ایراد شده در سمینار قتلعام شهیدان 67 در شهر اشرف مورخ 18مرداد 1378
1. حسن ظریف
من حسن ظریف که از سال 60 تا 72 به مدت 12سال در زندانهای قزلحصار، اوین و جمشیدیه بودم.
خود من در اون مقطع که تیرماه سال 67بود با چند نفر از بچهها که تازه از انفرادی آمده بودیم، بهصورت قرنطینه در اتاق 95سالن 6 بودیم. با مورس با سلولهای کناری تماس میگرفتم تا خبرهای داخل و بیرون زندان رو بگیریم. حدود ده نفر بودیم. اما روز 28تیر ماه، یعنی درست روز بعد از پذیرش آتشبس توسط خمینی یعنی همون جام زهری رو که خورد، دیدیم که یکروز پاسدار اسماعیلی، جلاد شناخته شده بند اومد ما رو با عجله از آموزشگاه به انفرادی بردند. هنوز هیچکس نمیدانست هدف چیه؟ و چرا اینقدر با عجله و سرعت این جابهجاییها انجام میشه.. چرا؟ چون در جای جای زندان، در مسیر دیدیم که تحرکاتی غیرمعمول شروع شده. فردا صبحش شد از طریق مورس فهمیدم که بقیهٴ بندهای بند عمومی سالن شش رو هم آوردهاند.
از طریق مورس فهمیدم که از بندهای عمومی 325 هم در دستههای سی چهل نفره دارند به انفرادی میارند بعضیها رو به انفرادیهای 209 بعضیها رو به انفرادی موسوم به آسایشگاه.
در تماسهایی که میگرفتم از طریق مورس دیدم که اکثریت بندها رو خالی کردهاند و به دو انفرادی 209 و همین آسایشگاه آوردند. میخواستیم بدونیم چه خبر شده. با سلولهای پایینی که تماس گرفتم در طبقه دوم چند تا از دوستانم که اونجا خودشون با اسم مستعار صدا میکردند میگفتند سعید هستم محمود هستم کاوه هستم. بچههایی بودند دوباره دستگیری. حدود هشتاد نفر بودند که اونها رو هم آورده بودند طبقه دوم انفرادی. میگفتند که ما هم نمیدونیم ولی شایعات زیادیه. میگن که چیزی به اسم هیأت عفو اومده. صحبت از کمیسیونه.
روز جمعه7مرداد 67، کنار پنجرهٴ راهپلهٴ طبقه سوم بودم و از زیر چشمبند دزدکی بیرون را نگاه کردم اونجا مشرف بر پشت بند یک، سالن یک بود. که دیدم در کوچک سالن شماره یک بند، باز شد. این سالن و سالنهای 3 و 5، مخصوص زندانیان سیاسی زن بود. حدود 50-40نفر را دیدم که همه چادر و چشمبند داشتند و پشت سر هم از در خارج میشدند و به طرف در کوچک ورودی انفرادیها میرفتند.
روز بعد در سلول قدم میزدم که متوجه صدای سوت از لوله زیر روشویی شدم. نشستم و خوب گوش کردم. فهمیدم ارتباطی دوطرفه است و یکنفر هم جوابش را میدهد. لاستیک رابط لوله زیر روشویی را درآوردم و گوش دادم.
یکی از زنان مجاهد از طبقه اول مورس میزد. گفتم از لوله آب صحبتکن!.
چند لحظه بعد، از آنجا با هم شروع به صحبت کردیم. گفت: اسمم شهین پناهی است. با زهره اسماعیلی در یک سلولم. ظاهراً شهین خیلی عجله داشت و به سرعت خبرهای روز را منتقل کرد: گفت امروز هم مرتضوی آمد در بند ما در سلولها را یکییکی باز میکرد و همه را بیرون میبرد. فقط میپرسید: اتهامت چیه؟ هر کس میگفت سازمان، ولش نمیکرد. میگفت: مشخص کن، منافقین یا مجاهدین! خیلیها که تا بهحال فقط میگفتند سازمان، امروز گفتند مجاهدین. مرتضوی هم همهٴ آنها رو جدا کرد و به انفرادی آورد.
خبرهای دیگه هم داد گفتش که دو روز پیش مریم گلزاده غفوری، منیره رجوی، هما سهیلا زهرا فلاحت و چند اسم دیگه رو که یادم نیست از بند بردهاند هنوز برنگردوندهاند.
بعضاً شایعهای که آتشبس شده هیأت عفوی اومده، این ذهنیت رو انداخته بودند که شاید خبرهایی باشه. ولی اینطور نبود. از اونجایی که من در همین تماسها دیدم که بچههایی که ما اینها رو بهعنوان بچههای مقاومتر، سر موضعتر، کسایی که خیلی رو توی بازجوییها برخورد میکردند، . بنابراین میدونستیم که همچین خبری نیست. کسایی که میبردند دیگه برنمیگردوندند. سلولها جابهجا میشد، خود من هم جابهجا شدم.
سه چهار روز بعد که سلولم رو جابهجا کردند، سانت به سانت همه جای سلول را گشتم تا شاید نشان یا علامتی پیدا کنم. چیزی نبود. بالاخره پشت در سلول، زیر چشمی، کلماتی را دیدم، با مداد نوشته شده بود: «من روز یکشنبه 9مرداد 1367 به دادگاه رفتم. نیّری و اشراقی سؤال میکردند. از من مصاحبه خواستند، قبول نکردم. صبح وصیتنامه را نوشتم و دادم. بچهها هیأت عفو، دروغ است. دارند همه را اعدام میکنند. سلام ما را به مسعود و مریم برسانید. بگویید ما تا آخرش ماندیم. درود بر رجوی ـ مرگ بر خمینی ـ آرش باجور»
پیش اشراقی و نیری یعنی منظور همون آخوندهای جنایتکاری که سرپرستی این هیأت این کمیسیونی که کمیسیون مرگ نام گرفته بود، بین زندانیان رو به عهده داشتند.
وقتی که منو به عمومیآوردند اوایل مهرماه بود، دیدم که از کل زندان اوین، ما فقط سه اتاق باقی موندیم. توی بندی که خود من بودم 175نفر بودیم دیدم که فقط 15نفر موندیم که هفت نفرمون از بچههای هوادار مجاهدین و بقیه از گروههای دیگه بودند. بند دو بچههایی که همونجا مونده بودند، در حدود 230 الی 250نفر بودند که از این بندهم حدوداً پونزده نفر مونده بودند. بعداً که بچههای گوهردشت باقیماندهٴ قتلعام زندان گوهردشت اومدند ما یک جا جمع شدیم در گوهردشت بسیاری از بندها بودند که حتی از اون بندها یک نفر هم باقی نمونده بود. هیچکدومشون برنگشته بودند. البته اینها بندها و مواردی بود که ما اینها رو دیده بودیم یا بعضاً ازش اطلاع داشتیم در همون مقطع زندانیانی بودند که ما در حین رفتن به بازجویی دادیاری و بهداری متوجه میشدیم توی موارد مختلفی خبرهاشو، میآوردند که تعداد زیادی در زندانهای کمیته بودند، در انفرادی، تعداد زیادی بودند که در زندانهای انفرادی همون بند موسوم به آسایشگاه بودند کسانی تازه دستگیر شده بودند هنوز به بند عمومی نیامده بودند.
در همه جا چه در اوین چه در گوهردشت صحبت از حلقآویز بود. اعدام توسط دار. ولی من میخوام نمونهٴ دیگری رو بگم که شاید کمتر بهش پرداخته شده.
موضوع قتلعام بحثی نبود که برای ما زمینه ذهنی نداشته باشه بد نیست که از سالهای قبل براتون بگم. چون جلادان اوین از دژخیم خود لاجوردی تا پاسداران بدنامی بهنام خاموشی، محمد خاموشی، مجید قدوسی، و بقیهشون اینا بارها و بارها به نوعی به ما گفته بودن. مثلاً سال شصت و یک بودش، ما در بند دو، بودیم، سرمسائل اتاق با پاسدار حرفمون شده بود، مجید قدوسی جانی اومد در بین صحبتها رو کرد به یکی از بچهها گفت: زمان بگیر! نگاه کرد به ساعتش سریع رفت بعد در سلول رو بست و به سرعت رفت و برگشت. کمتر از دو دقیقه شده بود. دستهاشو آورد جلو، دو تا نارنجک توی دستش بود. گفت خیال کردین! ما میذاریم شما زنده از اینجا بیرون برین؟ برای تکتک شما یه نارنجک کنار گذاشتیم. ما نمیگذاریم یکی از شما سالم از اینجا بیرون بره. این بحث قتلعام، فاکتهای دیگه هست برای ضیق وقت ازشون میگذرم که به کرّات...
نمونهٴ دیگهای براتون بگم که از زندان همدان شنیدم.
یکی از میلیشیای مجاهدمان بهنام مهدی ایزدی که خانوادهشون در همدان زندگی میکردند و به تهران میآمدند از سال 61 که در زندان بود، سال 67 در قتلعام در همدان اعدام شد. بعد از طریق خانواده ش که مادرش کسی بود که میگفتش که در اون مقطع 403نفر توی زندان بودند که از این 403نفر فقط 9نفر باقی موندند. خیلی دنبال این بودش که بخواد رد و نشونی از مهدی بگیره حتی وسیلهش هم نداده بودند.
2. محمود رؤیایی
در مقدمه به لحظهای اشاره کنم که در زندان گوهردشت من در جریان این واقعه قرار گرفتم. ساعت 12 شب بود در راهرو مرگ. من با یکی از بچهها بهنام فرید نشسته بودیم. من هنوز هیچ از ماجرا نمیدانستم، فقط از زیر چشمبند دیدیم که دستهدسته بچهها را به راهرویی که بعد فهمیدیم راهرو مرگ است منتقل میکنند. حول و حوش 12 – ۱۲.۵ همه بچهها را برده بودند. یک صف هم به سمت مخالف بردند، دادیار حسین عباسی آمد و از من و فرید اسم و مشخصاتمان را پرسید و بعد با سراسیمگی آمد و گفت اسم شما در هیچکدام از لیستها نیست از فرید پرسید هیأت رفتی، هیأت عفو با تو برخورد کرده که منظورش همین هیأت مرگ بود. که با فریبکاری اسم هیأت عفو را رویش گذاشته بودند برای اینکه زندانیان را فریب دهند. فرید گفت هیأت با من برخورد کرده از صبح هم بیخود و بیدلیل مرا اینجا نگهداشتند. بعد که دید دیگر چارهای ندارد و همه را تقسیم کردند گفت همراه همین صف بروید. من و فرید به سمت آن صف رفتیم چند دقیقه بعد وارد سلول 4 بند 2 شدیم. همینکه چشمبندم را باز کردم سیامک طوبایی را روبهرویم دیدم. دوستی که 5سال قبل از هم جدا شده بودیم و مدتها دنبال هم میگشتیم. همینکه سیامک مرا دید در حالیکه بغض کرده بود پیشانیم را بوسید و گفت رستگار شدند. من با تعجب گفتم چی گفت همه را کشتند. گفتم امکان نداره باورم نمیشد گفتم چطور ممکنه برایم تعریف کرد گفت از پنجشنبه و جمعه هفته قبل پاسدارها رفتارشان عوض شد تلویزیونها را جمع کردند ملاقات تعطیل شد روزنامهها را جمع کردند و از شنبه شروع کردند یک تعدادی را بردند. شنبه یعنی 8مرداد ماه گفت 10نفر از بند ما را حوالی ظهر صدا کردند مجید معروف خانی از پنجره سلول انفرادی با صدای بلند فریاد زد بچهها همه را دارند میکشند. گفت روز بعد خواهری بهنام زهرا خسروی که از قبل هم از بند فرعی توسط مورس باهم ارتباط داشتیم با ایجاد سر و صدا توجه ما را به خودش جلب کرد و ما توانستیم با او مجدد ارتباط برقرار کنیم و بهوسیله مورس به ما گفت اعدامها شروع شده به من 20دقیقه وقت دادند برای نوشتن وصیت نامه و تا یکی دو دقیقه دیگر اعدام میشوم. سلام مرا به مسعود و مریم برسان. گفتم چطور ممکنه مگر میتوانند زندانی که 7سال همه شرایط را تحمل کرده هر کاری توانستند با او انجام دادند مگر میتوانند یکدفعه اعدامش کنند. گفت بابا از روز شنبه سراغ بند ملی کشها رفتند 30 – 40 تا از ملی کشها را اعدام کردند.
ملی کش کسانی بودند که مدت محکومیتشان تمام شده بود و منتظر آزادی بودند من خشکم زد هنوز باور نمیکردم. مجدداً گفتم سیامک تو چقدر مطمئنی؟ آخه چطور ممکنه کس را که یکی دو سال دیگر حکمش تمام میشود یا تمام شده اینطور دستهدسته اعدام کنند. که ماجرا را توضیح داد و فهمیدم که اینها از طرق مختلف هم به همین ترتیب در جریان قرار گرفتند. گفت بعد از اینکه شنبه این بچهها را بردند سراغ بچههای مشهد رفته بودند زندانیانی که از مشهد تبعید کرده بودند آنها را دار زدند و در همان روز مسعود خسپور نوه پدر طالقانی را دار زدند و تعداد دیگری از بچهها را که اسم برد. اما واقعیت این است که همانطور که بچهها هم اشاره کردند، و همه ما از نزدیک دیدیم در هر بندی که بودیم مقدمات و آمادهسازیهای اینکار در زمستان 66 انجام شد یعنی 66 با تفکیک زندانیان مقدمات اینکار را انجام دادند مثلاً بچههایی در فرعی بودند یا بچههایی که در بندهای دیگر بودند اینرا مشاهده کردند که رفتار زندانبان عوض شد. یعنی تفکیک و جابهجایی که با نوع جابهجایی سالهای قبل کاملاً متفاوت بود. ولی شروع عملی اینکار و اولین اقدام عملی روز 28تیرماه یعنی درست یکروز بعد از عقبنشینی خمینی از جنگ همانطور که حسن هم اشاره کرد دراوین درگوهردشت هم همینطور بود. بچههای بند 1 را درست روز 28تیرماه از مجموعه بندها جدا کردند. هدفشان این بود که یک بند را نگه دارند و بقیه بندها را درست همان لحظهای که لازم میدانند همه را اعلام کنند بدون هیچ سؤال و جوابی هر موقع که تشخیص دادند و این روز را انتخاب کردند. در گوهردشت اعدامها از روز شنبه 8مرداد شروع شد. بچههای مشهد را کسانیکه از روزی که از مشهد تبعید کردند رسماً از تمامی مواضع سازمان دفاع میکردند و مستمر در انفرادی یا جاهای دیگری که بودند سرود میخواندند و درود بر مسعود و مریم میگفتند اینها اولین دستهای بودند که یک برخورد دو سه کلمهای کردند و بعد اعدام کردند بعد تعدادی از بچهها را از بند ما صدا کردند که روز پنجشنبه طبق آمار پاسدار آمد و اسم هر کسی را که میخواست نوشت. همان افراد آن 10نفر را شنبه صبح صدا کردند رضا زند، مسعود کباری، مهران هویدا و تعدادی را شنبه صبح صدا کردند و ما نمیدانستیم کجا دارند میبرند و منظور چیه. روز یکشنبه بچههای کرجی را بردند و روز دوشنبه من و تعدادی از بچهها را که حکم 10سال و بالاتر از 10سال را داشتند ما را بردند به فرعی یکی از بندهای پایین ما تلاش کردیم که بفهمیم موضوع چیه و علت این جابهجاییها چیست. تا روز چهارشنبه 12مرداد وارد سؤال جواب شدیم هنوز خبر نداشتیم البته در بند مثلاً حسن اشرفی کرکره فلزی پنجره بند را با تایلیور شکسته بود و بچهها توانسته بودند از آنجا منظرهای را ببینند که برایشان باورکردنی نبود. بچهها چند کانتینر دیدند که جسدها را در بستههای پلاستیکی داخل کانتینر میکنند و بار میزنند. روز چهارشنبه آمدند سراغ ما که به فرعی منتقل شده بودیم حوالی ساعت 3 – ۳.۵ ظهر من و محمدرضا شهید افتخار را صدا کردند آمدیم در راهرویی که بچهها جمع شده بودند. نیمساعت بعد ناصریان دست مرا گرفت و وارد اتاق کرد وارد اتاقی شدم بعد از اینکه چشمبند را برداشتم دیدم تعدادی ایستاده یا نشسته را در حال قدم زدن در اتاق جمع شدند. آن آخوندی که روبهرو نشسته بود و سؤال و جواب میکرد نیری رئیس هیأت بود. آنکه به دیوار تکیه داده بود و گاه مسخره میکرد اسماعیل شوشتری رئیس سازمان زندانها بود. آنکه با عجله و پرخاشگری تلاش میکرد زودتر کار را تمام کند آخوندی بود بهنام مصطفی پورمحمدی که از موضع اطلاعات آنجا شرکت کرده یود. همچنین مرتضی اشراقی دادستان جانشینش ابراهیم رئیسی و رئیس زندان شیخ محمد مقیسهای که به ناصریان معروف بود آنجا حضور داشتند و چند لباسشخصی هم که محافظینشان بودند یا جماعتی از این دست آن دور و بر بودند. همین ترکیب از روز پنجشنبه 6مرداد تا آخر شهریور روزانه 20 تا 200 زندانی را در فاصله نوشیدن یک فنجان چای بدار کشیدند شاید باور نکنید فرزین نصرتی را وارد کردند همینکه اسمش را پرسیدند گفت فرزین نصرتی گفت ببرینش یعنی کمتر از 10ثانیه.
اجازه بدهید در اینجا یک پرانتز باز کنم و اشاره کنم به هیأتی که الآن گفتم. این هیأت به یمن همین شقاوت و جنایتهایی که در زندانها کردند بعد از این جنایت هر کدام مناصب و مدالهای عالیتری گرفتند الآن از سران حکومت هستند فقط من به چند تای آنها اشاره میکنم همین مصطفی پورمحمدی که نماینده وزیر اطلاعات بود بعد شد مشاور امنیتی خامنهای و در کابینه پاسدار احمدینژاد هم شد وزیر کشور و الآن (در سال 87) رئیس بازرسی کل کشور است.
ابراهیم رئیسی که جانشین دادستان بود بعد رئیس بازرسی کل کشور شد و الآن (در سال 87) معاون کل قوه قضاییه است. اسماعیل شوشتری که رئیس سازمان زندانها بود در زمان رفسنجانی و بعد خاتمی وزیر دادگستری شد. مقیسهای که دادیار بود و رئیس موقت زندان امروز (در سال 87) بهعنوان قاضی در زندانها زندانیان سیاسی را محاکمه میکند. حال به سوابق بقیه فعلاً کاری ندارم عجالتاً همین تعدادی که در همان اتاق بودند و کسانیکه عاملان کار بودند مثل خامنهای و رفسنجانی و خاتمی که آنزمان وزیر ارشاد بود و بقیه میبینیم که بعدها چه مسئولیتهایی نصیبشان شد.
برمی گردیم به شرح واقعه: واقعیت این است که میزان رذالت و شقاوت خمینی و پاسدارانش را حتی ما که از نزدیک شاهد بودیم و بقیه شاهدان امروز بعد از 20سال هنوز نتوانستیم فهم کنیم و هنوز نمیتوانیم درک کنیم که چه کردند با بچهها. بهعنوان مثال من فقط یک مورد را بگویم گذشته از بدار کشیدن معلول و مجروح و بیمار و کسانیکه حسن (ظریف) هم اشاره کرد در یک بند 150نفره بند ملی کشها کسانی که حکمشان مدتها بود که تمام شده بود و به خانوادههایشان قول داده بودند که اینها را تا چند روز دیگر آزاد میکنند و خانوادهها طی 8سال رفت و آمد در آرزوی آزادی بچههایشان لحظه شماری میکردند از 150نفر این بند بیش از 140نفر را کشتند. بسیاری از خانوادهها بهمحض شنیدن خبر سکته و فوت کردند. برخی از خانوادهها هنوز دنبال گور بچههایشان میگردند. واقعیت این است که این داغ، داغ معمولی نیست. زندانی و اسیر دست بستهای که 7سال هر کاری که خواستند با او کردند و با همین معیارهای خودشان به او حکم دادند خانوادههایشان 7سال به عشق روزهای دیدار به عشق ملاقات روزها و هفتهها را سپری کردند بعد از 7سال ساکشان را تحویل گرفتند. هنوز بسیاری از خانوادهها باورشان نمیشود یعنی عزاداراند بعد از 20سال.
مهشید رزاقی معروف به حسین، بازیکن سرشناس تیم هما 5سال از محکومیتش گذشته بود هیچ جای دنیا سابقه ندارد! 5سال از دوره محکومیتش گذشته بود! دارش زدند! خودشان حکمش را داده بودند روز 8مرداد ماه در گوهردشت چند روز بعد برادرش احمد را در اوین کشتند. خانواده رزاقی خبر مهشید را به پدرش نگفتند چون میدانستند که نمیتواند تحمل کند 5سال لحظه شماری میکرد برای آزادی مهشید به او نگفتند فقط خبر شهادت احمد را گفتند. 4سال بعد که مخفی کاری کردند به شکلهای مختلف نگذاشتند بفهمد که مهشید را اعدام کردند 4سال بعد پدرش اتفاقی متوجه شد. بلافاصله تقی رزاقی پدرشهید فوت کرد.
پدر مسعود مقبلی، عزتالله مقبلی هنرمند مشهور رادیو کمتر از 40روز بعد از خبر شهادت فرزندش فوت کرد. پدر گفته بود که بیش از 30سال مردم را خنداندم تلاش کردم دل مردم را شاد کنم خمینی قلبم را آتش زد. بهزاد رملی اسماعیلی داور بینالمللی بدمینتون پدرش در فاصله کوتاهی دق کرد و مرد. پدر یکی از بچهها که بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندش بعد از اینکه ساکش را تحویل دادند به آنها هم گفتند که بچهتان را آزاد کردیم بیائید و ببریدش خانواده در محل جشن میگیرند که برویم بعد از 7سال بچه را تحویل بگیرند و بیاورند ساک بچه را تحویل میدهند. پدر بلافاصله سکته میکند، در یکی از بیمارستانها بعد از چند روز بلافاصله تختش را به سمت شمال غربی جابهجا میکند در پاسخ پرستار که میگوید پدر چرا تختت را جابهجا میکنی میگه دیگه روزهای آخر است میخواهم رو به قبله باشم. پرستار میگه پدر قبله که اینطرفه! پدر سمت اوین را نشان میدهد و میگه قبله من اونجاست که امیدم پرپر شد.
این نمونهها کم نیست 4سال بعد از قتلعام که من از زندان آزاد شدم رفتم سراغ خانواده حمید لاجوردی خانهشان را درست بلد نبودم گشتم تا پیدا کردم لحظهای که میخواستم در بزنم دچار شک شدم گفتم 4سال گذشته دیگر فراموش کردهاند چرا بروم داغشان را تازه کنم؟ بعد گفتم شاید مادرش مرا نشناسد در روزهای ملاقات خیلی نزدیک بودیم اصلاً اگه گفت اونو کشتند تو چرا ماندی چی بگم؟ اصلاً اگر سؤالی کرد چی بگم؟ درست لحظهای که خواستم در بزنم شک کردم گفتم چرا اینکار را بکنم؟ در همین لحظه زنگ را فشار دادم. مادرش آمد مادرش در را باز کرد بهمحض اینکه مرا دید مرا بغل کرد و بوسید و گفت بوی حمید را میدهی بچههای کوچکش را رویا و ایمان را صدا کرد و گفت بچهها بیایید عمو آمده. مرا بردند در اتاق بچهها تلاش میکردند مرا ببرند در یک اتاق دیگر مادر میخواست مرا ببرد در یک اتاق دیگر نمیدانستم دلیلش چیست. به سمتی که بچهها هدایت میکردند رفتم. دیدم پدرش در اتاق نشسته انواع تجهیزات دیالیز هم به او وصل است معلوم بود که بیمار است.
مادر گفت محمود از دوستان حمید است پدر نگاهی به من کرد و گفت چرا دیر آمدی؟ من میخواستم توضیح بدهم خم شدم پیشانی پدر را بوسیدم. گفت چرا دیر آمدی چرا به فکر این بچهها نیستی؟ مگه نگفتی که میایی چرا الآن آمدی؟ چرا دیر آمدی من همینطور مانده بودم. مادر گفت این از دوستان حمید است! پدر گفت چرا کشتنت مگر تو آدم کشته بودی؟ مگر تو قتل کرده بودی؟ مگر از دیوار مردم بالا رفته بودی؟ چرا کشتنت من ماندم که چه میگوید! بعد متوجه شدم که فکر میکنه من حمیدم. بچهها را نشان داد و گفت مگر این بچهها پدر نمیخواهند، مگر همه اهل محل به اسم تو قسم نمیخوردند؟ مگر هر کس هر جا گیر میکرد سراغ تو نمیآمد چرا کشتنت؟ بعد بچهها گریه کردند مادر اشک میریخت و میگفت این حمید نیست این محموده! این دوست حمیده پدر دست بردار نبود، بیانصاف چرا کشتنت مگر تو الگو نبودی؟ در محل مگر هنوز از امامزاده حسن نمیآیند سراغ تو مگر مردم مشکلاتشان را با تو مطرح نمیکردند؟ مگر تو دزدی کرده بودی جواب این بچهها را چه میخواهی بدهی؟ چرا کشتنت؟
این نمونهها کم نیست، انبوه نمونهها و پدرانی که بعد از 20سال دنبال مزار بچههایشان هستند. بسیاری از خانوادهها 1 یا 2 یا 5 شهید در همین ایام دادند. خانوادههای خسرو آبادی، دارآفرین، انارکی، میرزایی 5نفر سیداحمدی، ناظری، جبرئیلی، محمد رحیمی، ثابت رفتار و بسیاری دیگر. البته هنوز هیچکس نمیتواند ادعا کند که حجم فاجعه را شناخته هیچکس نمیداند در کدام شهر در کدامیک از گورهای جمعی کدام مجاهد آرمیده. توجه کنید در منجیل بهدنبال یک بارندگی گور جمعی اجساد 80 زندانی کشف شد بهطور اتفاقی!. در گرمسار دو کامیون پر از اجساد اعدام شدگان در بیابانهای اطراف شهر بهطور اتفاقی کشف شد. در... کلاچای به همین ترتیب. در اصفهان پاسداران اجساد اعدام شدگان سیاسی را در دستههای 40 – 50نفره و 100نفره به گورستان باغ رضوان بردند و در گورهای جمعی دفن کردند. در چالوس به همین ترتیب. بعد از اینکه دمپاییهای آغشته بخون تعدادی از اجساد اعدام شدگان را در خیابان کنار جاده ریخته بودند مردم متوجه چند گور جمعی شدند همینطور در جاهای دیگر.
در شاهرود 65نفر در یک گور جمعی دفن شدند که باز هم اتفاقی کشف شد.
اجازه بدهید به گزارشی از علیرضا اسلامی که خواهرش فرح اسلامی در قتلعام شهید شد اشاره کنم. علیرضا که بعد از قتلعام در جستجوی مزار خواهرش مناطق صالح آباد را میگشت در گزارشی نوشته که «بر اساس گفته آنها قبر شماره 6 بر روی تپههای خارج صالح آباد ایلام متعلق به فرح بود. همراه پدرم با دو نفر دیگر آنجا رفتم در گودالی به طول 10 متر اجساد چندین نفر را رویهم ریخته بودند بهطوریکه پای یک شهید روی سر شهید دیگر قرار داشت. در این گودال مجاهدین شهید حکیمه ریزبندی، نسرین رجبی، فرح اسلامی، مرضیه رحمتی، حسومه حیدری زاده، نبی مروتی ونصراله بختیاری دفن شده بودند».
اجازه بدهید در پایان با توجه به اینکه هیأتهایی که میخواهند صحبت کنند زیادند و حرف هم زیاد است به این نکته فقط اشاره کنم که اگر چه خمینی تلاش کرد نسلی از مجاهدین را در زندانها نابود کند ولی مگه میتونه نسل مجاهد خلق را با دار و دشنه و دشنام و تیرباران از صحنه بیرون کرد بفرمائید نگاه کنید مجاهد شهید مریم تواناییفر را در مرداد 67 اعدام کردند 6 شکوفه از خون او روئید. خواهران مجاهد ربیعه، سعیده، زینب شادباش، حکیمه شالچی، علی و مجتبی شادباش از خونش روئیدن همچنانکه مجتبی و فرشته بهزاد شکوفههایی که از خون برادرشان مصطفی روئیدند و ای بسا بقیه فرشتههایی که از خون بقیه مصطفها روئیدند همینجا در کنار ما هستند و در جاهای دیگر راه برادرشان را ادامه میدهند. همینطور ندا حسنی از خون محمود حسنی گفتم ندا بله ندا ستاره تابناک کهکشان شهیدان، مشعل فروزان آزادی، بهراستی که پاسخ و ندای عموی شهیدش محمود حسنی بود البته این تنها گوشهیی از جوشش خون شهیدان بود.
متشکرم.
1. حسن ظریف
من حسن ظریف که از سال 60 تا 72 به مدت 12سال در زندانهای قزلحصار، اوین و جمشیدیه بودم.
خود من در اون مقطع که تیرماه سال 67بود با چند نفر از بچهها که تازه از انفرادی آمده بودیم، بهصورت قرنطینه در اتاق 95سالن 6 بودیم. با مورس با سلولهای کناری تماس میگرفتم تا خبرهای داخل و بیرون زندان رو بگیریم. حدود ده نفر بودیم. اما روز 28تیر ماه، یعنی درست روز بعد از پذیرش آتشبس توسط خمینی یعنی همون جام زهری رو که خورد، دیدیم که یکروز پاسدار اسماعیلی، جلاد شناخته شده بند اومد ما رو با عجله از آموزشگاه به انفرادی بردند. هنوز هیچکس نمیدانست هدف چیه؟ و چرا اینقدر با عجله و سرعت این جابهجاییها انجام میشه.. چرا؟ چون در جای جای زندان، در مسیر دیدیم که تحرکاتی غیرمعمول شروع شده. فردا صبحش شد از طریق مورس فهمیدم که بقیهٴ بندهای بند عمومی سالن شش رو هم آوردهاند.
از طریق مورس فهمیدم که از بندهای عمومی 325 هم در دستههای سی چهل نفره دارند به انفرادی میارند بعضیها رو به انفرادیهای 209 بعضیها رو به انفرادی موسوم به آسایشگاه.
در تماسهایی که میگرفتم از طریق مورس دیدم که اکثریت بندها رو خالی کردهاند و به دو انفرادی 209 و همین آسایشگاه آوردند. میخواستیم بدونیم چه خبر شده. با سلولهای پایینی که تماس گرفتم در طبقه دوم چند تا از دوستانم که اونجا خودشون با اسم مستعار صدا میکردند میگفتند سعید هستم محمود هستم کاوه هستم. بچههایی بودند دوباره دستگیری. حدود هشتاد نفر بودند که اونها رو هم آورده بودند طبقه دوم انفرادی. میگفتند که ما هم نمیدونیم ولی شایعات زیادیه. میگن که چیزی به اسم هیأت عفو اومده. صحبت از کمیسیونه.
روز جمعه7مرداد 67، کنار پنجرهٴ راهپلهٴ طبقه سوم بودم و از زیر چشمبند دزدکی بیرون را نگاه کردم اونجا مشرف بر پشت بند یک، سالن یک بود. که دیدم در کوچک سالن شماره یک بند، باز شد. این سالن و سالنهای 3 و 5، مخصوص زندانیان سیاسی زن بود. حدود 50-40نفر را دیدم که همه چادر و چشمبند داشتند و پشت سر هم از در خارج میشدند و به طرف در کوچک ورودی انفرادیها میرفتند.
روز بعد در سلول قدم میزدم که متوجه صدای سوت از لوله زیر روشویی شدم. نشستم و خوب گوش کردم. فهمیدم ارتباطی دوطرفه است و یکنفر هم جوابش را میدهد. لاستیک رابط لوله زیر روشویی را درآوردم و گوش دادم.
یکی از زنان مجاهد از طبقه اول مورس میزد. گفتم از لوله آب صحبتکن!.
چند لحظه بعد، از آنجا با هم شروع به صحبت کردیم. گفت: اسمم شهین پناهی است. با زهره اسماعیلی در یک سلولم. ظاهراً شهین خیلی عجله داشت و به سرعت خبرهای روز را منتقل کرد: گفت امروز هم مرتضوی آمد در بند ما در سلولها را یکییکی باز میکرد و همه را بیرون میبرد. فقط میپرسید: اتهامت چیه؟ هر کس میگفت سازمان، ولش نمیکرد. میگفت: مشخص کن، منافقین یا مجاهدین! خیلیها که تا بهحال فقط میگفتند سازمان، امروز گفتند مجاهدین. مرتضوی هم همهٴ آنها رو جدا کرد و به انفرادی آورد.
خبرهای دیگه هم داد گفتش که دو روز پیش مریم گلزاده غفوری، منیره رجوی، هما سهیلا زهرا فلاحت و چند اسم دیگه رو که یادم نیست از بند بردهاند هنوز برنگردوندهاند.
بعضاً شایعهای که آتشبس شده هیأت عفوی اومده، این ذهنیت رو انداخته بودند که شاید خبرهایی باشه. ولی اینطور نبود. از اونجایی که من در همین تماسها دیدم که بچههایی که ما اینها رو بهعنوان بچههای مقاومتر، سر موضعتر، کسایی که خیلی رو توی بازجوییها برخورد میکردند، . بنابراین میدونستیم که همچین خبری نیست. کسایی که میبردند دیگه برنمیگردوندند. سلولها جابهجا میشد، خود من هم جابهجا شدم.
سه چهار روز بعد که سلولم رو جابهجا کردند، سانت به سانت همه جای سلول را گشتم تا شاید نشان یا علامتی پیدا کنم. چیزی نبود. بالاخره پشت در سلول، زیر چشمی، کلماتی را دیدم، با مداد نوشته شده بود: «من روز یکشنبه 9مرداد 1367 به دادگاه رفتم. نیّری و اشراقی سؤال میکردند. از من مصاحبه خواستند، قبول نکردم. صبح وصیتنامه را نوشتم و دادم. بچهها هیأت عفو، دروغ است. دارند همه را اعدام میکنند. سلام ما را به مسعود و مریم برسانید. بگویید ما تا آخرش ماندیم. درود بر رجوی ـ مرگ بر خمینی ـ آرش باجور»
پیش اشراقی و نیری یعنی منظور همون آخوندهای جنایتکاری که سرپرستی این هیأت این کمیسیونی که کمیسیون مرگ نام گرفته بود، بین زندانیان رو به عهده داشتند.
وقتی که منو به عمومیآوردند اوایل مهرماه بود، دیدم که از کل زندان اوین، ما فقط سه اتاق باقی موندیم. توی بندی که خود من بودم 175نفر بودیم دیدم که فقط 15نفر موندیم که هفت نفرمون از بچههای هوادار مجاهدین و بقیه از گروههای دیگه بودند. بند دو بچههایی که همونجا مونده بودند، در حدود 230 الی 250نفر بودند که از این بندهم حدوداً پونزده نفر مونده بودند. بعداً که بچههای گوهردشت باقیماندهٴ قتلعام زندان گوهردشت اومدند ما یک جا جمع شدیم در گوهردشت بسیاری از بندها بودند که حتی از اون بندها یک نفر هم باقی نمونده بود. هیچکدومشون برنگشته بودند. البته اینها بندها و مواردی بود که ما اینها رو دیده بودیم یا بعضاً ازش اطلاع داشتیم در همون مقطع زندانیانی بودند که ما در حین رفتن به بازجویی دادیاری و بهداری متوجه میشدیم توی موارد مختلفی خبرهاشو، میآوردند که تعداد زیادی در زندانهای کمیته بودند، در انفرادی، تعداد زیادی بودند که در زندانهای انفرادی همون بند موسوم به آسایشگاه بودند کسانی تازه دستگیر شده بودند هنوز به بند عمومی نیامده بودند.
در همه جا چه در اوین چه در گوهردشت صحبت از حلقآویز بود. اعدام توسط دار. ولی من میخوام نمونهٴ دیگری رو بگم که شاید کمتر بهش پرداخته شده.
موضوع قتلعام بحثی نبود که برای ما زمینه ذهنی نداشته باشه بد نیست که از سالهای قبل براتون بگم. چون جلادان اوین از دژخیم خود لاجوردی تا پاسداران بدنامی بهنام خاموشی، محمد خاموشی، مجید قدوسی، و بقیهشون اینا بارها و بارها به نوعی به ما گفته بودن. مثلاً سال شصت و یک بودش، ما در بند دو، بودیم، سرمسائل اتاق با پاسدار حرفمون شده بود، مجید قدوسی جانی اومد در بین صحبتها رو کرد به یکی از بچهها گفت: زمان بگیر! نگاه کرد به ساعتش سریع رفت بعد در سلول رو بست و به سرعت رفت و برگشت. کمتر از دو دقیقه شده بود. دستهاشو آورد جلو، دو تا نارنجک توی دستش بود. گفت خیال کردین! ما میذاریم شما زنده از اینجا بیرون برین؟ برای تکتک شما یه نارنجک کنار گذاشتیم. ما نمیگذاریم یکی از شما سالم از اینجا بیرون بره. این بحث قتلعام، فاکتهای دیگه هست برای ضیق وقت ازشون میگذرم که به کرّات...
نمونهٴ دیگهای براتون بگم که از زندان همدان شنیدم.
یکی از میلیشیای مجاهدمان بهنام مهدی ایزدی که خانوادهشون در همدان زندگی میکردند و به تهران میآمدند از سال 61 که در زندان بود، سال 67 در قتلعام در همدان اعدام شد. بعد از طریق خانواده ش که مادرش کسی بود که میگفتش که در اون مقطع 403نفر توی زندان بودند که از این 403نفر فقط 9نفر باقی موندند. خیلی دنبال این بودش که بخواد رد و نشونی از مهدی بگیره حتی وسیلهش هم نداده بودند.
2. محمود رؤیایی
در مقدمه به لحظهای اشاره کنم که در زندان گوهردشت من در جریان این واقعه قرار گرفتم. ساعت 12 شب بود در راهرو مرگ. من با یکی از بچهها بهنام فرید نشسته بودیم. من هنوز هیچ از ماجرا نمیدانستم، فقط از زیر چشمبند دیدیم که دستهدسته بچهها را به راهرویی که بعد فهمیدیم راهرو مرگ است منتقل میکنند. حول و حوش 12 – ۱۲.۵ همه بچهها را برده بودند. یک صف هم به سمت مخالف بردند، دادیار حسین عباسی آمد و از من و فرید اسم و مشخصاتمان را پرسید و بعد با سراسیمگی آمد و گفت اسم شما در هیچکدام از لیستها نیست از فرید پرسید هیأت رفتی، هیأت عفو با تو برخورد کرده که منظورش همین هیأت مرگ بود. که با فریبکاری اسم هیأت عفو را رویش گذاشته بودند برای اینکه زندانیان را فریب دهند. فرید گفت هیأت با من برخورد کرده از صبح هم بیخود و بیدلیل مرا اینجا نگهداشتند. بعد که دید دیگر چارهای ندارد و همه را تقسیم کردند گفت همراه همین صف بروید. من و فرید به سمت آن صف رفتیم چند دقیقه بعد وارد سلول 4 بند 2 شدیم. همینکه چشمبندم را باز کردم سیامک طوبایی را روبهرویم دیدم. دوستی که 5سال قبل از هم جدا شده بودیم و مدتها دنبال هم میگشتیم. همینکه سیامک مرا دید در حالیکه بغض کرده بود پیشانیم را بوسید و گفت رستگار شدند. من با تعجب گفتم چی گفت همه را کشتند. گفتم امکان نداره باورم نمیشد گفتم چطور ممکنه برایم تعریف کرد گفت از پنجشنبه و جمعه هفته قبل پاسدارها رفتارشان عوض شد تلویزیونها را جمع کردند ملاقات تعطیل شد روزنامهها را جمع کردند و از شنبه شروع کردند یک تعدادی را بردند. شنبه یعنی 8مرداد ماه گفت 10نفر از بند ما را حوالی ظهر صدا کردند مجید معروف خانی از پنجره سلول انفرادی با صدای بلند فریاد زد بچهها همه را دارند میکشند. گفت روز بعد خواهری بهنام زهرا خسروی که از قبل هم از بند فرعی توسط مورس باهم ارتباط داشتیم با ایجاد سر و صدا توجه ما را به خودش جلب کرد و ما توانستیم با او مجدد ارتباط برقرار کنیم و بهوسیله مورس به ما گفت اعدامها شروع شده به من 20دقیقه وقت دادند برای نوشتن وصیت نامه و تا یکی دو دقیقه دیگر اعدام میشوم. سلام مرا به مسعود و مریم برسان. گفتم چطور ممکنه مگر میتوانند زندانی که 7سال همه شرایط را تحمل کرده هر کاری توانستند با او انجام دادند مگر میتوانند یکدفعه اعدامش کنند. گفت بابا از روز شنبه سراغ بند ملی کشها رفتند 30 – 40 تا از ملی کشها را اعدام کردند.
ملی کش کسانی بودند که مدت محکومیتشان تمام شده بود و منتظر آزادی بودند من خشکم زد هنوز باور نمیکردم. مجدداً گفتم سیامک تو چقدر مطمئنی؟ آخه چطور ممکنه کس را که یکی دو سال دیگر حکمش تمام میشود یا تمام شده اینطور دستهدسته اعدام کنند. که ماجرا را توضیح داد و فهمیدم که اینها از طرق مختلف هم به همین ترتیب در جریان قرار گرفتند. گفت بعد از اینکه شنبه این بچهها را بردند سراغ بچههای مشهد رفته بودند زندانیانی که از مشهد تبعید کرده بودند آنها را دار زدند و در همان روز مسعود خسپور نوه پدر طالقانی را دار زدند و تعداد دیگری از بچهها را که اسم برد. اما واقعیت این است که همانطور که بچهها هم اشاره کردند، و همه ما از نزدیک دیدیم در هر بندی که بودیم مقدمات و آمادهسازیهای اینکار در زمستان 66 انجام شد یعنی 66 با تفکیک زندانیان مقدمات اینکار را انجام دادند مثلاً بچههایی در فرعی بودند یا بچههایی که در بندهای دیگر بودند اینرا مشاهده کردند که رفتار زندانبان عوض شد. یعنی تفکیک و جابهجایی که با نوع جابهجایی سالهای قبل کاملاً متفاوت بود. ولی شروع عملی اینکار و اولین اقدام عملی روز 28تیرماه یعنی درست یکروز بعد از عقبنشینی خمینی از جنگ همانطور که حسن هم اشاره کرد دراوین درگوهردشت هم همینطور بود. بچههای بند 1 را درست روز 28تیرماه از مجموعه بندها جدا کردند. هدفشان این بود که یک بند را نگه دارند و بقیه بندها را درست همان لحظهای که لازم میدانند همه را اعلام کنند بدون هیچ سؤال و جوابی هر موقع که تشخیص دادند و این روز را انتخاب کردند. در گوهردشت اعدامها از روز شنبه 8مرداد شروع شد. بچههای مشهد را کسانیکه از روزی که از مشهد تبعید کردند رسماً از تمامی مواضع سازمان دفاع میکردند و مستمر در انفرادی یا جاهای دیگری که بودند سرود میخواندند و درود بر مسعود و مریم میگفتند اینها اولین دستهای بودند که یک برخورد دو سه کلمهای کردند و بعد اعدام کردند بعد تعدادی از بچهها را از بند ما صدا کردند که روز پنجشنبه طبق آمار پاسدار آمد و اسم هر کسی را که میخواست نوشت. همان افراد آن 10نفر را شنبه صبح صدا کردند رضا زند، مسعود کباری، مهران هویدا و تعدادی را شنبه صبح صدا کردند و ما نمیدانستیم کجا دارند میبرند و منظور چیه. روز یکشنبه بچههای کرجی را بردند و روز دوشنبه من و تعدادی از بچهها را که حکم 10سال و بالاتر از 10سال را داشتند ما را بردند به فرعی یکی از بندهای پایین ما تلاش کردیم که بفهمیم موضوع چیه و علت این جابهجاییها چیست. تا روز چهارشنبه 12مرداد وارد سؤال جواب شدیم هنوز خبر نداشتیم البته در بند مثلاً حسن اشرفی کرکره فلزی پنجره بند را با تایلیور شکسته بود و بچهها توانسته بودند از آنجا منظرهای را ببینند که برایشان باورکردنی نبود. بچهها چند کانتینر دیدند که جسدها را در بستههای پلاستیکی داخل کانتینر میکنند و بار میزنند. روز چهارشنبه آمدند سراغ ما که به فرعی منتقل شده بودیم حوالی ساعت 3 – ۳.۵ ظهر من و محمدرضا شهید افتخار را صدا کردند آمدیم در راهرویی که بچهها جمع شده بودند. نیمساعت بعد ناصریان دست مرا گرفت و وارد اتاق کرد وارد اتاقی شدم بعد از اینکه چشمبند را برداشتم دیدم تعدادی ایستاده یا نشسته را در حال قدم زدن در اتاق جمع شدند. آن آخوندی که روبهرو نشسته بود و سؤال و جواب میکرد نیری رئیس هیأت بود. آنکه به دیوار تکیه داده بود و گاه مسخره میکرد اسماعیل شوشتری رئیس سازمان زندانها بود. آنکه با عجله و پرخاشگری تلاش میکرد زودتر کار را تمام کند آخوندی بود بهنام مصطفی پورمحمدی که از موضع اطلاعات آنجا شرکت کرده یود. همچنین مرتضی اشراقی دادستان جانشینش ابراهیم رئیسی و رئیس زندان شیخ محمد مقیسهای که به ناصریان معروف بود آنجا حضور داشتند و چند لباسشخصی هم که محافظینشان بودند یا جماعتی از این دست آن دور و بر بودند. همین ترکیب از روز پنجشنبه 6مرداد تا آخر شهریور روزانه 20 تا 200 زندانی را در فاصله نوشیدن یک فنجان چای بدار کشیدند شاید باور نکنید فرزین نصرتی را وارد کردند همینکه اسمش را پرسیدند گفت فرزین نصرتی گفت ببرینش یعنی کمتر از 10ثانیه.
اجازه بدهید در اینجا یک پرانتز باز کنم و اشاره کنم به هیأتی که الآن گفتم. این هیأت به یمن همین شقاوت و جنایتهایی که در زندانها کردند بعد از این جنایت هر کدام مناصب و مدالهای عالیتری گرفتند الآن از سران حکومت هستند فقط من به چند تای آنها اشاره میکنم همین مصطفی پورمحمدی که نماینده وزیر اطلاعات بود بعد شد مشاور امنیتی خامنهای و در کابینه پاسدار احمدینژاد هم شد وزیر کشور و الآن (در سال 87) رئیس بازرسی کل کشور است.
ابراهیم رئیسی که جانشین دادستان بود بعد رئیس بازرسی کل کشور شد و الآن (در سال 87) معاون کل قوه قضاییه است. اسماعیل شوشتری که رئیس سازمان زندانها بود در زمان رفسنجانی و بعد خاتمی وزیر دادگستری شد. مقیسهای که دادیار بود و رئیس موقت زندان امروز (در سال 87) بهعنوان قاضی در زندانها زندانیان سیاسی را محاکمه میکند. حال به سوابق بقیه فعلاً کاری ندارم عجالتاً همین تعدادی که در همان اتاق بودند و کسانیکه عاملان کار بودند مثل خامنهای و رفسنجانی و خاتمی که آنزمان وزیر ارشاد بود و بقیه میبینیم که بعدها چه مسئولیتهایی نصیبشان شد.
برمی گردیم به شرح واقعه: واقعیت این است که میزان رذالت و شقاوت خمینی و پاسدارانش را حتی ما که از نزدیک شاهد بودیم و بقیه شاهدان امروز بعد از 20سال هنوز نتوانستیم فهم کنیم و هنوز نمیتوانیم درک کنیم که چه کردند با بچهها. بهعنوان مثال من فقط یک مورد را بگویم گذشته از بدار کشیدن معلول و مجروح و بیمار و کسانیکه حسن (ظریف) هم اشاره کرد در یک بند 150نفره بند ملی کشها کسانی که حکمشان مدتها بود که تمام شده بود و به خانوادههایشان قول داده بودند که اینها را تا چند روز دیگر آزاد میکنند و خانوادهها طی 8سال رفت و آمد در آرزوی آزادی بچههایشان لحظه شماری میکردند از 150نفر این بند بیش از 140نفر را کشتند. بسیاری از خانوادهها بهمحض شنیدن خبر سکته و فوت کردند. برخی از خانوادهها هنوز دنبال گور بچههایشان میگردند. واقعیت این است که این داغ، داغ معمولی نیست. زندانی و اسیر دست بستهای که 7سال هر کاری که خواستند با او کردند و با همین معیارهای خودشان به او حکم دادند خانوادههایشان 7سال به عشق روزهای دیدار به عشق ملاقات روزها و هفتهها را سپری کردند بعد از 7سال ساکشان را تحویل گرفتند. هنوز بسیاری از خانوادهها باورشان نمیشود یعنی عزاداراند بعد از 20سال.
مهشید رزاقی معروف به حسین، بازیکن سرشناس تیم هما 5سال از محکومیتش گذشته بود هیچ جای دنیا سابقه ندارد! 5سال از دوره محکومیتش گذشته بود! دارش زدند! خودشان حکمش را داده بودند روز 8مرداد ماه در گوهردشت چند روز بعد برادرش احمد را در اوین کشتند. خانواده رزاقی خبر مهشید را به پدرش نگفتند چون میدانستند که نمیتواند تحمل کند 5سال لحظه شماری میکرد برای آزادی مهشید به او نگفتند فقط خبر شهادت احمد را گفتند. 4سال بعد که مخفی کاری کردند به شکلهای مختلف نگذاشتند بفهمد که مهشید را اعدام کردند 4سال بعد پدرش اتفاقی متوجه شد. بلافاصله تقی رزاقی پدرشهید فوت کرد.
پدر مسعود مقبلی، عزتالله مقبلی هنرمند مشهور رادیو کمتر از 40روز بعد از خبر شهادت فرزندش فوت کرد. پدر گفته بود که بیش از 30سال مردم را خنداندم تلاش کردم دل مردم را شاد کنم خمینی قلبم را آتش زد. بهزاد رملی اسماعیلی داور بینالمللی بدمینتون پدرش در فاصله کوتاهی دق کرد و مرد. پدر یکی از بچهها که بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندش بعد از اینکه ساکش را تحویل دادند به آنها هم گفتند که بچهتان را آزاد کردیم بیائید و ببریدش خانواده در محل جشن میگیرند که برویم بعد از 7سال بچه را تحویل بگیرند و بیاورند ساک بچه را تحویل میدهند. پدر بلافاصله سکته میکند، در یکی از بیمارستانها بعد از چند روز بلافاصله تختش را به سمت شمال غربی جابهجا میکند در پاسخ پرستار که میگوید پدر چرا تختت را جابهجا میکنی میگه دیگه روزهای آخر است میخواهم رو به قبله باشم. پرستار میگه پدر قبله که اینطرفه! پدر سمت اوین را نشان میدهد و میگه قبله من اونجاست که امیدم پرپر شد.
این نمونهها کم نیست 4سال بعد از قتلعام که من از زندان آزاد شدم رفتم سراغ خانواده حمید لاجوردی خانهشان را درست بلد نبودم گشتم تا پیدا کردم لحظهای که میخواستم در بزنم دچار شک شدم گفتم 4سال گذشته دیگر فراموش کردهاند چرا بروم داغشان را تازه کنم؟ بعد گفتم شاید مادرش مرا نشناسد در روزهای ملاقات خیلی نزدیک بودیم اصلاً اگه گفت اونو کشتند تو چرا ماندی چی بگم؟ اصلاً اگر سؤالی کرد چی بگم؟ درست لحظهای که خواستم در بزنم شک کردم گفتم چرا اینکار را بکنم؟ در همین لحظه زنگ را فشار دادم. مادرش آمد مادرش در را باز کرد بهمحض اینکه مرا دید مرا بغل کرد و بوسید و گفت بوی حمید را میدهی بچههای کوچکش را رویا و ایمان را صدا کرد و گفت بچهها بیایید عمو آمده. مرا بردند در اتاق بچهها تلاش میکردند مرا ببرند در یک اتاق دیگر مادر میخواست مرا ببرد در یک اتاق دیگر نمیدانستم دلیلش چیست. به سمتی که بچهها هدایت میکردند رفتم. دیدم پدرش در اتاق نشسته انواع تجهیزات دیالیز هم به او وصل است معلوم بود که بیمار است.
مادر گفت محمود از دوستان حمید است پدر نگاهی به من کرد و گفت چرا دیر آمدی؟ من میخواستم توضیح بدهم خم شدم پیشانی پدر را بوسیدم. گفت چرا دیر آمدی چرا به فکر این بچهها نیستی؟ مگه نگفتی که میایی چرا الآن آمدی؟ چرا دیر آمدی من همینطور مانده بودم. مادر گفت این از دوستان حمید است! پدر گفت چرا کشتنت مگر تو آدم کشته بودی؟ مگر تو قتل کرده بودی؟ مگر از دیوار مردم بالا رفته بودی؟ چرا کشتنت من ماندم که چه میگوید! بعد متوجه شدم که فکر میکنه من حمیدم. بچهها را نشان داد و گفت مگر این بچهها پدر نمیخواهند، مگر همه اهل محل به اسم تو قسم نمیخوردند؟ مگر هر کس هر جا گیر میکرد سراغ تو نمیآمد چرا کشتنت؟ بعد بچهها گریه کردند مادر اشک میریخت و میگفت این حمید نیست این محموده! این دوست حمیده پدر دست بردار نبود، بیانصاف چرا کشتنت مگر تو الگو نبودی؟ در محل مگر هنوز از امامزاده حسن نمیآیند سراغ تو مگر مردم مشکلاتشان را با تو مطرح نمیکردند؟ مگر تو دزدی کرده بودی جواب این بچهها را چه میخواهی بدهی؟ چرا کشتنت؟
این نمونهها کم نیست، انبوه نمونهها و پدرانی که بعد از 20سال دنبال مزار بچههایشان هستند. بسیاری از خانوادهها 1 یا 2 یا 5 شهید در همین ایام دادند. خانوادههای خسرو آبادی، دارآفرین، انارکی، میرزایی 5نفر سیداحمدی، ناظری، جبرئیلی، محمد رحیمی، ثابت رفتار و بسیاری دیگر. البته هنوز هیچکس نمیتواند ادعا کند که حجم فاجعه را شناخته هیچکس نمیداند در کدام شهر در کدامیک از گورهای جمعی کدام مجاهد آرمیده. توجه کنید در منجیل بهدنبال یک بارندگی گور جمعی اجساد 80 زندانی کشف شد بهطور اتفاقی!. در گرمسار دو کامیون پر از اجساد اعدام شدگان در بیابانهای اطراف شهر بهطور اتفاقی کشف شد. در... کلاچای به همین ترتیب. در اصفهان پاسداران اجساد اعدام شدگان سیاسی را در دستههای 40 – 50نفره و 100نفره به گورستان باغ رضوان بردند و در گورهای جمعی دفن کردند. در چالوس به همین ترتیب. بعد از اینکه دمپاییهای آغشته بخون تعدادی از اجساد اعدام شدگان را در خیابان کنار جاده ریخته بودند مردم متوجه چند گور جمعی شدند همینطور در جاهای دیگر.
در شاهرود 65نفر در یک گور جمعی دفن شدند که باز هم اتفاقی کشف شد.
اجازه بدهید به گزارشی از علیرضا اسلامی که خواهرش فرح اسلامی در قتلعام شهید شد اشاره کنم. علیرضا که بعد از قتلعام در جستجوی مزار خواهرش مناطق صالح آباد را میگشت در گزارشی نوشته که «بر اساس گفته آنها قبر شماره 6 بر روی تپههای خارج صالح آباد ایلام متعلق به فرح بود. همراه پدرم با دو نفر دیگر آنجا رفتم در گودالی به طول 10 متر اجساد چندین نفر را رویهم ریخته بودند بهطوریکه پای یک شهید روی سر شهید دیگر قرار داشت. در این گودال مجاهدین شهید حکیمه ریزبندی، نسرین رجبی، فرح اسلامی، مرضیه رحمتی، حسومه حیدری زاده، نبی مروتی ونصراله بختیاری دفن شده بودند».
اجازه بدهید در پایان با توجه به اینکه هیأتهایی که میخواهند صحبت کنند زیادند و حرف هم زیاد است به این نکته فقط اشاره کنم که اگر چه خمینی تلاش کرد نسلی از مجاهدین را در زندانها نابود کند ولی مگه میتونه نسل مجاهد خلق را با دار و دشنه و دشنام و تیرباران از صحنه بیرون کرد بفرمائید نگاه کنید مجاهد شهید مریم تواناییفر را در مرداد 67 اعدام کردند 6 شکوفه از خون او روئید. خواهران مجاهد ربیعه، سعیده، زینب شادباش، حکیمه شالچی، علی و مجتبی شادباش از خونش روئیدن همچنانکه مجتبی و فرشته بهزاد شکوفههایی که از خون برادرشان مصطفی روئیدند و ای بسا بقیه فرشتههایی که از خون بقیه مصطفها روئیدند همینجا در کنار ما هستند و در جاهای دیگر راه برادرشان را ادامه میدهند. همینطور ندا حسنی از خون محمود حسنی گفتم ندا بله ندا ستاره تابناک کهکشان شهیدان، مشعل فروزان آزادی، بهراستی که پاسخ و ندای عموی شهیدش محمود حسنی بود البته این تنها گوشهیی از جوشش خون شهیدان بود.
متشکرم.