطوره مقاومت از زندان بروید بیرون؟ باید آنقدر اینجا بمانید که موهای سرتان مثل دندانهایتان سفید شود“. یا میگفت: ”بند قفس یعنی روز قیامت است. باید به همه کردههایتان جواب بدهید. خوب و بدش پل صراط است. اگر کار خوب کرده باشید رد میشوید وگرنه خواهید افتاد“.
فضایی ایجاد میکردند که بچهها فکر کنند هر کس پایش بهقفس برسد باید ببرّد. در بند3 نشست عمومی میگذاشتند، بچهها را میآوردند داخل راهرو زندان و این کلمات و جملات را از بلندگو پخش میکردند. در بند یک هم که واحدهای قفس بود این صدا پخش میشد. خائنان هم بهدامن زدن این جو در بندهای دیگر کمک میکردند. دائماً شایعه پخش میکردند که فلانی هم برید، فلانی امروز مصاحبه دارد و… میخواستند به این ترتیب بچهها را درهم بشکنند تا آنها بپذیرند هیچ مقاومت و مبارزهیی در کار نیست. وقتی هم که دوباره بهبند عمومی منتقل شدیم وضعیت جسمی هیچ کداممان طبیعی نبود. یعنی نه میتوانستیم راه برویم، نه بخوابیم، نه چشمها حالت طبیعی داشت. هرکس قیافه عجیبی پیدا کرده بود. عدهیی از بچهها بهکلی کج شده بودند. هرکس بقیه را میدید حالت دلسوزی نسبت به آنها داشت. چون آیینهیی وجود نداشت کسی خودش را ندیده بود و نمیدانست که وضع خودش هم مثل دیگری است. بههمین دلیل در همان محل ما را 2ماه قرنطینه کردند. یعنی 48نفری که تا پایان دوران قفس در آن بودیم با هم یکجا زندگی میکردیم. 5نفر از بچههای واحد مسکونی را هم آورده بودند پیش ما که خودش داستان جداگانهیی دارد».