در سالگرد نبرد فروغ جاویدان
در آغاز گفتم:
مرا،
بر سفر از راههای پرشگفتی کوهساری چنین
توان و روانی بایسته، نیست
که
ترانه فرشتگان
در ادراک سهرهای نگنجد
و تنگ بلور آب،
از وسعت اقیانوس
خاطرهیی نگیرد
و صولت بهاران را
دل پرستویی
فهم نیارست کرد... ..
زینرو
مرا
به همرهی
کاروانی باید!
همه، نخبههای وادی هنر
دریادلانی
ژرف بین و لولی و کولی
که بر سر هر انگشتشان
بدایعی باشد و صنایعی
و سینهای فراخ گنجای
که طاقت نظاره در شکوه شگفتی و جلال آرد
تا هر یک،
از جلوههای نادرهاش
تحفه تجلیی برآوریم
که سفر
بر سرزمینیست
که مرگ
بر درگاه زندگانی جاوید
به دو زانوی چاکری
سر فروانداخته.
آنجا که تنها یکی، تک زنی، از آنان
بیخواندن هیچ دیوانی
کریمتر از آسمان میسراید:
«مردن برای آن که آسمان آبیتر گردد،
شبها ژرفتر شوند،
پرندگان شاداب تر...
و همه کودکان، لبخند برلب داشته باشند». * (1)
لکن، به دریغی پاسخم گفتند
که لولیان و کولیان زمان را
غیبتی افتاده است پنداری
و گروهیشان را، بر سرانگشتان، شاید
متاع دریوزه،
غفلتی درانداخته!
که نهشان چنان دیروزان
سخن از حماسهیی رود
نه به آهنگی
و تندیسی
و پردهای، ارژنگ وار... .
تقدیس ستودنیها را رغبتی کنند
زینروی
بیتلبّث و تردید
پا در سفر گذاشتم
با بیم آن که چسان بازگشتی خواهدم بود!
و روح خویش را،
یاورانی جستم، از وادی خیال
و گفتمشان
دلیری کنیم
تا هرآنچه توانیم، برگیریم
و بدینسان
سفر
آغاز شد.
***
در اولین قدم گفتم
اینجا شما و
اینجا
این صحنه وداع!
نه مهربان پدری که عزیزش را
نه عاشقی که نادره محبوب خویش را
و نه هیچ خودی که دیگریاش را...
بل گر گرفته جانی
که پارههای روانش را
پیکرهیی
که پاره،
پاره،
پارههای جگرش را.
سربداری
که یک به یک
سالار،
سپهدار،
همه سردارانش را
نثار میکند... ..
و شگفتا
اشک از دو چشم او میجوشید!
شعر از دهان من
شور از سرود یاران... .
و من که مایی شده بودم گویی
-جمعیتی همه با دیدگان ابری-
درقفای سیاووشان
براه درشدیم
که سفر،
آغاز گشته بود... .
***
آنان بهراه شتافته بودند
به سوی خاکی که زیبایش میخواستند
و خلقی که رهایش.
وطنی میخواستند
بی «آههای سرد گرسنگان و محرومانی،
که دختران نابالغ خود را به لقمهنانی میفروشند»... * (2)... .
قافلهای
«به شورندگی رود و غرندگی توفان،
با کولههای سرود»..
تا «خرمنی ستاره
نثار گامهای خلقی کند»... * (3)
شگفت قافلهیی
هر یک
با کولهیی
و دنیایی از زیبایی در آن،
به هدیّت:
«دنیایی که در رؤیاها نمیگنجد
زندگیهایی آنقدر شیرین که در رؤیاها نمیگنجد!
دنیایی بس زیبا که همیشه از آن
بوی عطر و تولدی جدید میآید. » * (3)
... ...
و حدیث عشق این کاروان
چنان بسیار و بیرون از شمار یافتیم... .
که بیم بیطاقتیمان
در دل افتاد
و حکایت همچنان باقی بود...
پس بناچاره
بر شوق دلها چشم درپوشیده
گذشتیم... .
در دومین قدم
گفتم
اینجا شما و
این صحنههای نخست ظفر!
آغوش واگشوده شهر
دیدار رود و کویر!
اینجا شما و
این پیشواز...
نه میزبانی که میهمانش را!
نه چشم دوخته براهی
که گمشدهاش را
و نه حتی
یعقوبی، که یوسفش را
بل
پای به زنجیری!
که منجی خود را
برمفرشی از بوسه و اشک
به پیشواز آمدهاست
در لحظهای که «از چشمها خوشحالی میبارید» * (5)
و بوسهها
نه برگونهها
که «بر چرخ تانکها» فرو میریخت* (6)
... ... .
وباز
ای بس!
زان شورها و سرورها
که چو توفان بپایخاسته دیدیم،
دل کنده،
وانهاده،
گذشتیم
در اقتفای قافله... ..
که گذرشان بس به شتاب بود
تا قلب داغ وادی خورشید
-چنان که خود گفتند-
و
چنان چو شیری که به سوی خورشید شتابد،
-چنان که من دیدم-
و خیز آنان چنان پلنگانه
که به اندک زمانی
بیم از هزار سوی
در خیمهگاه خصم درافتاد
چنان
که به رویارویی
آن راهیان عاشق را
به هول و شتابی
آنسان
که زلزلهیی گویی
گیتی را در زیر پای و برفراز جمجمههاشان،
به اهتزاز درآورده،
عساکر بسیار از هر کرانه و هرکوی
مهیا کردند
بسیج خزف بود بهراستی به رویارویی لعل!
و آنگاه
ستاره یاقوتی خون جوان آنان
در افق درخشیدن آغاز کرد
و من
در قدمی که شمارش را
از کف بدر شده دیدم
یاران سخت پریشیده
هر یک
از گوشهیی ز وادی بهت
بیرون کشیده فراخواندم
کاینک
اینجا شما و
اینجا چهارزبر!
اینجا شما و
اینجا، چهار... دیواره ستبر
بر قلعه ستم.
که بندیانش را
جمله در آنسوی،
در خوفچالههای مرگ تدریجی،
به چارمیخ خوف در میکشند.
گفتم زهی سترگ همتی!
که از خمیره جان و آمیزه فدا
بیبیم و باک،
ستونههایی برآورد قلعهکوب
بر صخرههای سترگ مرگ،
و بحبوحه چنان به گرمی
فرا اوج آمد
که دوزخی گفتی.
و مرا
که رشته پیوندیم دیگر با جمله یاران نبود
گهگاه
از چهارجانب روح خویش
فریاد پارههایی در گوش میآمد:
کآنک!
آیینه خلوص جانبازی
اینک! فصاحت فدا و صداقت
آنک،
مکتوم عزم شگفت زنان
شکفته در برابر تاریخ چشمپوشی وانکار!
و پس آنگاه ، دیگر، سرود من
چنان به شورش و غلغل درافتاد
که پای برهنه بر یالهای غروری تاریخی
بیخویش میسرودم:
«پرچم ز باد همت و سرخی خون، اندر فراز درآید
و هر چه از فسانهها و اساطیر
اینک
بر تارک بخون کشیده این دشت، پیش روی من است
آنجا! سیاوشان صحنه آتشها
در موجهای خون
اسفندیاروار تعمید میشوند
اینجا طلوع گنج جاودان فدا
آتشفشان عشق!...
.».... .
گم کرده یاوران و رفیقان
گاهی بهوش و گهی بیهش
در بانگ میشدم:
آنجا نگاه کنید!
آنجا که شاعری
«برای کلمه میجنگد
بهخاطر تکتک واژهها».
نگاه کنید!
«برای بقای یک ترانه،
یک سرود!
جان» داد!
یا شاید
برای شکفتن یک گل!
گلخندی
بر لبان خلقش». * (6)
وخصم نیز
که خیل کرکسی را میمانست
بیرون از شمار،
از خیزش پیاپی ققنوسهای عشق
مبهوت میگریخت
دیدم که میدوم
-رها نموده رفیقان به دشت بهت-
از این ستیغ کوه
تا آن شیار دشت
از این ستیغ فخر
تا آن شیار درد
و هیچ، هیچ از همرهان خویش
خبریم درکف نیامده میرفتم
که بر دوجانب راه
دیوار آینهای دیدم
تالاری ازکتیبههای خلود
با رخسارههای خندان و روشن
همه از چهرههای پاک سیاووشان
در معبری
آویزه پیکرهای بر سنگ دیدم
چون ارغنون ارغوانی رنگ
که با گذر از مقابل آن
ترانهایم درگوش میآمد
به صوت ملکوتی فرشتگان!
و چون نیک در آن نظر کردم
به حقیقت، پیکره زنی باژگونه بود
به ریسمان شقاوت، آویز!.
و چنان انقلابی مرا از صولت آن پیکره درگرفت
که در هراس فتادم
که یاران را
اثری پیدا نشد
و مرا نیز
بیخویش و بیهوش
هیبت این کوهسار آتش، دود کند!
پس
به تنهایی
آهنگ بازگشت نمودم
بر راههای آیینه
و صخرههای یاقوتی
و گاهگاهی که
نظاره در قفای خویش میکردم
هیأت گداخته ایشان
چنان بود، که تو گویی
شیری به قلعه کفتاران
هجوم آوردهست
یا راست
در مثل، خورشیدی،
در ژرفنای ظلمت گردون
با شعلههای مست... .
آری بهراستی شیری
و هم بهراستی
خورشیدی!
و بدینسان سفر در حالی به پایان آمد
که با خود گفتم
آنک سیاوشان جسته «از پس هفت دریای خون ،
با کفش و کلاه آهنین و پولادین» رفتند* (4)
و
تو نیز
از هفت دریای اشک
بیپایپوش و سربرهنه، بیکس و خویش
برگشتهای!
لیکن مرا در پس این سفر
اندر قفای سیاووشان
سوقاتی در کف بود
ادراکی نتوانمش نامید
پندی نتوانمش خواند
درسی نه!
که نامش به هیچ روی نتوانم نهاد
تنها دانم که «چیزی» بود از جنس درد وفخر درهم آمیخته
گرامی و گرم
چونان
اشک ناب خدای»
======================================
* (1) : از وصیتنامه جاودانهفروغ آنی ازبرت
* (2) : از وصیتنامه جاودانهفروغ مهرداد علوی شهیدی
* (3) : از وصیتنامه جاودانهفروغ طیبه فسنقری
* (4) : از سخنان مسعود
* (5) : از یک گزارش استقبال مردم از رزمندگان ارتش آزادیبخش
* (6) : عباراتی ازجاودانه فروغ شاعر مقاومت مجاهد شهید مهدی حسینپور (بهداد)
در آغاز گفتم:
مرا،
بر سفر از راههای پرشگفتی کوهساری چنین
توان و روانی بایسته، نیست
که
ترانه فرشتگان
در ادراک سهرهای نگنجد
و تنگ بلور آب،
از وسعت اقیانوس
خاطرهیی نگیرد
و صولت بهاران را
دل پرستویی
فهم نیارست کرد... ..
زینرو
مرا
به همرهی
کاروانی باید!
همه، نخبههای وادی هنر
دریادلانی
ژرف بین و لولی و کولی
که بر سر هر انگشتشان
بدایعی باشد و صنایعی
و سینهای فراخ گنجای
که طاقت نظاره در شکوه شگفتی و جلال آرد
تا هر یک،
از جلوههای نادرهاش
تحفه تجلیی برآوریم
که سفر
بر سرزمینیست
که مرگ
بر درگاه زندگانی جاوید
به دو زانوی چاکری
سر فروانداخته.
آنجا که تنها یکی، تک زنی، از آنان
بیخواندن هیچ دیوانی
کریمتر از آسمان میسراید:
«مردن برای آن که آسمان آبیتر گردد،
شبها ژرفتر شوند،
پرندگان شاداب تر...
و همه کودکان، لبخند برلب داشته باشند». * (1)
لکن، به دریغی پاسخم گفتند
که لولیان و کولیان زمان را
غیبتی افتاده است پنداری
و گروهیشان را، بر سرانگشتان، شاید
متاع دریوزه،
غفلتی درانداخته!
که نهشان چنان دیروزان
سخن از حماسهیی رود
نه به آهنگی
و تندیسی
و پردهای، ارژنگ وار... .
تقدیس ستودنیها را رغبتی کنند
زینروی
بیتلبّث و تردید
پا در سفر گذاشتم
با بیم آن که چسان بازگشتی خواهدم بود!
و روح خویش را،
یاورانی جستم، از وادی خیال
و گفتمشان
دلیری کنیم
تا هرآنچه توانیم، برگیریم
و بدینسان
سفر
آغاز شد.
***
در اولین قدم گفتم
اینجا شما و
اینجا
این صحنه وداع!
نه مهربان پدری که عزیزش را
نه عاشقی که نادره محبوب خویش را
و نه هیچ خودی که دیگریاش را...
بل گر گرفته جانی
که پارههای روانش را
پیکرهیی
که پاره،
پاره،
پارههای جگرش را.
سربداری
که یک به یک
سالار،
سپهدار،
همه سردارانش را
نثار میکند... ..
و شگفتا
اشک از دو چشم او میجوشید!
شعر از دهان من
شور از سرود یاران... .
و من که مایی شده بودم گویی
-جمعیتی همه با دیدگان ابری-
درقفای سیاووشان
براه درشدیم
که سفر،
آغاز گشته بود... .
***
آنان بهراه شتافته بودند
به سوی خاکی که زیبایش میخواستند
و خلقی که رهایش.
وطنی میخواستند
بی «آههای سرد گرسنگان و محرومانی،
که دختران نابالغ خود را به لقمهنانی میفروشند»... * (2)... .
قافلهای
«به شورندگی رود و غرندگی توفان،
با کولههای سرود»..
تا «خرمنی ستاره
نثار گامهای خلقی کند»... * (3)
شگفت قافلهیی
هر یک
با کولهیی
و دنیایی از زیبایی در آن،
به هدیّت:
«دنیایی که در رؤیاها نمیگنجد
زندگیهایی آنقدر شیرین که در رؤیاها نمیگنجد!
دنیایی بس زیبا که همیشه از آن
بوی عطر و تولدی جدید میآید. » * (3)
... ...
و حدیث عشق این کاروان
چنان بسیار و بیرون از شمار یافتیم... .
که بیم بیطاقتیمان
در دل افتاد
و حکایت همچنان باقی بود...
پس بناچاره
بر شوق دلها چشم درپوشیده
گذشتیم... .
در دومین قدم
گفتم
اینجا شما و
این صحنههای نخست ظفر!
آغوش واگشوده شهر
دیدار رود و کویر!
اینجا شما و
این پیشواز...
نه میزبانی که میهمانش را!
نه چشم دوخته براهی
که گمشدهاش را
و نه حتی
یعقوبی، که یوسفش را
بل
پای به زنجیری!
که منجی خود را
برمفرشی از بوسه و اشک
به پیشواز آمدهاست
در لحظهای که «از چشمها خوشحالی میبارید» * (5)
و بوسهها
نه برگونهها
که «بر چرخ تانکها» فرو میریخت* (6)
... ... .
وباز
ای بس!
زان شورها و سرورها
که چو توفان بپایخاسته دیدیم،
دل کنده،
وانهاده،
گذشتیم
در اقتفای قافله... ..
که گذرشان بس به شتاب بود
تا قلب داغ وادی خورشید
-چنان که خود گفتند-
و
چنان چو شیری که به سوی خورشید شتابد،
-چنان که من دیدم-
و خیز آنان چنان پلنگانه
که به اندک زمانی
بیم از هزار سوی
در خیمهگاه خصم درافتاد
چنان
که به رویارویی
آن راهیان عاشق را
به هول و شتابی
آنسان
که زلزلهیی گویی
گیتی را در زیر پای و برفراز جمجمههاشان،
به اهتزاز درآورده،
عساکر بسیار از هر کرانه و هرکوی
مهیا کردند
بسیج خزف بود بهراستی به رویارویی لعل!
و آنگاه
ستاره یاقوتی خون جوان آنان
در افق درخشیدن آغاز کرد
و من
در قدمی که شمارش را
از کف بدر شده دیدم
یاران سخت پریشیده
هر یک
از گوشهیی ز وادی بهت
بیرون کشیده فراخواندم
کاینک
اینجا شما و
اینجا چهارزبر!
اینجا شما و
اینجا، چهار... دیواره ستبر
بر قلعه ستم.
که بندیانش را
جمله در آنسوی،
در خوفچالههای مرگ تدریجی،
به چارمیخ خوف در میکشند.
گفتم زهی سترگ همتی!
که از خمیره جان و آمیزه فدا
بیبیم و باک،
ستونههایی برآورد قلعهکوب
بر صخرههای سترگ مرگ،
و بحبوحه چنان به گرمی
فرا اوج آمد
که دوزخی گفتی.
و مرا
که رشته پیوندیم دیگر با جمله یاران نبود
گهگاه
از چهارجانب روح خویش
فریاد پارههایی در گوش میآمد:
کآنک!
آیینه خلوص جانبازی
اینک! فصاحت فدا و صداقت
آنک،
مکتوم عزم شگفت زنان
شکفته در برابر تاریخ چشمپوشی وانکار!
و پس آنگاه ، دیگر، سرود من
چنان به شورش و غلغل درافتاد
که پای برهنه بر یالهای غروری تاریخی
بیخویش میسرودم:
«پرچم ز باد همت و سرخی خون، اندر فراز درآید
و هر چه از فسانهها و اساطیر
اینک
بر تارک بخون کشیده این دشت، پیش روی من است
آنجا! سیاوشان صحنه آتشها
در موجهای خون
اسفندیاروار تعمید میشوند
اینجا طلوع گنج جاودان فدا
آتشفشان عشق!...
.».... .
گم کرده یاوران و رفیقان
گاهی بهوش و گهی بیهش
در بانگ میشدم:
آنجا نگاه کنید!
آنجا که شاعری
«برای کلمه میجنگد
بهخاطر تکتک واژهها».
نگاه کنید!
«برای بقای یک ترانه،
یک سرود!
جان» داد!
یا شاید
برای شکفتن یک گل!
گلخندی
بر لبان خلقش». * (6)
وخصم نیز
که خیل کرکسی را میمانست
بیرون از شمار،
از خیزش پیاپی ققنوسهای عشق
مبهوت میگریخت
دیدم که میدوم
-رها نموده رفیقان به دشت بهت-
از این ستیغ کوه
تا آن شیار دشت
از این ستیغ فخر
تا آن شیار درد
و هیچ، هیچ از همرهان خویش
خبریم درکف نیامده میرفتم
که بر دوجانب راه
دیوار آینهای دیدم
تالاری ازکتیبههای خلود
با رخسارههای خندان و روشن
همه از چهرههای پاک سیاووشان
در معبری
آویزه پیکرهای بر سنگ دیدم
چون ارغنون ارغوانی رنگ
که با گذر از مقابل آن
ترانهایم درگوش میآمد
به صوت ملکوتی فرشتگان!
و چون نیک در آن نظر کردم
به حقیقت، پیکره زنی باژگونه بود
به ریسمان شقاوت، آویز!.
و چنان انقلابی مرا از صولت آن پیکره درگرفت
که در هراس فتادم
که یاران را
اثری پیدا نشد
و مرا نیز
بیخویش و بیهوش
هیبت این کوهسار آتش، دود کند!
پس
به تنهایی
آهنگ بازگشت نمودم
بر راههای آیینه
و صخرههای یاقوتی
و گاهگاهی که
نظاره در قفای خویش میکردم
هیأت گداخته ایشان
چنان بود، که تو گویی
شیری به قلعه کفتاران
هجوم آوردهست
یا راست
در مثل، خورشیدی،
در ژرفنای ظلمت گردون
با شعلههای مست... .
آری بهراستی شیری
و هم بهراستی
خورشیدی!
و بدینسان سفر در حالی به پایان آمد
که با خود گفتم
آنک سیاوشان جسته «از پس هفت دریای خون ،
با کفش و کلاه آهنین و پولادین» رفتند* (4)
و
تو نیز
از هفت دریای اشک
بیپایپوش و سربرهنه، بیکس و خویش
برگشتهای!
لیکن مرا در پس این سفر
اندر قفای سیاووشان
سوقاتی در کف بود
ادراکی نتوانمش نامید
پندی نتوانمش خواند
درسی نه!
که نامش به هیچ روی نتوانم نهاد
تنها دانم که «چیزی» بود از جنس درد وفخر درهم آمیخته
گرامی و گرم
چونان
اشک ناب خدای»
======================================
* (1) : از وصیتنامه جاودانهفروغ آنی ازبرت
* (2) : از وصیتنامه جاودانهفروغ مهرداد علوی شهیدی
* (3) : از وصیتنامه جاودانهفروغ طیبه فسنقری
* (4) : از سخنان مسعود
* (5) : از یک گزارش استقبال مردم از رزمندگان ارتش آزادیبخش
* (6) : عباراتی ازجاودانه فروغ شاعر مقاومت مجاهد شهید مهدی حسینپور (بهداد)