مقدمه:
این، دلنوشته یکی از اشرفیان اعتصابی در لیبرتی است به یاد و در نکوداشت نام قهرمان شهید مجاهد محمد طاطایی که همرزمانش او را «محمد آفتاب» مینامیدند. این نوشته بهمناسبت 15مهر نوشته شده. چرا که «محمد آفتاب» یکی از 36 اشرفی بود که در 6 و 7مرداد 88 توسط نیروهای جنایتکار مالکی گروگان گرفته شد، اما آنها با ایستادگی خود، پوزة دشمن ضدبشری را به خاک مالیدند و پس از 72روز اعتصاب غذا، روز 15مهر 88، از آستانهٴ مرگ فاتحانه به میان یاران و همرزمانشان بازگشتند. محمد آفتاب، بر اثر ضایعات ناشی از ضرباتی که جانیان هنگام به اسارت گرفتن او، بر سرش وارد کرده بودند، سال گذشته به سوی رفیق اعلا پر کشید، یادش جاودان و راهش پر رهرو باد!
نامی برازنده!
روزی که تابیدن آغاز کرد، هویت و نام خود را دریافت. تابید و تابید؛ تاریکی را درید و گرمایش را به تمامی زمین بخشید. از آن روز- نامش «آفتاب» شد. آن زمان، تاریکی به وسعت عالم بود. انبوه، آنقدر که کرانهای بر آن متصور نبود. اما نیزه های آفتاب، گسترهٴ بیانتهای تاریکی را درید و نور را عالمگیر کرد. سرما و سکون، سلطان بلامنازع هستی بود. آفتاب، تنپوش آن برودت همدم تاریکی را نیز، پاره کرد. این «آفتاب» بود و هویتش، مقاومت در برابر تاریکی و انجماد!
زمان گذشت. صدها، هزاران، میلیونها بار زمین به دور او چرخید. روزی که انسان، گام بر کره خاک نهاد، «آفتاب» را دریافت. همان پدیدهای که تاریکی را بر نمیتابید، به دل آن میتاخت و آن را در هم میشکست. هر جا که دیوار ظلم و بیداد در برابر انسان قد میافراشت، «آفتاب» الگوی انسان بود. پیشتازانی گام به پیش گذاشتند؛ گسترهٴ سیاهی و ستم آنها را باز نداشت. «آفتاب گونه» به دل پلشتی تاختند. هویت آنها، هویت آفتاب شد، پس نام آنها نیز، با نام آفتاب درآمیخت.
زمان گذشت. صدها و هزاران سال.
روزی، هنگامیکه آفتاب بر زمین تابید، در گوشهای، آنجا که بیابانهای بیحاصل، لکهٴ زردی بر تن زمین نهاده بودند، آفتاب در میان آن، نقطهای سبز دید. خیره شد، مردی را دید. ایستاده در پای دو منارهٴ بلند، در کنار گنبدی نیلگون، که پرچمی سرخ بر بالای آن، خود را به عالم نشان میداد. آفتاب نگاه کرد. آن مرد، نهالهای کوچک سرو را در پای منارهها میکاشت. رو به آفتاب کرد و گفت: «بتاب، بتاب و کمک کن این سروها، قد بکشند. سر آنها را تا فراز آسمان ببر! آنها را سرفراز کن!» آن مرد، نگاهی به پرچم سرخ انداخت.
زمان گذشت. روزی آفتاب، در حالیکه بر آن نقطهٴ سبز میان لکهٴ زرد این گوشهٴ زمین میتابید، همان مرد را دید. او را گرفتند و بردند. همانها که میخواستند آفتاب دیگر بر این نقطهٴ سبز نتابد، آنها که میخواستند سروها شکسته شوند و آن پرچم سرخ، زینتبخش گنبد نیلگون نباشد. آن مرد را زدند، او ایستاد. در دخمهاش انداختند ، باز ایستاد، لب به چیزی نزد و باز ایستاد.
آفتاب 72 بار رفت و بر گشت. پرچم سرخ، پر غرورتر از پیش، بر بالای گنبد نیلگون موج میزد. آفتاب نگاه کرد. همان مرد را دید. در کنار سروها ایستاده. سروها قد کشیده و سرفراز بودند. آن مرد با غرور به آنها مینگریست. او نیز خود، همانگونه سرفراز بود. آفتاب از کنار پرچم سرخ بر او تابید. آنگاه نام و هویت خود را به او هدیه کرد. نام و هویتی که نماد سر خم نکردن و دریدن دل تاریکی بود. - این نام برازندهاش بود... . «محمد - آفتاب!».
این، دلنوشته یکی از اشرفیان اعتصابی در لیبرتی است به یاد و در نکوداشت نام قهرمان شهید مجاهد محمد طاطایی که همرزمانش او را «محمد آفتاب» مینامیدند. این نوشته بهمناسبت 15مهر نوشته شده. چرا که «محمد آفتاب» یکی از 36 اشرفی بود که در 6 و 7مرداد 88 توسط نیروهای جنایتکار مالکی گروگان گرفته شد، اما آنها با ایستادگی خود، پوزة دشمن ضدبشری را به خاک مالیدند و پس از 72روز اعتصاب غذا، روز 15مهر 88، از آستانهٴ مرگ فاتحانه به میان یاران و همرزمانشان بازگشتند. محمد آفتاب، بر اثر ضایعات ناشی از ضرباتی که جانیان هنگام به اسارت گرفتن او، بر سرش وارد کرده بودند، سال گذشته به سوی رفیق اعلا پر کشید، یادش جاودان و راهش پر رهرو باد!
نامی برازنده!
روزی که تابیدن آغاز کرد، هویت و نام خود را دریافت. تابید و تابید؛ تاریکی را درید و گرمایش را به تمامی زمین بخشید. از آن روز- نامش «آفتاب» شد. آن زمان، تاریکی به وسعت عالم بود. انبوه، آنقدر که کرانهای بر آن متصور نبود. اما نیزه های آفتاب، گسترهٴ بیانتهای تاریکی را درید و نور را عالمگیر کرد. سرما و سکون، سلطان بلامنازع هستی بود. آفتاب، تنپوش آن برودت همدم تاریکی را نیز، پاره کرد. این «آفتاب» بود و هویتش، مقاومت در برابر تاریکی و انجماد!
زمان گذشت. صدها، هزاران، میلیونها بار زمین به دور او چرخید. روزی که انسان، گام بر کره خاک نهاد، «آفتاب» را دریافت. همان پدیدهای که تاریکی را بر نمیتابید، به دل آن میتاخت و آن را در هم میشکست. هر جا که دیوار ظلم و بیداد در برابر انسان قد میافراشت، «آفتاب» الگوی انسان بود. پیشتازانی گام به پیش گذاشتند؛ گسترهٴ سیاهی و ستم آنها را باز نداشت. «آفتاب گونه» به دل پلشتی تاختند. هویت آنها، هویت آفتاب شد، پس نام آنها نیز، با نام آفتاب درآمیخت.
زمان گذشت. صدها و هزاران سال.
روزی، هنگامیکه آفتاب بر زمین تابید، در گوشهای، آنجا که بیابانهای بیحاصل، لکهٴ زردی بر تن زمین نهاده بودند، آفتاب در میان آن، نقطهای سبز دید. خیره شد، مردی را دید. ایستاده در پای دو منارهٴ بلند، در کنار گنبدی نیلگون، که پرچمی سرخ بر بالای آن، خود را به عالم نشان میداد. آفتاب نگاه کرد. آن مرد، نهالهای کوچک سرو را در پای منارهها میکاشت. رو به آفتاب کرد و گفت: «بتاب، بتاب و کمک کن این سروها، قد بکشند. سر آنها را تا فراز آسمان ببر! آنها را سرفراز کن!» آن مرد، نگاهی به پرچم سرخ انداخت.
زمان گذشت. روزی آفتاب، در حالیکه بر آن نقطهٴ سبز میان لکهٴ زرد این گوشهٴ زمین میتابید، همان مرد را دید. او را گرفتند و بردند. همانها که میخواستند آفتاب دیگر بر این نقطهٴ سبز نتابد، آنها که میخواستند سروها شکسته شوند و آن پرچم سرخ، زینتبخش گنبد نیلگون نباشد. آن مرد را زدند، او ایستاد. در دخمهاش انداختند ، باز ایستاد، لب به چیزی نزد و باز ایستاد.
آفتاب 72 بار رفت و بر گشت. پرچم سرخ، پر غرورتر از پیش، بر بالای گنبد نیلگون موج میزد. آفتاب نگاه کرد. همان مرد را دید. در کنار سروها ایستاده. سروها قد کشیده و سرفراز بودند. آن مرد با غرور به آنها مینگریست. او نیز خود، همانگونه سرفراز بود. آفتاب از کنار پرچم سرخ بر او تابید. آنگاه نام و هویت خود را به او هدیه کرد. نام و هویتی که نماد سر خم نکردن و دریدن دل تاریکی بود. - این نام برازندهاش بود... . «محمد - آفتاب!».