در تمام دوران زندان، بین مصطفی و ساواک یک جنگ علنی و روشن وجود داشت؛ جنگی ایدئولوژیک. شکنجهگر میخواست او را بشکند و از هر امکان و وسیلهیی هم استفاده میکرد. اما مصطفی در هم نمیشکست و شگفتا که هر چه بیشتر او را شکنجه میکردند، ارادهاش راسختر میشد.
عده زیادی از کارگران بازار و اقشار پایین اجتماعی در حیطه ارتباطات مصطفی بودند. ساواک میدانست که نیروهای زیادی به او وصل بودند. اما مصطفی عهد کرده بود حتی یک کلمه درباره آنها نگوید و اطلاعاتی ندهد. هربار یکی دستگیر میشد، باز مصطفی را برای شکنجه میبردند و او خیلی صبور و آرام مسئولیتها را بهعهده میگرفت. این اقدام باعث میشد که بیشتر شکنجهاش کنند. یکبار در جریان ملاقات با خانواده در زندان، بازجوی ساواک با اصرار و التماس به خانوادهاش گفته بود، فقط بگویید یک سطر بنویسد، ما هیچچیز دیگری از او نمیخواهیم. اما مصطفی با تمسخر عجیبی گفته بود «سواد ندارم!».
مقاومت مصطفی در زیر شکنجه و پایداریش برای حفظ اسرار و اطلاعات سازمان و برخوردهای تحقیرآمیزش با بازجوها، در آنها یک کینه عمیق نسبت به او ایجاد کرده بود. یکبار بازجو به مصطفی گفته بود: «بالاخره تو را اعدام میکنیم». مصطفی در کمال خونسردی پاسخ داده بود: «تازه به آرزویم میرسم!» او استعداد شگفتی در توضیح دادن و بیان ساده و شیوای پیچیدهترین مسائل ایدئولوژیک و سیاسی داشت. میتوانست هر موضوعی را به کمسوادترین هواداران سازمان بفهماند. راندمان کار توضیحی او با اقشار و تودههای مردم واقعاً بینظیر بود.
در زندان همیشه مسعود بالای سرش بود و خیلی به مصطفی توجه داشت. بعضی اوقات از شدت درد شکنجه بهخواب میرفت و در همان حال «یاحسین، یاحسین» میگفت.
گاهی که دژخیمان از شکنجه کردن او خسته میشدند، او را مدتی پشت در نگه میداشتند تا صدای شکنجه سایرین را بشنود. (این یکی از شیوههای ساواک بود، چون میدانستند برای یک انقلابی، شاهد شکنجه دیگران بودن، خیلی سختتر از شکنجه شدن است) یکبار مسعود از مصطفی پرسید «در صف انتظار شکنجه چه کار میکنی؟» مصطفی گفت: «دعای ابراهیم را میخوانم. ”رب انی بما انزلت الی من خیر فقیر“ - خدایا نسبت به تمام خیرهایی که برایم میفرستی نیازمندم».
عده زیادی از کارگران بازار و اقشار پایین اجتماعی در حیطه ارتباطات مصطفی بودند. ساواک میدانست که نیروهای زیادی به او وصل بودند. اما مصطفی عهد کرده بود حتی یک کلمه درباره آنها نگوید و اطلاعاتی ندهد. هربار یکی دستگیر میشد، باز مصطفی را برای شکنجه میبردند و او خیلی صبور و آرام مسئولیتها را بهعهده میگرفت. این اقدام باعث میشد که بیشتر شکنجهاش کنند. یکبار در جریان ملاقات با خانواده در زندان، بازجوی ساواک با اصرار و التماس به خانوادهاش گفته بود، فقط بگویید یک سطر بنویسد، ما هیچچیز دیگری از او نمیخواهیم. اما مصطفی با تمسخر عجیبی گفته بود «سواد ندارم!».
مقاومت مصطفی در زیر شکنجه و پایداریش برای حفظ اسرار و اطلاعات سازمان و برخوردهای تحقیرآمیزش با بازجوها، در آنها یک کینه عمیق نسبت به او ایجاد کرده بود. یکبار بازجو به مصطفی گفته بود: «بالاخره تو را اعدام میکنیم». مصطفی در کمال خونسردی پاسخ داده بود: «تازه به آرزویم میرسم!» او استعداد شگفتی در توضیح دادن و بیان ساده و شیوای پیچیدهترین مسائل ایدئولوژیک و سیاسی داشت. میتوانست هر موضوعی را به کمسوادترین هواداران سازمان بفهماند. راندمان کار توضیحی او با اقشار و تودههای مردم واقعاً بینظیر بود.
در زندان همیشه مسعود بالای سرش بود و خیلی به مصطفی توجه داشت. بعضی اوقات از شدت درد شکنجه بهخواب میرفت و در همان حال «یاحسین، یاحسین» میگفت.
گاهی که دژخیمان از شکنجه کردن او خسته میشدند، او را مدتی پشت در نگه میداشتند تا صدای شکنجه سایرین را بشنود. (این یکی از شیوههای ساواک بود، چون میدانستند برای یک انقلابی، شاهد شکنجه دیگران بودن، خیلی سختتر از شکنجه شدن است) یکبار مسعود از مصطفی پرسید «در صف انتظار شکنجه چه کار میکنی؟» مصطفی گفت: «دعای ابراهیم را میخوانم. ”رب انی بما انزلت الی من خیر فقیر“ - خدایا نسبت به تمام خیرهایی که برایم میفرستی نیازمندم».