از خاطرات مجاهد شهید علیرضا اسلامی – نقل از نشریه مجاهد 476 و 505
علیرضا اسلامی
28ساله دانشجو دامپزشکی
سال 1378 در نبرد با پاسداران بهشهادت رسید
تابستون که میشد بیشتر وقتها تا دمدمای شب تو کوچه فوتبال بازی میکردیم. همهٴ سهماه تعطیلی به فوتبال و کار و مسابقه و سرگرمی میگذشت. صبح که میشد بچهها یکی یکی جمع میشدن و یارکشی میکردیم. هنوز هوا گرم نشده بود، نسیم سردی که از سمت ارتفاعات آروم و سلانه سلانه وارد کوچه میشد بدنهامونرو نوازش میداد. مشغول گلکوچیک بودیم که یهو دیدم فرح با ساکی توی دستش، وارد کوچه شد. باورم نمیشد! انگار یه دفعه زبونم بند اومد. بیاختیار به سمت خونه دویدم و فریاد زدم: فرح! فرح!... به هر ضرب و زوری بود خودم رو به خونه رسوندم. مادرم تو آشپزخانه مشغول پخت و پز بود. هنوز نفس نفس، داد میزدم. مادرم برگشت، بیاختیار ملاقه از دستش افتاد. انگار به زمین میخکوب شده بود. از شدت هیجان بدنم داغ و صورتم خیس عرق بود. هنوز داد میزدم «فرح! فرح! فرح اومد... دقایقی بعد فرح وارد شد و مادرم دستهای گرم و مهربونش رو دور گردنش آویخت. اولش سکوت بود، هیچکدوم حرفی نمیزدند، مادر فقط اشک میریخت...
اون روز هنوز 13سال بیشتر نداشتم. بعد از اون بچههای محل تا مدتها دادامرو در میآوردن و تا منو میدیدن میگفتن فرح! فرح!...
فرح خواهر بزرگترم بود که از 16سالگی با مجاهدین آشنا شد و سال58 در ارتباط تشکیلاتی با انجمن جوانان مسلمان ایلام قرار گرفت.
از تابستون سال60 که کار خیلی سخت شده بود، پاسدارها یه هفته در میون میریختند خونه و همه چیز رو زیرورو میکردند. اون روزها، فرح یادداشتهاییرو که دورشونرو با نوارهای مخصوصی میپیچید و جاسازی میکرد، به من میداد تا به بقیهٴ دوستاش برسونم. یادمه یه روز در حال جابهجایی نوشتهها، وقتی با یه گله پاسدار روبهرو شدم، از ترسم همهٴ نوشتهها و جاسازیهارو انداختنم دور. وقتی به خونه رسیدم، نمیدونستم چی بهش بگم. یهدفعه دلمو زدم به دریا و گفتم: فرح پاسدارارو دیدم ترسیدم، همشونو انداختم دور. فرح مکثی کرد و با خوشرویی گفت عیبی نداره، دوباره درست میکنیم. بعد هم با حوصله همهرو نوشت و برام جاسازی کرد. کم کم فرح بهم یاد داد که نترسم و هر وقت با پاسدارها روبهرو شدم چیکار کنم تا بتونم پیامها رو صحیح و سالم به دوستاش برسونم.
فرح مدتها فراری بود تا اینکه سال62 دستگیرش کردند. اول بهش 5سال حکم دادند اما بعد از اعتراضی که به حکم دادگاه نوشت، تونست با زرنگی محکومیتشرو به یک سال زندان تقلیل بده.
بعد از آزادی از زندان دوباره تلاش کرد ارتباطشرو با سازمان وصل کنه. کم کم من هم با سازمان و آرمانی که خواهرم بهخاطرش یک سال شکنجه شده بود آشنا میشدم. میدونستم باز هم حاضره بهخاطر آرمانش هر روز دستگیر و شکنجه بشه. هیچی واسه خودش نمیخواست. با انگیزهٴ نجات مردم فقیر و آزادی میهنمون، حاضر بود هر سختی و مصیبتیرو تحمل کنه. منم تلاش میکردم درکش کنم.
وقتی با فرح حرف میزدم احساس میکردم هیچ کمبودی تو این دنیا ندارم. خیلی دوستش داشتم، واقعاً بهش افتخار میکردم. روزی که بهخاطر تلاش برای پیوستن به سازمان دوباره دستگیرش کردن احساس کردم همهٴ زندگی و پشتوانهامرو از دست دادم. اما خوشبختانه چند ماه بعد آزاد شد و دوباره تلاش کرد خودشرو به ارتش آزادیبخش برسونه. تا اینکه اردیبهشت سال67 چند تا از عوامل وزارت اطلاعات وحشیانه ریختن توی خونمون و دوباره دستگیرش کردند. اون روز منم با خودشون بردند اما بهخاطر ضمانت و تلاشهای پدرم یک ماه بعد آزاد شدم. همون روز فهمیدیم حکیمه ریزوندی و نسرین رجبی، دو تا از دوستای فرح رو هم دستگیر کردند.
وقتی اومدم بیرون، برای دیدن فرح لحظه شماری میکردم. با هر کلکی بود دو بار تونستم برم زندان و ملاقاتش کنم. توی ملاقات دوم فرح مقداری اطلاعات دربارهٴ بعضی از بچهها بهم داد و ازم خواست صحیح و سالم به یکی از دوستاش برسونم. منم برای اینکه پیامشرو درست برسونم و خوشحالش کنم سر از پا نمیشناختم. از لحظهیی که پیامرو رسوندم، منتظر ملاقات بودم. نمیدونم چرا اینقدر زمان سخت میگذشت، انگار لحظهها به سختی کش میومد. میخواستم زودتر ببینمش و بهش بگم خیالت راحت باشه امانتیترو صحیح و سالم رسوندم. اما هر چه میگذشت به روز ملاقات نمیرسیدیم. مثل اینکه زمان از حرکت ایستاده بود. تا اینکه یه روز گفتند ملاقاتها قطع شده و دیگه کسی به زندان مراجعه نکنه. بعد هم شنیدیم زندانیارو از شهر بردن بیرون. بعضیها میگفتن بردنشون کرمانشاه، بعضی از خونوادهها هم شنیده بودن که بچههارو تهران بردن. دیگه دل تو دلمون نبود. پدر و مادرم به هر کسی میتونسن مراجعه میکردن. کارشون شده بود مراجعه به زندانها و آشناهایی که ممکن بود بتونن ردی از فرح پیدا کنن. خلاصه به هر دری میزدن تا خبری ازش بگیرند اما هیچ خبری نبود تا اینکه شب پنجم آذر از دادستانی ایلام تماس گرفتند و به پدرم گفتند فردا ساعت 10صبح بیا دادستانی. پدرم رفت. پاسداران در اوج بیرحمی ساک و وسایل فرح رو انداختن جلوش و گفتن: دخترترو به جرم هواداری از مجاهدین اعدام کردیم. اگه بخواین مراسم بگیرین و کسیرو دعوت کنین همهتونو اعدام میکنیم. بعد هم بهش گفتن 10روز دیگه بیا محل قبر دخترترو نشونت بدیم.
10روز بعد پدرم برای گرفتن آدرس مزار فرح دوباره به دادستانی مراجعه کرد. پاسدارا بهش گفتن فقط 4-3نفر با یه ماشین سواری، بیسر و صدا میتونین برین سر قبر و برگردین. بعد هم آدرس مزاریرو روی تپههای خارج شهر صالحآباد دادند. هنوز نمیخواستم باور کنم. 6ماه از آخرین ملاقاتی که با هم داشتیم میگذشت. از شدت کینه میخواستم فریاد بزنم. احساس بیکسی میکردم. انگار حتی در برابر سوز سردی که از شمال میپیچید و تمام بدنم رو نشونه گرفته بود، هیچ پشتوانه و دفاعی ندارم. از نوک پا تا پشت گوشم یخ زده بود. بالاخره همراه پدرم با دو نفر دیگه راه افتادیم. نمیدونم چقدر طول کشید تا به محلی که گفته بودن، رسیدیم. اینجا بخشی از صالحآباد، خارج از قبرستان عمومی شهر بود. طبق نشونی پاسداران قبر شماره6 قبر فرح بود. یه راست رفتیم سراغش.
یکی دو ساعت بعد فهمیدیم توی گودالی به طول 10 متر، اجسادرو روی هم ریختن.
الله اکبر،
مجاهدین شهید حکیمه ریزوندی، نسرین رجبی، فرح اسلامی، مرضیه رحمتی، جسومه حیدری، نبی مروتی، بهزاد پورنوروز، عبادالله نادری و نصراله بختیاریرو با هم توی همین گودال تلنبار کردند.
کنار گودال نشستم. مشتی از خاکرو برداشتم و بوسیدم. دیگه سردم نبود. خاک بوی فرح رو میداد. یاد 4سال قبل افتادم، روز آزادی فرح، یاد لحظهیی که ناگهان مقابلم ظاهر شد و بیاختیار فریاد زدم فرح!... ! دیگه بلند داد نمیزدم، آروم اشک میریختم، و با خودم زمزمه میکردم:
«فرح! فرح! فرح!»...
دوباره خم شدم، تربتش رو بوسیدم. حالا میخواستم داد بزنم، نه! تصمیم گرفتم باهاش نجوا کنم. آره! میخواستم آروم باهاش حرف بزنم. درست یادم نیست چی گفتم ولی یادمه بهش قول دادم که راهش رو ادامه میدم.
[مدتی بعد فهمیدیم روز 29تیرماه (بعد از پذیرش قطعنامه) پاسداران، فرح اسلامی، حکیمه ریزوندی، مرضیه رحمتی، نسرین رجبی و جسومه حیدری را به بهانه امن نبودن زندان ایلام و انتقال آنها به جایی امن، از زندان ایلام خارج کردند. آن روز فکر میکردیم آنان به زندان کرمانشاه یا تهران منتقل شدند. اما بعد با خبری که از «شباب» یکی از روستاهای اطراف به دستمان رسید فهمیدیم هنگام عبور زندانیان از «شباب» ماشینشان خراب شده و شب را در همان روستا گذراندند و فردای آن روز زندانیان را به تپهیی در اطراف صالحآباد منتقل و تیرباران کردند. همچنین شنیدیم که همهٴ خواهران مجاهد قبل از تیرباران مورد تجاوز قرار گرفتند] .