728 x 90

19بهمن92,

گزارشگر ۱۳ساله از ۱۹بهمن ۶۰ گزارش می‌دهد

-

دیوار پایگاه اشرف شهیدان
دیوار پایگاه اشرف شهیدان
عاشورای مجاهدین
هنوز مدت زمان زیادی نبود که خانه قبلی‌مان را ترک کرده بودیم و در کوچه کوهسار واقع در خیابان کوه بن در انتهای زعفرانیه ساکن شده بودیم. من سیزده ساله بودم و دانش‌آموز یک مدرسه راهنمایی در خیابان مصدق بودم.
روز جمعه بود. تمام روز برف باریده بود. من هم چون شنبه امتحان فیزیک داشتم به هیچ عنوان کار دیگری نکرده بودم و تمام روز متمرکز روی درس خواندن بودم. شب که شد خیلی خسته شده بودم لذا تصمیم گرفتم دیگر ادامه ندهم در عوض صبح کمی زودتر بیدار شوم و مرور نهایی را بکنم تا نمره خوبی بگیرم.
ساعت رومیزی را روی ساعت 5/5 صبح تنظیم کردم و خوابیدم اما حوالی ساعت 5 صبح بر اثر صدای مهیب انفجار و رگبار مسلسلها از خواب بیدار شدم. صداها از فاصله 300 الی 400 متری به گوش می‌رسید. هر لحظه که می‌گذشت برشدت انفجارها افزوده می‌شد. اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که حتماً باز یکی از خانه‌های مجاهدین مورد حمله و هجوم پاسداران قرار گرفته است.
خیلی احساس بی‌تابی می‌کردم و دل توی دلم نبود. از خودم می‌پرسیدم چه کسانی در این خانه هستند؟ آیا می‌توانند صحیح و سالم خارج شوند یا نه؟ آیا خواهران خودم که آنها هم از مجاهدین بودند و همسرانشان در این خانه هستند یا نه؟ اگر آنجا باشند بر سر طفل شیرخوار و چند ماهه آنها چه خواهد آمد؟ اگر اتفاقی برای هر کدام از آنها بیفتد خبر را چطوری به مادرم بدهم؟ آخر مادرم 5ماه قبل خبر شهادت برادرم را شنیده بود و سکته خفیف کرده بود. پدرم را چه کار کنم؟ آیا او با این سن و سال تحمل شنیدن چنین خبرهایی را خواهد داشت؟ خودم چی میشم؟ چطوری می‌توانم بعد از شهادت برادرم باز هم درد دوری مجددی را تحمل کنم؟
اسامی و چهره‌های بسیاری از دوستان برادر شهیدم که در فاز سیاسی به خانهٴ ما می‌آمدند و علاقه خاصی به آنها پیدا کرده بودم جلوی چشمم می‌آمد. از خودم می‌پرسیدم که آیا اینها در این خانه هستند؟ پدر و مادر آنها چی؟ سؤال پشت سؤال در ذهنم می‌آمد و می‌خواستم احتمالات مختلف را بررسی کنم اما توان تمرکز نداشتم.
این نگرانیها و سؤالها که توأم با ترس هم بود یک لحظه مرا راحت نمی‌گذاشت. نه توان درس خواندن در آن شرایط را داشتم. نه صبحانه از گلویم پایین می‌رفت. مادرم هم بیدارشده بود. وقتی مرا دید بدون آن‌که حرفی بزند به آشپزخانه رفت ولی رنگ چهره‌اش مثل گچ سفید شده بود. معلوم بود که او نیز افکار مشابهی مثل من دارد و علائم نگرانی عمیقی را در او می‌دیدم.
کمی بعد از مادرم سراغ پدرم را گرفتم. گفت: چند دقیقه قبل سر کار رفت! دیگر برایم مسجل بود که او نیز از فرط دلواپسی بیرون رفته تا ببیند که بیرون چه خبر است. چون هرگز این ساعت سرکار نمی‌رفت. احساس می‌کردم او نیز نگران و مضطرب بوده اما برای آن که آنها جلوی من چیزی بروز ندهند اینطوری به من می‌گویند.
مادرم وقتی دید که من دارم آماده می‌شوم که خانه را ترک کنم با اصرار می‌گفت که امروز مدرسه نرو خطرناک است. اما با بهانه کردن امتحان. قصد داشتم سری به خیابان بزنم و ببینم چه خبر است. با این‌که خودم هم به‌خاطر شدت انفجارها و تیراندازی‌ها کمی‌ترسیده بودم.
بالاخره ساعت 5/6 صبح از خانه بیرون زدم. هنوز هوا کامل روشن نشده بود. سوز شدیدی می‌وزید بارش برف از روز قبل همه جا را سفیدپوش کرده بود. به سرعت طول کوچه را طی کردم و به خیابان کوه بن که محل درگیری بود رسیدم. صحنه باور کردنی نبود. غوغایی بود! پشت هر دیوار. کنار هر خودرو. حتی پشت درختان. پاسداران موضع گرفته بودند. گویی کل منطقه را محاصره کرده بودند. پاسدارها حتی به‌زور وارد برخی از خانه‌های مردم شده بودند. در بالای پشت بامها موضع گرفته بودند و به مجاهدین شلیک می‌کردند. از محلی که ایستاده بودم جست و خیز برخی از آنها به‌طور کامل دیده می‌شد.
کمی آنطرفتر خودروهای پاسداران مستمراً در رفت و آمد بودند. نیروهای تازه نفس و جدید می‌آوردند آن‌قدر آنجا پاسدار جمع شده بود که خودشان نمی‌دانستند که با آنها چه کار کنند. برخی از پاسدارها که بی‌سیم دستشان بود معلوم بود که از فرماندهان آنها هستند با داد و فریاد با آنطرف خط حرف می‌زدند و بعضاً هم ناسزا می‌گفتند.
اما خانه‌ای که پایگاه مجاهدین بود هم‌چون دژ نفوذ ناپذیری بود که گویا صدها رزمنده در آن هستند و همه در حال نبرد و دفاع از آن هستند. آن‌چنان‌که هر تلاشی از طرف پاسداران برای نزدیک شدن به آن. فقط باعث تلفات بیشتر خودشان می‌شد. خیلی دلم می‌خواست از میان پاسدارها عبور کنم و صحنه را از نزدیکتر ببینم. اما از هر طرف که می‌خواستم نزدیک شوم با گله‌های پاسداران مواجه می‌شدم و آنها مانع می‌شدند. سرانجام یک پاسدار وحشی که تلاش و تقلای مرا متوجه شد با قنداق تفنگ به شانه‌ام کوبید و مرا به سمت دیواری هل داد گفت: ”مگر نمی‌بینی همه جا محاصره است! برو خانه اتان والا خودم حالت را جا می‌آورم“ !
به او گفتم آخر امتحان دارم و باید مدرسه بروم اما او با داد و فریاد گفت: ”برادران پاسدار دارند این‌جا شهید می‌شوند بعد تو می‌خواهی مدرسه بروی؟ سریع از این‌جا گمشو“
با این‌که هم خیلی سردم شده بود و هم می‌ترسیدم. نمی‌توانستم محل را ترک کنم و بخانه برگردم. فاصله‌ام را کمی بیشتر کردم. کنار در خانه‌ای که نیمه باز بود و گرمای مطبوعی از آن خارج می‌شد ایستادم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که خانمی‌در را باز کرد و گفت چه خبر شده است؟ گفتم به یکی از خانه‌های مجاهدین حمله کرده‌اند. وی بدون آن‌که مرا بشناسد شروع به فحش‌دادن به خمینی کرد و گفت خدا او را لعنت کند که خانواده‌یی نمانده است که عزیزی از دست نداده باشد و به‌من گفت بیا داخل. از وی تشکر کردم و گفتم خانم خانواده ما هم همینطوری است و برادر من هم مجاهد بوده و شهید شده است. وی که خیلی ناراحت شده بود وقتی دید من داخل نمی‌روم رفت یک لیوان چای برایم آورد و پرسید:
این‌جا چه می‌خواهی؟ گفتم خودم هم نمی‌دانم ولی احساسی مرا این‌جا نگه داشته است و نگران آن هستم که ممکن است افراد داخل این خانه را بشناسم؟ پرسید آیا عزیزی آنجا داری؟ گفتم شاید خواهرانم و همسران آنها آنجا باشند. اشک از چشمانش جاری شد و گفت خدا پشت پناه مجاهدین باشد آنها همه امید ما هستند پسر من هم از 30خرداد مفقود شده و معلوم نیست که چه بلایی در زندان بر سرش آورده‌اند.
صدای چند انفجار خیلی شدید صحبت ما را نیمه کاره گذاشت و دوباره مقداری جلو رفتم که ببینم چه خبر شده است.
کم کم از شدت درگیری کاسته شد و در یک نقطه شلیکها متوقف شدند. از زمانیکه از خانه بیرون آمده بودم حدود یکساعت گذشته بود. ساعت نزدیک 5/7 بود اما من احساس می‌کردم این یکساعت بر من چند روز گذشته است.
صدای آژیر آمبولانسها بعد از اتمام درگیری بلندتر شنیده می‌شد و به‌نظر می‌رسید که در حال تخلیه انبوه مزدوران به‌هلاکت رسیده می‌باشند. یکی از پاسدارهایی که در همین درگیری کشته شد اسمائیل نیازاده بود که در محله ما فرد بسیار منفوری بود. البته بعدها شهرداری منطقه اسم خیابان کوه بن را عوض کرد و به اسم این مزدور به هلاکت رسیده کرد.
بالاخره حوالی ساعت 5/8 خیابان کوه بن را باز کردند و اجازه تردد دادند جمعیت زیادی جمع شده بود و عده‌یی هم با خودرو منتظر عبور بودند. وقتی راه باز شد من با خیل جمعیت آرام آرام راه افتادم به خانه نزدیک شدم. قلبم داشت از جا کنده می‌شد آنطور که تپش محکم و شدید آن را در سینه‌ام احساس می‌کردم.
همزمان هم دلم می‌خواست صحنه را ببینم و هم نمی‌خواستم شاهد شهادت مجاهدین باشم. پاهایم یکجوری بی‌حس و بی‌رمق شده بود. روبه‌روی خانه رسیده بودم. باورم نمی‌شد که خانه‌ای که بارها و بارها از جلوی آن عبور کرده بودم خانه مجاهدین باشد. برای اولین بار احساس می‌کردم که چقدر این خانه قشنگ بوده است ولی من به آن توجه نداشته‌ام. نمای بیرونی خانه تگری قهوه‌ای رنگی بود که با پنجرهای بزرگ ترکیب زیبایی به‌وجود می‌آورد. بالای پنجره‌ها نیم دایره‌یی و با شیشه‌های رنگی تزئین شده بود.
ولی این نمای زیبا دیگر سوراخ سوراخ شده بود. برخی از پنجره‌ها از جا کنده شده بودند. تمامی شیشه‌ها شکسته بود. و دود از برخی از آنها بیرون می‌آمد. در حیاط خانه که یک در سفید دولنگه بود. آن‌قدر گلوله‌باران شده بود که قلوه کن شده به‌نظر می‌آمد.
پیکرهای 6 یا 7 مجاهد را در پیاده رو روی برفها کنار هم گذاشته بودند روی برخی پتو روی برخی ملافه انداخته بودند و برفی که از خون گرم شهدا رنگین و آب شده بود تا چند سانتی جاری شده بود. خیلی صحنه هولناکی بود. پاسدران به‌صورت یک دیواره جلوی جمعیت صف بسته بودند که مردم نزدیک نشوند و مستمراً می گفتند:
الآن آمبولانس‌ها اجساد را می‌برند. جمع نشوید و سراغ کارتان بروید! اما کسی گوش نمی‌کرد و همه با بهت و حیرت نگاه می‌کردند.
یکی از همسایه‌ها در حالی که گریه می‌کرد بلند فریاد می‌کشید:
آخر جرم آنها چه بود؟ من همسایه آنها بودم. آنها مثل فرشته پاک و معصوم بودند.
خانم دیگری می‌گفت:
من خودم یکی از زنان مجاهد را دیدم. که از دیوار آویزان شده بود تا پایین بپرد که با گلوله او را هدف قرار دادند و افتاد و زیر دیوار کشته شد. آخر شما به کی رحم می‌کنید و صغیر و کبیر و زن و مرد را کشتید.
فرد دیگری که راننده تاکسی بود و در کنار تاکسی‌اش ایستاده بود می‌گفت:
من مجاهدین را نمی‌شناسم ولی بارها در همین خط آنها را سوار کرده بودم اگر مجاهدین اینها هستند والله بهترین‌ها هستند.
یکنفر دیگر که همان حوالی سوپر مارکت داشت می‌گفت:
آنها از جان خودشان گذشته بودند. کسانی‌که همه چیز حتی جان خودشان را فدای عقاید و اهداف خودشان می‌کنند حق هستند. چون چیزی برای خودشان نمی‌خواهند.
خانم دیگری که با گوشه روسریش اشکهایش را پاک می‌کرد می‌گفت:
بالاخره جوانانی پیدا خواهند شد که انتقام این خونهای پاک را بگیرند و دنیا اینطوری نمی‌ماند اگر شاه توانست حکومت کند. اینها هم خواهند توانست.
بغض گلویم را می‌فشرد و بعد از چند دقیقه. پاسداران جمعیت را دور کردند. 100 متر بعد بی‌اختیار اشکهایم جاری شد. بی‌هدف راه می‌رفتم. نمی‌فهمیدم کجا هستم. فقط بعد از یکربع دیدم تمام خیابان زعفرانیه را پیاده طی کرده‌ام و در خیابان مصدق هستم.
روی نیمکتهای یک ایستگاه اتوبوس مقداری نشستم دیگر توان راه رفتن و یا این‌که به مدرسه بروم را نداشتم. لذا با تاکسی همان مسیر را برگشتم و به خانه آمدم. از شدت درد و فشار سرم داشت منفجر می‌شد. رفتم روی تختم افتادم و با چند قرص مسکن و آرام بخش صبح را به شب رساندم.
می‌دانستم تلویزیون رژیم بعضاً خبر شهادتهای مجاهدین را در اخبار سراسری 8 شب اعلام می‌کند. خبر شهادت برادر خودم را هم تلویزیون اعلام کرده بود. اما خیلی دلشوره داشتم و با این‌که ساعت نزدیک 8 شده بود احساس می‌کردم جرأت روشن کردن تلویزیون را ندارم. بالاخره پدرم وقتی تعلل مرا دید خودش رفت و تلویزیون را روشن کرد.
تلویزیون به درگیری اشاره کرد و اسامی شهدا را اعلام کرد ”موسی“. ”اشرف“ و قهقهه جلاد با طفل اشرف در بغلش. اصلاً باورم نمی‌شد و به خودم می‌گفتم: دارند دروغ می‌گویند مگر چنین چیزی متصور است؟ اما صحنه‌ها و تصاویر شهدا صحت خبر را تأیید می‌کرد. هلهله دشمن کر کننده بود و سرمست از جنایت خود ایادی‌اش می‌گفتند دیگر کار مجاهدین یکسره شد و آنها دیگر تمام شدند!
برای اولین بار پدرم و مادرم و من هر سه با همدیگر می‌گریستیم و هر کدام هم سعی می‌کردیم که دیگری نبیند.
تا آن‌روز من گریه پدرم را ندیده بودم او فرد بسیار صبور و مقاوم و متینی بود و حتی وقتی خبر شهادت برادرم را به وی دادند به‌رغم آن‌که پاهایش سست شد و به زمین نشست گفت: من برای چیزی که در راه خدا دادم گریه نمی‌کنم و پسرم هم از من قول گرفته بود. اما آنشب خانواده ما مثل بسیاری دیگر از خانواده‌ها در تمام ایران گریست و در حقیقت خلقی به‌خاطر شهادت سردارانش گریست.
چند روز بعد یکی از همسایگان خانه‌اشرف و موسی که نسبت فامیلی با ما داشت ما را به خانه‌اش دعوت کرده بود. بعد از سلام و احوالپرسیهای اولیه و معمول صاحبخانه با گریه می‌گفت:
روز درگیری پاسدارها به‌زور وارد خانه ما شدند و از طبقه دوم و سوم و پشت‌بام استفاده کردند و به مجاهدین شلیک می‌کردند و تمام اتاقها و زیر تمام وسایل خانه و زندگیمان پر از پوکه شده بود. اما مجاهدین فقط برای آن‌که به ما آسیبی وارد نشود. حتی یک گلوله به سمت خانه ما شلیک نکردند. این باور کردنی نیست که کسانی در محاصره و در معرض مرگ باشند اما به جای آن‌که به‌فکر خودشان و جان خودشان باشند به‌فکر دیگران باشند. وی اصرار می‌کرد برویم همه جای خانه را نگاه کنیم تا ببینیم حتی جای یک گلوله روی دیوارهای خانه نیست در حالی‌که اشکهایش جاری بود می‌گفت:
بخدا ما به‌جز خوبی چیزی از آنها ندیدیم.
خانه‌اشرف و موسی تا سال 65 بهمان صورت تخریب شده باقی ماند و رژیم نمی‌گذاشت این خانه را بازسازی و تعمیر بکنند. می‌خواست بدین وسیله قدرت پوشالی خود را به مردم نشان بدهد و بگوید که کار مجاهدین تمام شده است. اما از سال 60 تا سال 64 که من در آن محله زندگی کردم آنچه که دیدم محقق شدن عکس خواسته‌های رژیم بود و این خانه به معبد و زیارتگاهی برای دوستان و هواداران مجاهدین تبدیل شده بود. آنها مخفیانه به داخل آن می‌رفتند و آنجا با سردارانشان، با اشرف و موسی تجدیدعهد و پیمان می‌کردند.
من بارها متوجه حضور مخفیانهٴ هواداران در این خانه شده بودم. خودم هم خیلی دلم می‌خواست داخل آن را از نزدیک ببینم اما می‌ترسیدم آنجا تحت نظر وزارت اطلاعات و پاسداران باشد و دستگیر شوم تا این‌که در سال 62 در دومین سالگرد 19بهمن دل به دریا زدم و از تاریکی شب استفاده کردم و داخل همان خانه شدم و ساعتی را آنجا گذراندم. بعد از دو سال هنوز شیشه‌های خورد شده. کف اتاقها پخش بود. دیوار اتاقها سوراخ سوراخ بود. جای هر گلوله اثری به بزرگی یک بشقاب گذاشته بود و گچهای دیوار ریخته بود. معلوم بود که با تیربارهای سنگین به آنجا شلیک کرده بودند. کابینتهای چوبی خرد شده بودند و برخی از آنها کف اتاق افتاده بودند. محل سوزاندن اسناد و مدارک در کف آشپزخانه سیاه شده بود و هنوز به‌وضوح دیده می‌شد. در اتاقها همه مملو از سوراخ و جای گلوله بود. نرده‌های فلزی پلکان کج و مچاله شده بودند که مشخص بود باید ناشی از یک انفجار شدید بوده باشد.
از دیدن این صحنه‌ها نمی‌توانستم خودم را کنترل بکنم و اشکهایم جاری شد. در هر طبقه مقداری می‌ماندم و نگاه می‌کردم و بعد به طبقه دیگر می‌رفتم. بالاخره به پشت‌بام رفتم و مقداری تک و تنها آنجا نشستم و با خودم خلوت کردم. همانجا انتخاب قطعی خودم را کردم و با موسی و اشرف پیمان بستم که من هم روزی یک مجاهد بشوم و قیمت آن را هر چه باشد. بدهم.
در افکار خودم غوطه‌ور بودم که ناگهان صدای پا و صحبت آهسته چند نفر را شنیدم. ابتدا فکر کردم لو رفته‌ام و برای دستگیری من آمده‌اند. سریع در گوشه‌یی در تاریکی پنهان شدم اما کمی بعد در کمال حیرت و تعجب متوجه شدم آنها نیز هوادارانی هستند که برای زیارت این شهادتگاه آمده‌اند. آنها سه نفر بودند و بدون آن‌که متوجه حضور من باشند زیارتی را خواندند که فکر کنم زیارت عاشورا بود. سپس آهسته سرودی را خواندند و محل را ترک کردند.
من چند دقیقه بعد از رفتن آنها هنگامی‌که قصد خارج شدن از این خانه را داشتم متوجه شدم آنها در کنار یکی از پنجره‌ها چند شمع روشن کرده‌اند. شاید فکر کرده بودند آنجا در کنار آن پنجره‌های شکسته شده محل شهادت سردارانمان باشد.
من بعد از خروج از آن خانه دیگر آن فرد قبلی نبودم و بسیاری از تمایلات و کشش‌های قبلی برایم خیلی بیرنگ و بی‌مقدار شده بود. تصمیم گرفتم برای رهایی خلقم از شر این رژیم پلید هر قیمتی را که لازم باشد بدهم.
این‌چنین مجاهدین یخبندان و سردی زمستان حکومت آخوندی را با خونهای سرخ و گرمشان شکستند و از هر قطره خون آنها هزاران دست برخاست و پرچم عزت و شرف و مقاومت یک خلق را هر چه بالا بلندتر در اهتزاز نگه داشت.
البته که قیمت بسیار گزاف و سنگین بود و نیاز به فدای بیکران داشت و مجاهدین هرگز در پرداخت آن شک نکردند.
اکنون بعد از 32سال که از آن عاشورای خونین می‌گذرد. هزار اشرف طنین‌انداز شده و یگانهای ارتش آزادیبخش از سراسر خاک میهن میجوشند.

م. س.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/fce28afd-9089-47e6-a4f5-97f86c1c461c"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات