پس از تأسیس سازمان، تا سال47، بنا به ملاحظات امنیتی، هر عضو مجاهدین فقط مسئولش را میشناخت. یکروز مثل جمعههای دیگر، با شهید اصغر بدیع زادگان به کوه رفتیم. کنار آبشار دو قلو در یک گوشهٴ دنج نشستیم تا کمی خستگی درکنیم. هنوز ننشسته بودیم که دیدم محمد آقا سنگین و آرام نزدیک میشود و پشت سرش 3-2نفر دیگر پیش میآیند. چند دقیقه بعد سعید محسن هم با چند نفر دیگر رسیدند. برای اینکه جلب توجه نکنیم، از روبوسی خودداری کردیم. دور هم نشستیم. من هیچیک از آن برادران را نمیشناختم، به جز سعید محسن که از دوران فعالیت در «نهضت آزادی» دورادور او را میشناختم. هر کس غذای مختصری را که آورده بود، از کولهاش در آورد. دور هم مشغول صبحانه شدیم.
محمد آقا شروع به صحبت کرد و گفت ما تا امروز تو سازمان یک چیز کم داشتیم، البته داشتیم ولی نه آنطور که باید. هرکس تنها با مسئولش و هر مسئولی فقط با تحت مسئولانش رابطه تشکیلاتی و رابطه عاطفی داشت. حالا میخواهیم رابطه و عاطفه بین بچهها را سازمانی کنیم و در همه جای سازمان و در همه تار و پودش جاری کنیم. چون، این رابطه برادرانه است که در شرایط سخت، سازمان را حفظ میکند. با این رابطه است که در لحظه ضرورت، فرد، خودش را فدای برادرش میکند و لازمه چنین چیزی مقدمتاً این است که بچهها تا آنجا که امکانش هست با همدیگر آشنا بشوند. با هم کوه بروند و برای هم مایه بگذارند.
محمد آقا ادامه داد: آشنایی بچهها با همدیگر، ریسک امنیتی را بالا میبرد، اما این رابطه عاطفی، سودش برای سازمان خیلی بیشتر است و در نتیجه به ریسک امنیتیاش میارزد. . عشق و عاطفه بچهها به همدیگر، چسب خیلی محکمی است و سازمان را مستحکم، یکدست و منسجم و نفوذ ناپذیر میکند و اگر ضربهای بخورد با همین سلاح، به سرعت ترمیمش میکند... .
بعد از اتمام صحبتهای حنیف حرکت کردیم به سمت توچال و پس از رسیدن به قله توچال برای بازگشت، مسیر شهرستانک را انتخاب کردیم. وقتی به انتهای دره شهرستانک رسیدیم. شهرستانک روستایی است که در شمال غربی قلهٴ توچال واقع شده. و یکی از معروفترین و زیباترین ییلاقات اطراف تهران است. کنار چشمه عریضی که نامش ”گله گیله“ بود و از زیر صخره بلندی بیرون میآمد و سرچشمه رودخانه کرج بود، برای ناهار دور هم نشستیم و به صحبت درباره مسائل سیاسی پرداختیم. احساس میکردم چقدر این بچهها را دوست دارم و این احساس را بهطور متقابل در چشمهای تکتک آنها هم میخواندم. در انجام کارهای مختصری که بود همه از هم سبقت میگرفتند. وقتی به ستون یک به سمت ابتدای دره شهرستانک در جاده کرج – چالوس حرکت کردیم، احساس میکردم یک زنجیر بهم پیوسته بسیار محکم در حال حرکت است. خاطره شیرین آن روز هرگز از خاطرم محو نمیشود. چون میدیدم با والاترین انسانها، با دوست داشتنیترین آدمهای دنیا، حشر و نشر دارم. با آنها زندگی میکنم با آنها علیه رژیم آزادی کش مبارزه میکنم و تا آخر با آنها خواهم بود.
بعد از آن روز زیبا و فراموش ناشدنی، هر وقت محمد آقا یا سعید محسن یا اصغر بدیع زادگان و بچههای دیگر را میدیدم، این رابطه عمیق عاطفی و این عشق از برخورد هایشان با بچههای دیگر و با خودشان، خیلی بارز بود. از شوخیهایشان با همدیگر و با بچههای تحت مسئولیتشان، از کشتی گرفتن محمدآقا با بچهها پس از اتمام نشستها و روبوسیهای گرم سعید هنگام دیدار و از شوخیهای پر مهرش و این دوست داشتن و عشق ورزیدن نسبت به برادر همرزم تبدیل شد به یکی از اجزای جدائیناپذیر اعضا و تار و پود سازمان که در مقاطع مختلف به مثابه سپر محکم دفاعی سازمان عمل میکرد و در عینحال یکی از جاذبههای سازمان بود و هر هواداری که به سازمان نزدیک میشد شیفته و جذب آن میشد. به قول قرآن ”رحماء بینهم“ به یکدیگر عشق میورزند.
هر وقت یکی از بنیانگذاران به پایگاه ما میآمد، خانه شلوغ و شاد میشد، محمد آقا نگاه میکرد، اگر کاری انجام نشده باقی مانده بود، اول به آن کار میپرداخت. ظرفها را میشست و مدارک سوزاندنی را میسوزاند و در عمل بما میآموخت که این کارها، مهمتر از آموزشهای تئوریک است.
یکی از عواملی که موجب شد در سال 50 و پس از ضربه اول شهریور، محمدآقا و سعید محسن و بدیع زادگان و برادر مسعود آن همه اتهامات خطرناک پرونده بچههای دیگر را به عهده بگیرند همین عشق و عواطف بود...
رابطه عاطفی مسعود با بچهها
از نمودهای خیلی درخشان رابطه عاطفی که محمد آقا در سازمان جاری کرد من در برادر مسعود و عشق و عاطفهیی که او نسبت به اعضای سازمان داشت، دیدم. از جمله با خودم و طی این 43سال بارها شاهد عواطف عمیق او نسبت به بچههای دیگر بودم. به جز خواهر مریم هیچکس را در این مورد، مثل برادر مسعود ندیدهام در واقع این عاطفه از قلبش میتراود و به همه نثار میکند.
اولین دیدار با مسعود
اولین بار که با برادر مسعود آشنا شدم در پایگاه شهید حسن سلامه در اردن بود. رزمندگان فلسطینی مرا به یارانم رساندند، وقتی رسیدم، آنها در حال آموزش نظامی بودند. مجاهد شهید اصغر بدیع زادگان، مجاهد شهید عبدالرسول مشکین فام، مجاهد شهید رضا رضایی، مجاهد شهید محمد بازرگانی، تراب حق شناس و فتح اله خامنهای (این دو نفر بعداً به اپورتونیستهای چپنما پیوستند).
برادر دیگری هم با بچهها بود که برای اولین بار بود که او را میدیدم. بچهها را در آغوش گرفتم و بوسیدم. لحظه دیدار آنها در آن نقطه دور افتاده و دور از میهن، لحظهیی بسیار شیرین بود که هیچ وقت فراموش نکردهام. وقتی با آن برادر روبوسی کردم، او چنان گرم مرا در آغوش گرفت که هنوز آن را به یاد دارم. اصغر ما را بهم معرفی کرد و من اسم مسعود را اولین بار آنجا شنیدم. در همان اولین برخوردها و اولین روزها، فعال بودن، جنب و جوش، شادی و نشاط و بهخصوص مسئولیتپذیری مسعود، چشمم را گرفت. ویژگیهایی که وقتی بیشتر و از نزدیک با او آشنا شدم، خیلی بیشتر و عمیقتر در مسعود دیدم و حس کردم.
در نشستهای انتقادی که شبها در پایگاه حسن سلامه میگذاشتیم، مسعود با صراحت و تیز انتقاداتش را نسبت به سایرین مطرح میکرد و ملاحظه بالا و پایین نداشت. اما صمیمیتش در انتقاد طوری بود که هیچوقت آدم رنگی از خود و فردیت در آن نمیدید، به همین جهت تأثیرگذار بود. بعد از انتقاد هم، چنان با همان فرد صمیمانه شوخی میکرد و میگفت و میخندید که فرد میفهمید انتقاد مسعود بهخاطر سازمان و بهخاطر خود اوست.
در یکی از همان روزها با شهید رضا رضایی قدم میزدیم و صحبت میکردیم. او با شیفتگی زیاد درباره ویژگیهای مسعود و کارها و برخوردهای او صحبت میکرد. بهخصوص گفت محمد آقا، خیلی مسعود را دوست دارد. او را میپرورد و به او پر و بال میدهد. این جمله رضا همیشه در ذهنم مانده است. در زندان اوین و در آن سالهای سخت بعد از 54 که اپورتونیستهای چپنما سازمان را متلاشی کرده بودند، مسعود یکتنه و با وجود خطراتی که مستقیماً جانش را تهدید میکرد و با وجود بارها انتقال به کمیته و دوباره و چندباره رفتن زیر شکنجه و بازجویی و غیره… با تلاش خارقالعادهٴ شبانه روزی، به تدوین آموزشهای ایدئولوژیکی و تشکیلاتی و منتقل کردن این بحثها به کادرها و اعضای سازمان، سازمانی را که واقعاً از بین رفته بود، دوباره احیا و سرپا کرد و مرتجعین و اپورتونیستهای چپنما را سر جایشان نشاند. تلاش و احساس مسئولیت او تنها به سازمان مجاهدین محدود نمیشد. او بهطور خستگیناپذیر بحثهای روشنگری را هم با نمایندگان سازمان چریکهای فدایی خلق و گروههای دیگر پیش میبرد و دلسوزانه تلاش میکرد آنها را متوجه خطر اپورتونیسم که سازمانشان و کل جنبش را تهدید میکرد، بکند. من هر وقت این تلاشهای خستگیناپذیر مسعود را میدیدم، یاد حرفهای رضا رضایی شهید میافتادم و به حنیف بزرگ درود میفرستادم که عجب بینشی داشت و چطور گوهر وجود مسعود را کشف کرد و چطور در ناصیهٴ آن جوان بیست و یکی دو ساله، آینده سازمانش را میخواند و چقدر به او دل بسته بود.
در سالهای بعد هم عشق و عاطفهٴ مسعود را با همهٴ بچهها حتی نسبت به کسی که همین دیروز به سازمان پیوسته بود، دیدم. یادم هست در سال 75 در پایان نشستهای ایدئولوژیکی برادر با بدنهٴ سازمان و همهٴ بچهها داشت و آن نشستها در سازمان به نشستهای حوض معروف شده، یک نفر اسامی بچههای حاضر را میخواند و افراد برمیخاستند و حاضر میگفتند و به این ترتیب عبورشان از بحثها و آمادگی خودشان برای مبارزه جانانه با رژیم آخوندی تا لحظه آخر را اعلام میکردند.
خواندن اسامی به نیمه نرسیده بود که بچههایی که هنوز اسمشان خوانده نشده بود، دیگر منتظر خواندن نامشان نشدند. بیتابانه برمیخاستند و با صدایی رسا اسمشان را همراه با حاضر! حاضر! فریاد میکردند. صحنه خیلی شورانگیزی بود. من به برادر مسعود نگاه کردم و دیدم اشک در چشمانش جمع شده است. پس از آخرین نفر هم گفت: احسنت! شما بردید و مرا شرمنده کردید.
نظیر این صحنه بارها اتفاق افتاد. در نشستهای تحلیف که هر کس بعد از تقدیم سوگند نامه خود، با برادر روبوسی میکرد. برادر با هر کس روبوسی میکرد، چیزی در گوشش میگفت که نشان میداد تکتک بچهها را میشناسد و نکتهیی در رابطه با او دارد. وقتی به من رسید، حین روبوسی با لحن خاصی به من گفت: بابا محمد آقا! و مرا به یاد حنیف کبیر انداخت. چون خوب میدانست که برای ما، محمد آقا ارزشمندترین انسان دنیا و حلقه وصل ما بود و با همین یک کلمه مرا متوجه تعهدی که به آن کوهمرد داده بودم کرد.