728 x 90

-

گفتگو با یک سعدی امروزی. قصهٴ عرفانی از: ب. پرواز

-

دشت گل (158)
دشت گل (158)

امروز در سفری، به باغی پر از گل رسیدیم. صدای آوازی هم از داخل این باغ به گوش می‌رسید که می‌خواند:
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش!
بوی گل، و هوای تازهٴ باغ ما را جذب می‌کند. تصمیم می‌گیریم سری به این باغ بزنیم، باغبان جلو می‌آید و می‌پرسیم چقدر زحمت کشیده‌اید تا این باغ فراهم شده است؟ می‌گوید، برای گلهای امسال، یکسال، اما برای کل باغ بیست سال.

ناگهان به این فکر می‌افتیم که یک‌سال زحمت برای گلی که پژمرده می‌شود وقت تلف کردن نیست؟ و می‌گوییم این گلهای زیبا، هر کدام چند روز بر سر شاخه باقی می‌مانند؟ می‌گوید: سه چهار پنج روز، بعد گلبرگهایش می‌افتند.

می‌پرسیم آیا می‌ارزد؟
می‌گوید: حتی اگر چند سال هم زحمت داشته باشد می‌ارزد که برای چند روز دیدن گل، این زحمت را بکشیم!

کمی تعجب زده هستیم. که می‌گوید:
گل،
انکار زشتکاریست.
تفننی ضرور‌تر از آب و نان
می‌پرسیم آقای باغبان، حتماً شما معاشتان فراهم است. ثروتمند هستید! حالا علاقه به گل، باعث شده است که این‌قدر با احساس شده باشید!

می‌گوید:
«نگاه تو
نگاهی نیست
چیست این
خفیف‌تر از بازتاب شعاعی گمشده؟
بر سطح آینه‌ی برکه‌یی
که با آسمان قهر کرده است.
دگرگونی‌اش باید
که زیبایی را تنها بازی‌ای نپنداری!»
هنوز متحیر ایستاده‌ایم که این باغبان چه می‌گوید، که ادامه می‌دهد:
«نگاه کن! نگاه خودت را!
نگریسته‌ای به آن؟
نگاه کن به نگاه خودت!
چه سبک! چه پوچ، می‌رود و می‌آید،
ثقیل و سنگین از بی‌وزنی و بیهودگی»
با خود فکر می‌کنیم که راستی ما تا به‌حال به نگاه خود فکر کرده بودیم؟ مگر نگاه با نگاه فرق می‌کند؟ نگاه در همهٴ چشمها یکیست دیگر!

که باز باغبان می‌گوید:
«نگاهی هست
که خود ابلهیست
که تن می‌زند
حتی ادراک معنای بلاهت را
نگاهی هست
که نان را نان می‌بیند
دیوار را دیوار
و تو را
تنابنده‌یی محتاج لقمه‌یی و هوسی
و چه بسیار است
چنین آفرینه‌یی».
می‌پرسیم آن انسانهایی که محتاج لقمه و هوسی هستند بسیارند؟

می‌گوید:
«نه!
آن گونه نگریستن را می‌گویم»
می‌گوییم انگار درست می‌گویید! همین که ما تا به‌حال به این‌که نگاهمان را تغییر بدهم فکر نکرده بودم خود کوتاهیی ست. اگر ممکن است باز هم از انواع نگاه‌های دیگر برایمان بگویید، و او ادامه می‌دهد

«نگاهی هست
که باز نمی‌گردد به تو
مگر چون بارانی
که زمین جانت را بارورتر می‌کند.
نگاهی هست
که وقتی فرو می‌نشیند
بر زمینهٴ شیئی
از شیء پیامی به تو می‌آورد».
می‌پرسیم:
چنین نگاهی به گل، چه پیامی از آن برایمان می‌آورد؟
باغبان مهربانانه به ما لبخند می‌زند. گویی خوشحال است که کمی نگاهمان دارد تغییر می‌کند، می‌گوید:
«گل از خلال قنات نگاهم
می‌گویدم
من تأکید زیبایی زندگی‌ام
در تاقچه‌ام که می‌نهی
-بر فرق گلدانی منقوش
به سرانگشت چیره هنرمندی، -
انسان‌تری!
مرا که به شاخهٴ دستانت
به عزیزی هدیه می‌کنی،
شقاوت را
یک گام
از مرزهای زندگی دور می‌کنی
گل می‌گویدم!
از قنات جوشان نگاهی که بر من می‌شارد».
به وجد آمده از چنین پیامی که یک نگاه به گل می‌تواند به ما بدهد و چنین تاثیری بر زندگی ما بگذارد، و شرمنده از این‌که تا کنون نگاه سطحی و کم‌باری به همه چیز داشته‌ایم، از باغبان می‌خواهیم سبدی گل به ما بدهد. می‌پذیرد و می‌رود سبدی از گلهای زیبا بچیند.

در همین فاصله کسی از آن سوی جاده، از حجره‌ای بیرون می‌آید و به سوی ما قدم برمی‌دارد. به او سلام می‌کنیم، و می‌خواهیم با او وارد صحبت شویم که باغبان با سبدی گل می‌رسد به او می‌گوید:
ایشان هنوز زود است از گلهای شما چیزی درک کند. فعلاً همین گلهای باغ ما را ببرد و از آن درسها بیاموزد کافیست، زمان درازی باید تا شایسته گردد که به گلهای شما نگاهی کند و پیامی بگیرد.

می‌پرسیم مگر ایشان هم باغی دارند؟
می‌گوید: بلی! باغهایی! و گلهای ایشان خیلی از ما بهتر است. و پیامشان هم خیلی غنی‌تر است و نگاهی بس عمیق‌تر می‌خواهد تا بتوانید به آن گلها بنگرید!

حیرت‌زده نگاه می‌کنیم و آن پیر به ما نگاهی می‌کند و به گلهای سبد گل باغبان نگاه می‌گوید و می‌گوید:
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
باز با خود فکر می‌کنیم که خب! ایشان هم یک شاعر است و می‌خواهد بگوید که اشعار زیبایی را در گلستان خود دارد. می‌گوییم توصیفات شما در کتاب گلستان خیلی زیباست. در دبیرستان خوانده‌ایم بعضی مطالبش را. جدا کلمات را زیبا کنار هم چیده‌اید، ما از نثر مسجع و از شعرهای موزون و قافیه‌های زیبای شما اطلاع داریم.

باز باغبان به صدا درمی‌آید، و می‌گوید:
«نگاهت،
هنوز
نگاهی نیست
زیرا
در پشت دریچهٴ قلبت
پگاهی نیست!
و از این‌روی،
خفتهٴ خوابی
و دور،
از آن که دریابی!»
می‌گوییم آقای باغبان، ما که قبول کردیم که نگاهمان عمیق باشد!

می‌گوید: آخر شکوفه‌های عرفان و حکمت، را تنها کلمه دیدی و وزن و سجع و قافیه.

می‌گوییم، ایشان را ما می‌شناسیم. ایشان شاعر است و نامشان هم سعدی است و در گلستان نثر مسجع دارند و در بوستان شعر.

می‌گوید:
خیر! ایشان نه تنها شاعر، که حکیم و عارف است و خداشناسی بی‌مثال، که هم لافونتن، شاعر فرانسوی، پاره‌یی از داستانهای او را نظم کرده است و گوته، شاعر آلمانی، از بعضی قطعات او الهام گرفته است. و هم ولتر و هوگو و بالزاک و موسه در شناخت او کوشش‌ها کرده‌اند. و از وقتی که شأن او را دریافته‌اند از آثار قلم او به زبانهای اروپایی نقل شده است. و از دیوانش نیز در قرن نوزدهم پاره‌یی قطعات به زبانهای فرنگی ترجمه شده است».

می‌فهمیم که نگاهمان هنوز کم عمق و بی‌بار است. می‌گوییم لطفاً کمی برایمان صحبت کنید که نگاه به گلهای ایشان چه ثقلی باید داشته باشد. می‌گوید این به‌سادگی میسر نمی‌شود. تنها به شما یک ورق از گلستان ایشان می‌دهم که بخوانید و دریابید که نگاه ایشان به هستی و اشیاء چگونه است. اگر کمی در یابید خواهید توانست به‌تدریج گلستان ایشان را دریابید.

بعد خود باغبان دری از گلستان باز می‌کند و می‌خواند:
«یاد دارم که شبی در کاروانی همهٴ شب رفته بودیم و سحر بر کنار بیشه‌ای خفته. شوریده‌ای که در آن سفر همراه ما بود نعره برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود گفت بلبلان را دیدم که به نالش درآمده بودند از درخت، و کبکان از کوه، و غوکان در آب، و بهایم از بیشه، اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در ذکر و تسبیح، و من به غفلت خفته».

بعد باغبان رو به ما می‌کند و می‌گوید: (شما آیا تا کنون این چنین به دنیا نگاه کرده بودید؟ آیا به آواز قورباغه گوش کرده بودید که پیام آن را کشف کنید؟ حیرت ما را می‌فهمد و می‌گوید: طبیعی است. چرا که فقط نگاه شما نباید تغییر کند. گوش شما هم باید تغییر کند. گوش شما هم مثل نگاه می‌تواند دهانهٴ دریافت حقایقی باشد که در اصوات جهان وزان است. ببینید که گوش سعدی حقایق اصوات را چگونه می‌شنود:
دوش مرغی به صبح می‌نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت وهوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و من خاموش.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/a6f07537-0d42-44a6-a7b9-b78388f3defb"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات