728 x 90

فرهنگ و ادبيات,

پدرجان داستان: از محمد قرایی تقدیم به همهٴ پدران مجاهدین و مبارزین و در تقدیر از رنجی که در انقلاب و بعد از انقلاب کشیدند

-

پدر مجاهد الله‌وردی مقدم
پدر مجاهد الله‌وردی مقدم
پدرجان
  در تقدير از همة پدران مجاهدين که رنج انقلاب و بعد از انقلاب را کشيدند

پیر مرد خود را لای مسافران جا می‌دهد. آب از چهارطرف لبه‌های سقف آهنی ایستگاه شره می‌کند روی سر مسافرانی که به‌طور فشرده سعی می‌کنند خودشان را زیر سقف جا بدهند. شلاق خیس باد ذرات باران را به‌سر و صورت مسافران می‌کوبد.
اتوبوس می‌رسد، پیرمرد پیش می‌رود و در حالی که عصا و پاکت بزرگ را زیر بغلش محکم می‌کند، با دست دیگر میله‌ی در ماشین را می‌گیرد که خودش را بالا بکشد. دو نفر از مسافران با دیدن او خودشان را عقب می‌کشند و زیر بغلش را می‌گیرند تا از پله‌ها بالا رود. اتوبوس پر است. مرد میانسالی بلند می‌شود و جایش را به او می‌دهد:

-بفرمایین پدر! من وای میسم
- شما البته لطف می‌کنین. ولی ما هم هنوز اونقدر زمینگیر نشدیم.
می‌نشیند. آن دو جوانی که کمکش کرده بودند سرپا ایستاده میله‌های بالای سرشان را گرفته‌اند.
- پاکتتون پاک ا ز بارون خیس شده.
نگاهی به پاکت می‌کند. درش را باز می‌کند. چند ورق را بیرون کشیده ورانداز می‌کند.
- الحمدلله خیس نشده که.
همان جوان است که ایستاده.
پدر نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید:
- خیس شده باشه. باکی نیست. می‌خوام بدمش دست این نامردا! جواز مغازه‌س. دخترم داره می‌میره تو هلفدونی این بیکس و کارا. از بس اذیتش کردن قلبش خراب شده. انقد تو زندون نگه‌داشتن که روماتیسم گرفته. معالجه‌شم که نمی‌کنند!. آخرش رفتم گفتم خودم معالجش می‌کنم. بذارین بیاد خونه. گفتن وثیقه بده. مادرش گفت این جواز مغازه تو وردار ببر اوین. بچه رو بیار ببریمش بیمارستان. بذا آخر عمری بچه‌مونو ببینیم.
جوان اول: زندونه پدر!
جوان دوم: چن ساله؟
- ای... . چارسالی میشه. اون یکی بزرگه رو که کشتن. چن سال زندون شاه بود. زنده مونده بود تا اومد بیرون.
اشک در چشمانش می‌دود بعد از کمی مکث ادامه می‌دهد:
- شیری بود. این نمک بحروم دجال که اومد کشتش. اون یکی بعدیمم تو خیابون کشتن. اسمش مهدی بود. یکی دیگه‌م داشتم که رفت خارجه. حالام دارم هرچی دار و ندارمه می‌برم بدم که بذارن دخترمو بیارم ببرم بیمارستان. بیخود که نمی‌گن جلاد جمارون.
بلند بلند حرف می‌زند. همه متوجه او شده‌اند. و در چشمهای بعضیها ستایشی از شجاعت او می‌درخشد. ادامه می‌دهد:
- یکی نیس بهش بگه تو که می‌خواستی طلبه بشی بری حوزه علمیه کپه مرگتو بذاری. همین بچه‌های من بودند که اونموقع که تو و این آخوندای ترسو کنج مسجدا خفقون گرفته بودین مجاهده کردن تا انقلاب شد. حالا شما آخوندای شپشو شدین انقلابی، اونا شدن منافق!
دخترک دوازده ساله‌ای روی صندلی روبه‌رویش زل زده به چهره مهربان او. چشم پدر به دیدگان بهت‌زده دخترک می‌افتد. همان‌طور که به دخترک نگاه می‌کند، ادامه می‌دهد:
- اینا بچه‌ها ی امروزن. چه می‌دونند کی تو این مملکت انقلاب کرده. تو دخترجان اسم اشرف رو شنیدی؟ اسم موسی رو شنیدی؟ که چه جوری مث شیر جنگید. برین واسه بچه‌هاتون بگین مبادا یادشون بره. آخوند فقط دزدیده. خونشو اونا دادن. بچه‌های من دادن. بچه‌های مجاهد شما مردم دادن. این آخوندهای دجال فقط غارت کردند. غارت کردند و کشتند.
اتوبوس یکپارچه سکوت شده است.
بیرون تصویرهای نقاشی شده چند آخوند روی دیوار ساختمانهای اطراف، از پشت شیشه‌های اتوبوس رد می‌شوند.
پدر دو دستش را روی عصایش می‌گذارد و با حالت زمزمه‌ای با خود می‌گوید:
- حیف که پیر شدم. والا می‌رفتم پیش همونا که تفنگ رو دوششون گذاشتن تا یه روز..
صدای زن سالخورده‌ای از انتهای اتوبوس بلند می‌شود:
- خدا صبرت بده پدر. حق می‌گی. دلت خونه. دل همه خونه.
اتوبوس با صدا و دود زیاد سربالایی خیابان را می‌پیماید.
*************
غروب است. تاکسی سر کوچه ترمز می‌کند. پدر همراه دخترش زهره پیاده می‌شوند. زهره نگاهی به کوچه‌شان که مدت زیادی آن را ندیده می‌کند. هنوز در تماشای در و دیوار غرق است که می‌بیند پدر به جای راه افتادن به سمت خانه توی پیاده رو به سمت سرچارراه می‌رود. می دود:
- پدرجون. مگه خونه نمی‌ریم. ؟
- خونه که البته می‌ریم. ولی آخه نمی‌شه که بی‌شیرینی بریم. بعد از چندسال اومدی خونه، قبل از پاگذاشتن تو خونه، باهاس یه جعبه شیرینی از در بره تو.
زهره می‌خواهد نگذارد که در همین حین کاظم آقا، دایی زهره دوان دوان از انتهای کوچه می‌رسد. :
- به به! بالاخره رسیدین. خیلی خوش اومدین. پدر جون دیشب می‌گفتی منم همراتون می‌اومدم. چرا تنهایی رفتین اوین. خب حال چرا وایسادین. مادر جون از ظهر تا حالا چار بار اومده سر کوچه سرکشیده.
پدرجان می‌گوید: الآن برمی‌گردیم. بذار یه جعبه شیرینی... .
-د مادرجون هم شیرینی هم میوه خریده، بیاین پدر جون. همه منتظر شمان.
با رسیدن پدر و زهره به در خانه، مادر از راهرو بیرون می‌دود. زن دایی زهره هم پشت مادر از آشپزخانه سر می‌رسد و با همان پیش بند آشپزی به استقبال زهره می‌آید. دیدار مادر و فرزند طرحی از شادی روی چهره‌ی پدر جان می‌ریزد. لحظاتی بعد مادر و زن دایی، زهره را با خود به طبقه دوم می‌برند.
پدرجان کفش‌هایش را در می‌آورد و همان‌طور که به سمت یخچال می‌رود می‌گوید:
- این‌روزا باید خیلی بهش برسیم. نکبتیها تو زندون هیچی بهشون نمی‌دن. می‌بینی. یه مشت پوست و استخون شده.
کاظم آقا جلو می‌دود و می‌گوید پدرجان شما بنشینین، من اول براتون یه چایی بیارم. بعد همان‌طور که سینی را از آشپزخانه می‌آورد می‌پرسد:
خوب وثیقه‌چی گرفتن.
- این غارتگرا هر دفه یه چیز میذارن روش. شیش ماه پیش گفتن واسه مرخصی قباله‌ی خونه کافیه. ایندفعه که رفتم گفتن اون تنها کافی نیس باهاس یه جواز مغازه هم بیارین.
کاظم آقا: د... . ! پس الآن هم قباله خونه، هم جواز مغازه پیششونه!
- باشه پیششون. بهتر از اینه که بچه آدم تو زندون این آخوندا باشه. تازه آخوند بیشرف میگه بعد از معالجه باس برگردونی زندون. !
کاظم آقا در حالی که یه پشقاب باقلوا رو می‌گذاشت وسط گفت:
- یعنی اگه یه دفه طوری شد و زهره برنگشت، خونه و مغازه، همه‌ش یکجا رفته دیگه. نه؟
- کاش بودی و می‌دیدی! آخوند جلاد می‌گفت اگه دخترت بر نگشت زندان، سلولش جای خودته. خونه و مغازه‌تم جزو اموال بیت‌الماله. تو دلم گفتم بذا ورق برگرده.
کاظم آقا حبه‌ی قند را تا نصفه در چایی‌اش فرو برد و در دهان می‌گذارد:
- اما خودمونیم پدر جان. چقد می‌ترسن از اینا! راستی، اون معاملات املاکیه رو که سر چار راه شکوفه‌س می‌شناسین؟
- آقای بهروزی رو می‌گی؟
- آره آره. یه پسر و یه دخترش زندون بودن. بعد از سه سال اومدن بیرون. یه سال بعد دوباره اومدن گرفتنشون، یه دفه شنیدیم اعدامشون کردن.
- یعنی دوباره گرفتن؟
کاظم آقا: د آره. ورداشتن بردن زندون بعدشم بی‌هیچ دلیل تق تق. تیربارون کردن.
پیر مرد قوطی هما بیضی را بیرون آورد و در حالی که سیگاری می‌پیچید گفت:
- اگه بخوان اینم بعد از برادراش بکشن، ... چه جوری طاقت بیارم!
بعد سرش را بلند کرد وطوری که صدایش به طبقه‌ی بالا برسد می‌گوید:
- خب حالا یه دقه بیاین پایین این جا بشینیم صحبت کنیم. باید واسه این چند روز که زهره این‌جاس یه برنامه‌ی مفصل بریزیم.
شایدم بهتر باشه یه سر بریم باغ آقای افتخاری تو کرج یه تفریحی بکنیم. باهاس به زهره خوش بگذره
*************
پاکت پرتقال را می‌گذا رد روی پیشخوان آجیل فروشی تا دستش خالی شود و کیف پولش را بیرون بیاورد.
- آقا رحمان! این‌روزا سرحال‌ترین!. الحمدلله رنگ و روتون بهتره
- به لطف شما! این آخوندا نباشن بهتر هم می‌شیم.
- شنیدم زندونی تون آزاد شده
- آزاد که نه بابا! هر چی بود و نبودمون بود گرو گذاشتیم تا بیاریم ببریمش بیمارستان. روماتیسم گرفته.
- چشمتون روشن آقا رحمان!
پدر بسته آجیل را برمی‌دارد می‌گذارد توی پاکت پرتقال ها. و کیفش را باز می‌کند
- امکان نداره پول قبول کنم آقا رحمان. جان بچه‌هام نمی‌شه. بذارین ما هم تو اجر شما یه خورده شریک باشیم. همه اهل محل به شما افتخار می‌کنند.
- آقا رحمان اسکناس را روی ماشین حساب می‌گذارد:
- شما همینجوری هم شریکین. ولی این دیگه کسب و کارتونه. نمی‌شه که...


لحظاتی بعد پدر کلید می‌اندازد و وارد راهروی خانه می‌شود.
- آهای کجایین. ... . پس چرا کسی جواب نمی‌ده. ... کفشاشون که همه این‌جاس.
بسته‌ی میوه را به آشپزخانه می‌برد و روی یخچال می‌گذارد. لیوانی آب سرد می‌نوشد. در همین حال زمزمه‌ی گریه‌آلودی از اتاق انتهای راهرو به گوش می‌رسد. آرام آرام راهرو را طی می‌کند. و از پشت شیشه‌ی مات اتاق سایه زهره را می‌بیند که دارد با تلفن حرف می‌زند.
- من که می‌خوام بیام... ... فقط یه مشکل... ... ... ... ... .. چی؟. ... آره دیگه... ... . نه... ... ... ... .. می دونی... ... ... ... پدرجونو می‌برن جای من... ... ... ... ... ... همه‌چی رو... ... ... ... . آره وثیقه کرده... ... ... ... ... ... ... . آره مغازه شم آره... ... ... ... ... . میدونی... ... ... ... ... ... . مادر... ... ... ... .. ببین داداش... ... ... ... ... .. ازسه روز پیش که زنگ زدی همونطور منتظرم که یه آدرس... ... ... ... پدرجون چی میشه... ... ... ... ... ... ... . حالا تو آدرسو... ... ... ... خب خب... ... ... ... آره... ... ... .. تو همون ایستگاه... ... ... ... ... ... ... .. باشه. خودشون میان... ... .. می دونی فقط دلم برای ا ینا... . پدر جون و مامان، ... ... ... . سعی می‌کنم... ... ... . نه... .. خودت که می‌دونی... .. سعی می‌کنم راضی ش کنم... . صدای گریه... ..

پاهای پدرجان سست می‌شود. همان چیزی که فکرش را می‌کرد حالا دارد اتفاق می‌افتد. به دیوار تکیه می‌دهد. برای یک لحظه قیافه عبوس حاجی غلامی می‌آید جلوی چشمش. خودش را در سلول زهره می‌بیند. چهره مادر پشت میله‌های راهرو ملاقات... بعد سیمای مهدی شهید، پسر بزرگش را به یاد می‌آورد. آن‌روز که در خیابان با پدرجان قرار گذاشته بود و بعد با هم رفته بودند یک فالوده فروشی. مهدی صورتش را بوسیده بود و گفته بود ما اگه جلوی ظلم این آخوندا سلاح ورنداریم خیانت کردیم.
لحظات سختی است. برای یک لحظه با خود فکر می‌کند که از زهره بخواهد که خیال رفتن را از سر به در کند. بعد جمله‌ی کاظم آقا در گوشش زنگ می‌زند:
-آقا رحمان... . بعد از سه سال از آزادی اومدن سراغ زندونی آزاد شده، بردن تیربارون کردن... ..
حالا او بگذارد زهره توی زندان آخوندها بماند تا هر وقت خواستند تیربارانش کنند.
دوباره از پشت شیشه‌ی مات در، سایه‌ی زهره را نگاه می‌کند. دلش طاقت نمی‌آورد. در را باز می‌کند و آرام آرام به سمت زهره می‌رود. زهره بادیدن او گوشی تلفن را می‌گذارد. پدر رو به زهره می‌کند:
- می‌خوای بری؟
زهره سرش را پایین می‌اندازد و اشکش را فرو می‌خورد.
- می تونی بری؟ یعنی نمی‌تونن بگیرنت؟
زهره به آرامی ولی محکم جواب می‌دهد:
-نه! خود محمد بود که تلفن می‌کرد. گفت مطمئن باش که سالم می‌رسوننت پیش ما.
پدر سعی می‌کند اشکهایش را از زهره پنهان کند. می‌پرسد:
- می دونم که خودت می‌خوای بری
- آره می‌خوام ولی... از اونطرف فکر می‌کنم که فردا میان سراغ شما...
پدر برای لحظه‌ای مردد می‌ماند، بعد زهره را مثل پرنده‌ای می‌بیند که می‌خواهد پرواز کند و به سوی جنگلهای سرسبز، پیش انبوه پرندگان برود. ولی او می‌خواهد در قفس را به روی این پرنده ببندد. جمله کریم آقا آجیل فروش به یادش می‌آید:
- آقا رحمان! خونواده‌ی شما روی چشم ما مردم جادارن. بالاخره شما و بچه‌های شما رو همه می‌شناسن. بذارین ما هم تو اجر شما شریک باشیم.
اشک در صورتش سرازیر می‌شود. از خودش بدش می‌آید و ناگهان برقی در چشمانش می‌درخشد. برقی که زهره خوب آن را می‌شناسد. برقی که هر وقت پدر از بچه‌های مجاهدش حرف می‌زد در چشمهاش می‌درخشید.
هر دو در یک لحظه به گریه می‌افتند.
بعد پدر بغضش را فرو می‌خورد و با غرور سرش را بالامی‌گیرد و می‌گوید:
- اگه مطمئنی که می‌رسی برو. فکر منو نکن!
زهره دست پدرش را می‌بوسد و با همان دمپاییها به سمت در می‌رود.
پدر جان می‌پرسد: نمی‌خوای چمدونی، چیزی ورداری؟ کفش! کفشاتو بپوش! تو که دمپایی پاته.
زهره همان‌طور که اشک می‌ریزد در چارچوب در می‌ایستد:
- نه! هیچی نمی‌خوام. طاقت خداحافظی با مادررو ندارم. شما بهش بگین چرا میرم.
پدر خود را به در نیمه باز می‌رساند وبا نگاه زهره را بدرقه می‌کند.
سرپیچ کوچه، زهره برای آخرین بار برمی‌گردد و با صدای بلند می‌گوید:
- برمی‌گردیم. حتما! یه روزی…
*****
صبح فردا، ساعت یازده تلفن زنگ می‌زند. پدر  منتظر تلفن است. همان‌طور که به پشتی تکیه داده و روزنامه می‌خواند گوشی را برمی‌دارد. کمی گوش می‌دهد. بعد می‌گوید:
- حاجی غلامی! من خودم حاضرم بیام خدمتتون. ولی اونی که شما می‌خواین... دیگه پرید. آره حاجی مرغ از قفس پرید.
بعد به آرامی برمی‌خیزد لباسهایش را می‌پوشد. در را به هم می‌زند و به سمت ایستگاه اتوبوس روانه می‌شود.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/ba922978-1945-4b5d-809b-ae68bbca584d"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات