728 x 90

مناسبت 30 فروردين,

نمایشنامه: آن صدای آشنا

-

نمایشنامه
نمایشنامه
راوی نمایش رو به جمعیت تماشاچیان: چه جمعیتی؟! اونجایی که شما هستین یه دنیا دیگه‌س. ولی این‌جا که من ایستاده‌ام تهران اوایل دهه چهله!

مکث بلند... چرا این‌جا این‌قدر سرده؟ هیچ صدایی در نمیاد! بذار از یکی بپرسم چرا اینجوریه؟

یک معلم وارد می‌شود.

راوی: آقا! شما می‌دونین چرا اینجوریه؟
معلم: چه جوریه؟
راوی: یعنی چرا هیچ صدایی نیست؟
معلم: (انگشتش را روی بینی‌اش می‌گذارد: هیس! خارج می‌شود.

راوی: ببخشید!؟
معلم: (با حالت ترس از او دور می‌شود)... کار دارم!... کار!

راوی: یکی بگه چرا این‌قدر همه جا سرده؟

شاعری در گوشهٴ سن تقریباً پشت به جمعیت و به‌صورت کج نشسته. شوریده حال و مشغول کتاب خواندن است. می‌خواند:
ـ خورشید مرده بود، و برکت از زمینها رفت، و مادران کودکان بی‌سر زاییدند، و ماهیان به دریاها خشکیدند...

راوی رو به تماشاچیان: این چی می‌خونه؟
یک رانندهٴ تاکسی وارد می‌شود: راوی به سراغش می‌رود: آقا!...

رانندهٴ تاکسی: من رانندهٴ تاکسی ام. توی ماشین یکی همین سؤالو کرد. فقط یه جمله بهش جواب دادم. طرف ساواکی ازآب در اومد. بردنم تو هلفدونی!

کارگری وارد می‌شود.

کارگر به راوی: اصلاً خدایی هست؟ این زندگیه من می‌کنم؟ ما رو از کارخونه انداختن بیرون. چند تا رو هم کشتن!... نون شب ندارم. رفتم کورهٴ آجرپزی. بچه م هم مریضه. خدایی هست به دادمون برسه؟

صدایی از یک روزنه از دیوار پشت سر به گوش می‌رسد: خدا که نیست، سایهٴ خدا که هست؟ ایران جزیرهٴ ثبات است!

راوی گیج شده که صدا از کجا می‌آید به دور خود می‌چرخد.

صدای روزنه: من درهای تمدن را به روی ایران باز کرده‌ام. رستاخیز من رستاخیز تاریخ ایرانه.

صدای رعد و برقی به گوش می‌رسد.

راوی: با حیرت تعجب: رعد! رعد توی آسمون بی‌ابر؟ ؟!
شاعر بلندتر می‌خواند:
«وقتی که فصل پنجم این سال
با آذرخش و تندر و توفان
و انفجار صاعقه- سیلاب سرفراز- آغاز شد،
باران استوایی بی‌رحم شست از تمام کوچه و بازار
رنگ درنگ کهنگی خواب و خاک را»

یک دانشجو از تاریکی بیرون می‌آید: با ترس و لرز اعلامیه‌ای به دیوار می‌چسباند و فرار می‌کند.

راوی اعلامیه را می‌کند و به آرامی شروع به خواندن می‌کند:
«... بگذار دشمن ما را از هرکاری بازدارد و تحت هر فشاری قرار دهد. بگذار دژخیمان از هرچه علیه ما می‌توانند فروگذار نکنند... بار دیگر غلبهٴ مشی تکامل و ایمان بر باطل، که مشی دیرین هستی است به اثبات خواهد رسید... باید نهراسید! باید پوشش تیره و تاری را که میهن ما را احاطه کرده و جو خفقان را بار آورده است از هم درید...
پس دل قوی دارید که باز هم خدا با ماست. همان نیروی عظیمی که ما را به این حد رسانده قادر است ما را حفظ کند و باز هم بالاتر و باز هم بالاتر از این برساند».

راوی: بالاتر؟ مگه الآن بالایند که میگن بالاتر؟ اونها که توی شکنجه‌گاهند؟

صدای روزنه: بله! من نابودشان کرده‌ام!. همه‌شان توی شکنجه‌گاه من هستند. حکم گرفته‌اند.

صدای دیگری از روزنه‌ای دیگر در دیوار: خطای سلطنت همین است که به هرحال نگهشان داشته. جناب آقای شاه! اگر عرضه داشتید، ریشه‌کنشان می‌کردید که بلای جان ما نمی‌شدند!

صدای روزنهٴ اول: شما که آن کار که من هم نکردم، کردید! ولی شما هم نتوانستید جناب شیخ!

صدای روزنهٴ دوم: من از اینها هزار هزار کشتم. اینها را قتل‌عام کردم.

شاعر بلندتر می‌خواند:
«ای یار! ای یگانه‌ترین یار
تاریخ قتل‌عام گلها را بنویس»...
شاعر ادامه می‌دهد: آن قهرمان را هر بار بر خاکش افکندند، نیرومندتر برخاست. زیرا که خاک مادر او بود.

راوی: خب مثل این‌که دیگه یه دوره‌یی تموم شده، یه دوره‌یی شروع شده.

راوی به سمت دیوار می‌رود و پردهٴ سیاهی را بر می‌دارد و روی بوم می‌اندازد. این دوره رو کی عوض کرد؟

رانندهٴ تاکسی دوباره به صحنه برمی‌گردد: من فکر کنم دیده بودمش. شاید همون بود که دنبال راه چاره می‌گشت؟

شاعر: شاید یک ستاره بود.
کارگر به صحنه برمی‌گردد: شاید همون نگاه مهربونی بود که وقتی دردمو بهش گفتم اشک‌آلود شد.

معلم به صحنه برگشته: نمی‌دونم کی بود. ولی می‌دونم وقتی ترس همه جا رو گرفته بود او نترسید.

یک زندانی: من بارها روی تخت شکنجه، پای تیرک اعدام، بالای دار دیده بودمش.

یک جوان: همیشه طنین صداش توی گوشمه. می‌گفت: این پرچم اگر هم امروز از دست ما بیفتد دست دیگری آن را برخواهد داشت.

شاعر: من نوشته شو دارم. اون که پای تیرک اعدام می‌گفت: ما آغاز کردیم. ما پایان خواهیم داد.

یک مجاهد: من دیده بودمش. با فرق شکافته. تلوتلو می‌خورد. وسط یه مشت قاتل چماق به دست جلو می‌اومد.

یک سرباز: من صف طولانیشونو دیدم. توی جادهٴ کرمانشاه. توی تنگه. یه جای دیگه هم دیدم. یه زن بود، رو سینهٴ یک سنگ بزرگ. از درخت آویزون بود. با دشنه‌ای توی قلبش.

یک زن: من صداشونو می‌شنوم. توی برف و باروّ. توی گرما و سرما، سر چارراههای جهان.

یک رزمنده آزادی: من دوربین خون آلودش رو دیده بودم. آخرین شلیک رو ثبت کرده بود و خودش هم رفته بود.

راوی: مثل این‌که همه می‌شناسیمش! اون صدای آشنا رو!

پايان
پایان
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/4c0e9698-b5b5-4d09-ba39-5280cf7871f0"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات